"کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت: finsoph.ir
داستان کوتاه: آقای میمنت ورشکسته شد
طی یک سری اتفاقات دنباله دار و ناگوار جناب آقای میمنت ورشکسته شد. هرچی خودش رو به در و دیوار کوبید تا راهی پیدا کنه تا از زیر بار این مشکلات رها بشه و بتونه این کشتی که عن قریب در حال غرق شدن هست رو به ساحل امن ثبات برسونه ناموفق بود. هرچی ملک و املاک از پدر مرحومش به ارث برده بود رو گرو بانک گذاشت تا باهاش وام بگیره اما نتونست وام ها رو برگردونه بانک هم همه چیزشو ازش گرفت.
اما دلش گرم بود که همسری مهربون و دلسوز داره که میتونه به اون دلگرم باشه و دوباره از اول همه چیزو بسازه. ولی وقتی پاش به خونه رسید دید زنش داره اسباب اثاثیه شو جمع میکنه. میمنت پرسید: چی شده چرا داری جمع و جور میکنی جایی میخوای بری؟
-آره دارم میرم خونه بابام.
*ولی بابات که پنج سال پیش مرد.
خانومِ آقای میمنت با عصبانیت گفت: خنگ خدا گفتم میرم خونه ی بابام. خونه اشو که با خودش نبرده.
*آها. ولی یک چیزی. یادته به من وکالت تام الاختیار داده بود؟
-آره چطور؟
*یادته تو تنها وارث پدرت بود؟
-آره چطور؟
*خوب من از وکالتت استفاده کردم خونه باباتو گذاشتم گرو بانک الان اون خونه هم مال بانکه.
خانومِ آقای میمنت که حسابی از این حرف جا خورده بود به یکباره چندین احساس بهش هجوم آوردن. عصبانیت، نگرانی، دلشوره، ترس. اونقدر که نمیدونست چطوری همه رو با هم بروز بده یا کدوم رو اول از همه بروز بده. نگاهی به اطراف انداخت. از آشپزخانه که تمام سلاح های سردش رو اونجا نگه میداشت فاصله ی زیادی داشت تنها چیزی که نزدیکش بود دمپایی ابری بود که در صورت استفاده چندان دردی در فرد مورد هجوم واقع شده ایجاد نمیکرد. یاد کلاس های دفاع شخصی که در دوران نوجوانی میرفت افتاد و با حرکتی سریع لگدی بین پاهای آقای میمنت زد.
بعد از دیدن چشمان خون آلود آقای میمنت و مطمئن شدن از این که ضربه باعث درد حقیقی در وی شده چمدونش رو دنبال خودش کشید و در حال خارج شدن بود که آقای میمنت گفت: دیگه کجا داری میری؟
-دارم میرم ویلای شمال.
آقای میمنت که کم کم داشت از درد فارغ میشد و میتونست سرپا بایسته گفت: یادته دو سال پیش رفتیم ایتالیا؟
-آره چطور؟
*یادته بعدش رفتیم فرانسه؟
-آره چطور؟
*یادته بالای برج ایفل یک گردنبند برلیان بهت دادم؟
-آره چطور؟
*خوب پول اونها رو از فروش ویلای شمال بابات آوردم.
-آره چطور؟ چی؟.... چی گفتی؟
اینبار دیگه خشم مطلق در چهره ی خانمِ آقای میمنت موج میزد. مخصوصا وقتی که یادش اومد بعد از مسافرت به هزار ترفند اون گردنبند رو ازش گرفت و رفت فروخت. نگاهی به اشپزخانه انداخت همچنان ازش دور بود. نگاهی به بین پاهای آقای میمنت انداخت ولی متاسفانه با دستان آقای میمنت محافظت شده بود ناگهان فکری به ذهنش رسید. لیوانی که روی میز کناری بود رو برداشت و به طرف سر اقای میمنت پرتاب کرد لیوان دقیقا به بین دو ابروی آقای میمنت برخورد کرد و خانوم آقای میمنت امتیاز هدشات (head shot) رو از آن خودش کرد.
