"کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت: finsoph.ir
داستان کوتاه: اقای میمنت ورشکسته شد. (2)
اقای میمنت مستاصل روی صندلی نشسته و به نحوه ی تربیت پسرش فکر میکنه و اینکه اینهمه سال زحمتش رو کشیده ولی اون اینطور گستاخانه جوابش رو میده. ناگهان یادش افتاد که میتونه از دامادش پول قرض بگیره اطمینان داشت که دامادش توی رودربایستی گیر میکنه و بهش این پول رو میده. پس تلفن رو برداشت و شماره گرفت.
صدای زنی از اونطرف خط شنیده شد: بله بفرمایید.
-سلام دخترم خوبی؟ حال دامادم چطوره؟
+سلام بابا. مرسی خوبم، بهرامم خوبه. چی شده بعد عمری زنگ زدی به ما.
صدای ضعیف مردی از اونطرف خط شنیده میشه: چی میخواستی بشه؟ حتما دوباره پول لازم شده یاد ما افتاده.
-هیچی دخترم میخواستم ببینم شوهرت هست یکم باهاش حرف بزنم؟
صدای مرد دوباره شنیده میشه: اگه با من کار داشت بگو نیست.
+راستش بهرام نیست. اگه کارش داری بگو وقتی اومد بهش میگم.
-هیچی فقط یکم پول دستم اومده میخواستم حسابم رو با چند نفر تسویه کنم گفتم اول حق دامادم رو بدم تا یک وقت فکر نکنه پدرزنش کلاهشو برداشته.
+چی؟ جدی؟ یه دقیقه گوشی.
صدای ضعیف دو نفر از پشت گوشی شنیده میشه. دختر میگه: بهرام بهرام. بابامه میگه میخواد قرضاتو صاف کنه. بیا بیا. دیدی گفتم بابام پولتو میده؟
×چی؟ جدی؟ گوشیو بده ببینم. من همیشه میدونستم بابات ادم حسابیه عزیزم.
×سلاااام بر پدرزن عزیزم. خیلی مخلصم خیلی چاکرم. همین الان ذکر خیر شما بود. بفرمایید من در خدمتم.
-سلام بهرام جان. چقدر زود اومدی چند دقیقه پیش که گفتی نیستی.
×ها ها ها. پدرزن جان شما که غریبه نیستی یه سر رفته بودم گلاب به روتون دستی به آب برسونم و برگردم این عیال ما فکر کرد رفتم. اقا ما در خدمتیم بفرمایید.
-بهرام جان غرض از مزاحمت اینکه این قرض و قوله ما پیش شما چقدره بگو تا حسابو صاف کنیم.
×چه عجله ای بود حالا. میموند پیشتون شما که جایی قرار نیست برید ما هم که همینجاییم. حساب شما مجموعا میشه سه میلیارد دویست و هفتاد و چهار میلیون و دویست و سی و یک هزار و پونصد تومن که شما اون پونصد تومن رو هم نده به هرحال حق آب و گل داری به گردن ما. فردا میگم بچه ها ریز محاسبات رو بفرستن دفتر که خودتون ببینید تا ما خدایی نکرده مشمول ذمه نشیم.
-ماشاالله خیلی هم حسابت دقیقه. خوب قربون دستت یک کاری کنیم. چون این عددت خیلی رند نیست بیا بکنیمش سه میلیارد و نیم. چطوره؟ منم به جاش قول میدم تا یک ماه دیگه همه شو بهت یکجا بدم.
ناگهان بهرام انگار که بادش خالی شده باشه گفت: بازم قرض میخواستی؟ فک کردم میخوای پس بدی.
این کلمات رو طوری گفت انگار که هرلحظه ممکنه بزنه زیر گریه.
-بهت پس میدم نگران نباش.
اما تنها چیزی که شنید صدای بوق ناشی از قطع شدن تلفن بود.
-مردک بی ادب.
درحالیکه از زن و فرزند ناامید شده بود با خودش فکر کرد که دیگه به کی میتونه رو بزنه؟ ناگهان یاد پسرعموی عزیزش افتاد. پسرعمویی که همیشه یار و پشتیبانش بوده. البته یادش افتاد که اخرین دیدارشون چندان دوستانه به پایان نرسیده ولی هیچ کدورتی تا ابد پایدار نیست و اصلا چه روزی بهتر از امروز برای کنار گذاشتن دلخوری ها؟
پس تلفن رو برداشت اما درسی که از دو تلاش قبلی گرفته بود این بود که باید چشم تو چشم با طرف روبرو بشه تا طرف توی رو در بایستی گیر کنه و بهش پول رو بده. با خودش گفت: آره، زنگ زدن فایده نداره باید برم دم در خونه شون. اگه چشم تو چشم بشیم نمیتونه بگه نه.
#نه، من دیگه حتی یک ریال هم به تو پول نمیدن. مردک کلاهبردار.
این جملات رو پسرعموی اقای میمنت درحالیکه جلوی در آپارتمان ایستاده بود و مستقیم به چشم های اقای میمنت نگاه میکرد میگفت.
-خوب باشه حداقل دعوتم کن بیام تو خونه. و حرکت کرد که بره داخل خانه ولی پسرعموی اقای میمنت جلوی راهش رو سد کرد و گفت: ما قراره بریم بیرون، جایی دعوتیم.
-باشه شما برید من تو خونه منتظر میمونم تا برگردید.
#حتی فکرش رو هم نکن. من دیگه پسرعمویی ندارم و نخواهم داشت حالا هم برگرد خونه ات.
-تو هم مثل عموی خدابیامرز یک دنده و لجبازی. بابا مشکلات اقتصادیه دیگه توی این مملکت همینطوریه یه روز میری بالا یه روز با مخ میخوری زمین.
#به هرحال تا وقتی تمام قرض هاتو صاف نکنی من نمیشناسمت.
بعد محکم در رو بست.
-دوره زمونه بدی شده. احتراما از بین رفته. این جمله رو آقای میمنت در حالیکه سری از سر تاسف تکان میداد گفت.
حالا دیگه شب شده بود و آقای میمنت خیلی خسته و گرسنه بود. تصمیم گرفت برگرده خونه تا فردا با انرژی بیشتر دنبال افرادی بیفته که حاضرن بهش پول قرض بدن. اما وقتی به خونه رسید دید یکی از طلبکارهاش با یک سرباز جلوی در خونه منتظر ایستادن.
ادامه دارد...
نظر یا پیشنهادی اگر دارید در مورد داستان با جان و دل گوش میکنم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ستاره ی اقبال میمنت و مبارکی افول می کند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: آقای میمنت خِفت گیری میکند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آقای نیابتی کیست؟ (قسمت دوم)