"کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت: finsoph.ir
ستاره ی اقبال میمنت و مبارکی افول می کند.
قسمت قبل تا آنجا پیش رفتیم که میمنت و مبارکی کارت بانکی آقای نیابتی و سایر مدارکش را از او گرفتند و او را وسط خیابان رها کردند. حالا ادامه ی ماجرا...
میمنت و مبارکی روی موتور در حال حرکت به سمت آینده ای روشن بودند که ناگهان آقای میمنت گفت: مبارکی جان حالا این همه پول رو چطوری از بانک بگیریم؟
مبارکی گفت: مگه تو حساب بانکی نداری؟
میمنت گفت: چرا دارم ولی احتمالا تا الان بلوکه شده.
مبارکی گفت: عیب نداره من خودم راست و ریستش می کنم. یک حساب جعلی دارم برای روز مبادا. باید پولها رو بریزیم توی اون حساب فقط باید سریع کار کنیم چون ممکنه رفیقت حال سر جاش بیاد و حساب رو ببنده. اولین بانکی که باز شد می پریم توش. تو جای رفیقت بازی می کنی و منم پولها رو میریزم به حسابم و الفرار.
دو مرد مدتی در خیابان گشتند و با دیدن اولین شعبه ی بانکی که تازه باز شده بود وارد شعبه شدند. مامور شعبه کمی شک کرده بود اما چون مدارک کامل بود همه چیز سریع و بدون مشکل پیش رفت. بعد از آن برای اطمینان بیشتر اقای مبارکی در یک شعبه ی دیگر نصفی از پول را برداشت و تبدیل به دلار کرد تا حمل کردنش راحت تر باشد و بعد از آن دو مرد به میمنت و مبارکی این موفقیت بزرگ جشن مفصلی گرفتند. به داخل یک فلافلی رفتند و سه فلافل خریدند تا نفری یکی و نصفی بخورند و دلی از عزا در بیاورند.
آقای میمنت گفت: عجب نویسنده ی عوضیی داریم. این همه پول تو جیبمونه بعد ما رو آورده فلافلی.
آقای مبارکی گفت: همین رو بخور خدات رو هم شکر کن.
آقای میمنت با تعجب گفت: مبارکی؟! تو دیگه چرا؟
آقای مبارکی گفت: چیکار کنم؟ مجبورم میکنه اینها رو بگم. مثلا میخواست بگه ما ذهن های فقیری داریم. نمیدونست من وقتی توی وزارتخونه بودم چه بریز و بپاشی می کردم. میمنت باید بودی و می دیدی. چپ و راست جشن و شادی و سرور داشتیم. فقط با پول یک جشن می تونستیم دویست بار بریم کانادا و برگردیم. اخ که چه دورانی بود.
آقای میمنت گفت: والله من تا امروز فلافل به چشم ندیده بودم. ولی خودمونیما خیلی خوشمزه است.
بذار پامون برسه اونور مرز. یک چیزایی میدم بخوری که دیگه نیای به این بگی خوشمزه. ( این را اقای نیابتی درحالی که به افق خیره شده بود و به خاطرات پاریس فکر میکرد گفت)
ناگهان اقای میمنت انگار مار نیشش زده باشد داد زد: مبارکی اونجا رو ببین. داره تو رو توی تلویزیون نشون میده.
دو مرد به تلویزیونی خیره شدند که داشت تصویر آقای مبارکی را نشان می داد. تصویر از طریق دوربین خودپرداز گرفته شده بود و چهره ی آقای مبارکی را درحالی که از تعجب دهانش باز مانده و به صفحه ی مانیتور نگاه می کند، نمایش می داد. گوینده ی خبر می گفت که نامبرده مظنون به سرقت اموال یک خانه و قتل صاحب خانه است. صاحب خانه با ضربات متعدد چاقویی به قتل رسیده که اثر انگشت اقای مبارکی روی آن بوده و همه جای خانه نیز اثر انگشت اقای مبارکی مشاهده شده. پلیس کمترین شکی به قاتل بودن آقای مبارکی نداشت.
آقای مبارکی زیر چشمی به فلافل فروش نگاه می کرد که داشت به سمت تلفن میرفت با ارنج به پهلوی آقای میمنت زد و گفت: میمنت بزن بریم.