خانوم میمنت دوباره چمدون رو به دنبال خودش کشید و راهی شد. آقای میمنت
در حالی که پخش زمین شده بود و سرش رو گرفته بود گفت: دیگه کجا داری میری؟
-سر قبر پدرم. اونجا دیگه از دست تو راحتم.
آقای میمنت ترسید به همسرش بگه که اون قبر رو پارسال فروخته و قبر پدرش رو به جایی ارزون قیمت تر منتقل کرده و ترجیح داد همسرش خودش از این قضیه باخبر بشه. به هرحال دیدن ضربه شست و قدرت نشونه گیری بالای همسرش دلیل محکمی برای این پنهان کاری مصلحتی بود.
بعد از رفتن خانم آقای میمنت، آقای میمنت روی صندلی نشست و به فکر فرو رفت. به پسرش فکر کرد و با خودش گفت که مطمئنا اون میتونه کمکش کنه. پسرش هم مثل خودش از شم اقتصادی بالایی برخوردار بود و در کمتر از چندسال تونسته بود برای خودش برو بیایی راه بندازه.
تلفن رو برداشت و شماره پسرش رو گرفت.
صدای جوانی از اون طرف خط شنیده شد: الو سلام، باز چیکار کردی بابا؟
*سلام. یه بچه بی تربیت مثل تو تربیت کردم...من ورشکسته شدم.
-خوب اونو که همیشه میشی.
*نه دیگه ایندفعه جدیه به پول احتیاج دارم یکم داری دستی بدی؟ زود بهت پس میدم.
-دفعه قبلی که دویست میلیون گرفتی هنوز ندادی.
*اونو که بجاش گفتم سهام شرکتمو میدم.
-اونو هم ندادی تازه سهام شرکتو واسه پونصد میلیون قبلش گفتی بهت میدم.
*نه اونو گفتم به جاش همین خونه ای که توش زندگی میکنیم رو میدم.
-برای اون خونه ازم هفتصد میلیون گرفتی که بعدش گفتی توی گرو بانکه پیچوندی.
*من این حرفا رو نمیفهمم داری بدی یا نه؟
-داشتمم نمیدادم. چرا خونه های مامان رو که به ارث برده نمیفروشی.
*فروختم. همین الان با مامانت سر همین قضیه دعوامون شد.
ناگهان یاد درد سرش میفته و با دست سرش رو میماله.
-زمینای کشاورزی؟
*اونا رو که خیلی وقته فروختم.
-طلا های مامان؟
*اول از همه اونا رو فروختم
-قبر بابا بزرگ؟
*اونم فروختم.
-اوه اوه. پس اوضاع خیلی خرابه. حالا قبرشو کجا بردی؟
*نگران نباش جای مطمئنیه.
-ینی کجا؟ یه جای آبرومند دفنش کردی؟
*آره بابا توی یه قبرستون نزدیک یه مسجده.
-مسجد؟؟؟ کجا؟
*نمیدونم توی یه روستا.
-نمیدونی؟ ینی چی نمیدونی؟ روستای کجا؟
*طرفای کردستان.
-این همه راه تا کردستان رفتی اونو اونجا دفن کنی؟ چرا آخه؟
*خودم که نرفتم. نبش قبر که کردیم. جنازه رو دادم به رفیقم اون خودش اینکاره است.
-ای خدا. حالا قبرو چند فروختی؟
*دویست تومن. نمیخواستن بدن. میگفتن قبر دست دومه.
-از دست کارای تو. من دیگه نمیتونم کمکی بهت بکنم، این دفعه خودت باید همه چیزو ردیف کنی. تنهایی.
و بعد بدون خداحافظی تلفن رو قطع کرد.
ادامه دارد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: ماجرا دوستی میمنت و مبارکی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آقای نیابتی کیست؟ (قسمت دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
چه کسی نیابتی را با تیر زد؟