-*(شهر در اَمن و اَمان )*-

داشتم یک خاطره‌ی واقعی تعریف می‌کردم. یک لحظه مثل این‌هائی که معروف شده به: تفکر یاس فلسفی! خشکم زد. چند لحظه‌ای ساکت شدم. بعدش هم نتونستم حرفم رو تمام کنم.

مخاطبم که رسما فکر کرد صرع دارم و دچار حمله شدم. موضوع رو عوض کرد و گذشت. اما چیزهائی که به سرعت آمد توی ذهنم شاید بتونه شوک صرع محسوب(یا بهش تبدیل) بشه.

اول اون تداعی‌ها رو بگم بعد اصل ماجرا.

توی ادبیات ما حکایت‌های زیادی هست که یکی مثلاً دروغ خودش رو باور می‌کنه. مثل ملانصرالدین که به بچه‌ها می‌گه کوچه‌ی بالائی حلوا می‌دن همگی میدون که برن خودش هم دنبال‌شون میدوه. میگه نکنه واقعا! حلوا بدن؟ یا اونی که بیسواد بود به نامه‌نویس میگه براش نامه بنویسه تا بفرسته برای فامیل‌هاش. آخرش میگه بخون ببینم درست نوشتی. وقتی میخونه میزنه زیر گریه. میگه: یعنی من این‌همه، بدبختی دارم؟ و حکایت‌های دیگه شبیه به همین.

قضیه به این شکل هست که یک آیفون تصویری حافظه‌دار داریم که طبیعتا چسبیده به دیوار، و تکون نمی‌خوره. در مدت نسبتا کوتاه چندماه که به این محله آمدیم تا به‌حال رسما فیلم پنج دزد رو در حین ارتکاب جرم ضبط کرده که منجر به شناسائی اون‌ها شده.

کوچه‌ای نسبتا آرام در محله‌ای متوسط در یک شهر معمولی کشور. همگی در آرامش زندگی می‌کنیم. از هرکسی هم که سوال کنیم؟ از امنیت موجود، راضی هست. شاید حتی با جاهای دیگر مقایسه کند و یک: «خدا را شُکر» هم بگوید که در جائی به این خوبی! ساکن شده‌است.

وقتی در چنین محله‌ای که نه حلبی‌آباد است. نه کپرنشینی و حاشیه‌ی شهر. نه خرابه دارد و پاتوق معتادان و ولگردهاست و نه هیچ‌نوع شهرت و بدنامی دیگر. یک دوربین ثابت کوچک توانسته ۵دزدی واقعی را مستند کند. طبیعی است که ده‌ها و شاید صدها سرقت دیگر هم در فاصله‌ی صد یا دویست‌متری‌اش اتفاق افتاده که یا کسی خبر نداشته تا بیاید و سراغ فیلم موجود در حافظه‌ی آن را بگیرد یا آن‌قدر عادی بوده که حتی برای همسایه‌اش تعریف هم نکرده.

یک بدبخت فلک‌زده هم مثل من این وسط پیدا می‌شود. که دارد خاطره‌ی واقعی‌اش را تعریف می‌کند و ناگهان متوجه عمق فاجعه می‌شود. با خودش می گوید نکند! دارم خالی می‌بندم؟ و دروغ میگویم؟.

مگر می‌شود؟
مگر می‌شود؟

مگه‌داریم؟؟

تو خود، حدیث مفصّل بخوان از این مُجمَل...