میمنت دوباره با صدای بلند گفت: اِ اِ منم نشون داد.
تلویزیون چهره ی بی تفاوت اقای میمنت را که به نظر می رسید آن هم توسط همان دوربین عابربانک گرفته شده است نشان داد. گوینده می گفت که احتمالا آقای میمنت نیز همدست آقای مبارکی هست.
آقای مبارکی دید که فلافل فروش دارد پای تلفن با کسی صحبت می کند. تقریبا شک نداشت که آن طرف خط پلیس است. ناگهان توجهش به موتور پرت شد که یک افسر موتور سوار، از موتورش پیاده شده، کنار آن ایستاده و توی بیسیمش چیزی به کسی می گوید. آقای مبارکی دست آقای میمنت را کشید و از فلافل فروشی خارج شدند. به سرعت از کنار موتور رد شدند. آقای میمنت گفت: مگه با موتور نمیریم؟
افسری که کنار موتور ایستاده بود گفت: موتور مال شماست؟
آقای میمنت گفت: آره.
آقای مبارکی همزمان با آقای میمنت و البته کمی بلندتر گفت: نه.
افسر گفت: از آخر مال شما هست یا نه؟
ناگهان فلافل فروش از داخل فلافل فروشی بیرون پرید و گفت: جناب سروان اینا قاتلن بگیرشون. زود دستگیرشون کن.
اقای مبارکی افسر را هل داد و روی ترک موتور پرید و به میمنت گفت: بپر بالا.
میمنت سریع سوار موتور شد و دو مرد با سرعت حرکت کردند. افسر در حالیکه سوار موتورش می شد در بیسیم جزئیات دو مرد را مخابره کرد و سپس به دنبال اقای میمنت و مبارکی حرکت کرد.
آقای میمنت گفت: چی شده مبارکی؟ تو واقعا زدی صاحب خونه رو کشتی؟ رفتی اون پایین چی شد؟
آقای مبارکی گفت: الان وقت این حرف ها نیست اول باید از شر این پلیس مزاحم خلاص بشیم.
آقای مبارکی ما بین کوچه و خیابون ها ویراژ میداد تا بتواند افسر پلیس را گم کند اما در اینکار موفق نمیشد. افسر پلیس کوچه ها را مثل کف دستش بلد بود.
آقای مبارکی گفت: باید بریم شمال شهر. اونجا سریع میریم توی یه خونه. احتمال اینکه خونه خالی باشه خیلی زیاده تازه اگه خالی هم نباشه احتمالا کسایی که توش زندگی میکنن جرمشون سنگین تر از ماست واسه همین چیزی نمیگن.
آقای میمنت که به خاطر سرعت بالا حتی یک کلمه از حرف های آقای مبارکی را نشنید سری به نشانه ی تایید تکان داد. اما پیش از اینکه نقشه ی آقای مبارکی عملی شود، بنزین موتور تمام شد. اقای میمنت و مبارکی سریع از موتور پیاده شدند و از خیابان عبور کردند. کم کم داشت صدای ماشین های پلیس دیگر از دور دست شنیده میشد که احتمالا برای دستگیری آنها آمده بودند. دو مرد سریعا سوار یک تاکسی شدند و از محل گریختند، سپس لباس هایشان را عوض کردند، با استفاده از گریم چهره شان را تغییر دادند تا به راحتی شناخته نشوند. اواخر شب بود که بالاخره دو مرد توانستند از مسافرخانه ای که اهمیت نمی داد مسافرانش چه کسانی هستند یک اتاق اجاره کنند.
آقای میمنت گفت: حالا چیکار کنیم؟ کل کشور الان دنبال ماست. اگه بخوایم فرار کنیم حتما ما رو گیر میندازن.
آقای مبارکی گفت: نترس یه نقشه دارم. درسته که از وزارتخونه منو انداختن بیرون اما هنوز کسایی رو اون تو دارم که بتونم ازشون کمک بخوام. فردا نصف کشور بی گناهی ما رو فریاد میزنند. فقط باید چندجا زنگ بزنم.
قسمت های قبل رو می تونید از اینجا دنبال کنید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: ماجرای دوستی میمنت و مبارکی (2)
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: ماجرا دوستی میمنت و مبارکی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آیا مقتول یک ارسطو بود؟