ستاره ی اقبال میمنت و مبارکی طلوع می کند.

در طول مسیر آقای میمنت، آقای نیابتی را که مدام در حال سر خوردن از روی موتور بود ثابت نگه می داشت. آقای میمنت مدام به زمان سربازی و خاطراتی که با آقای نیابتی داشت فکر می کرد. چه خاطرات خوشی با یکدیگر داشتند. آقای میمنت دلش می خواست کمکی هرچند کوچک به دوست قدیمی اش بکند شاید اگر اجازه می داد آقای نیابتی از روی موتور پایین بیفتد و برود سراغ زندگی اش لطف بزرگی در حق او کرده باشد. اما تنها چیزی که مانع او شد که چنین کاری انجام دهد این بود که فکر می کرد حال که صاحب آن خانه بو برده که اقای نیابتی دزدی کرده است شاید جایی برای ماندن نداشته باشد. آقای میمنت تصور می کرد که بودن آقای نیابتی با اون حداقل او را در امان نگه می دارد. در همین افکار بود که ناگهان موتور ایستاد و اقای مبارکی در حالیکه مواظب بود آقای نیابتی را از روی موتور به پایین نیندازد از موتور پیاده شد.

اقای مبارکی رو به آقای میمنت گفت: تو همین جا مواظب باش این پدر سوخته فرار نکنه. من میرم تو پارک ده دقیقه دیگه میام مواظب باش نویسنده هم دنبال من نیاد اینهایی که دارم میرم پیششون اگه مشکوک بشن کارم ساخته است.

اقای میمنت گفت: خیالت تخت نمیذارم هیچکدومشون از کنارم تکون بخورن.

اقای مبارکی که خیالش جمع شده بود به درون پارک رفت و...

اقای میمنت گفت: هی کجا میری؟

(من نویسنده ام میخوام برم ببینم چیکار میکنن مردم حق دارن بدونن)

_نخیر لازم نکرده شنیدی که چی گفت؟ همینجا می مونی.

(پس شفافیت چی میشه؟)

_برو بابا شفافیت سیخی چنده. پاتو بذاری تو پارک من میدونم و تو.

(میدونی که من همه چیزو میدونم مگه نه؟)

آقای میمنت با خنده گفت: اینطور فکر میکنی؟

(خیلی خوب دیگه زیادی جدی شد یک حرکت بکن خواننده ها بخندن. چند قسمتیه خیلی داستان خشک و بی روح شده)

_مگه من دلقک شماهام؟ همینکارایی هم که کردم از سرتونم زیادیه. کارخونه ی من داشت خوب کار میکرد تا اینکه تو یهو هوس کردی راجبش داستان بنویسی.

(به هرحال بهتره که خواننده ها از شما خوششون بیاد وگرنه مجبورم چند قسمت بعد جفتتون رو بفرستم سینه قبرستون داستان رو ببندم)

ناگهان آقای مبارکی با سرعت از میان سایه های پارک نمایان شد و روی موتور پرید و در چشم برهم زدنی موتور را روشن کرد و حرکت کردند. آقای میمنت که از این حرکت آقای مبارکی شوکه شده بود گفت: چی شد مبارکی؟ چرا اینقدر ترسیدی؟ کسی دنبالته؟

اقای مبارکی گفت: نه بابا خواستم به داستان یکم جنب و جوش بدم تا خواننده ها خوششون بیاد. خوب بود آقای نویسنده؟

(بد نبود ولی باید خواننده ها نظر بدن)

دو مرد و کیسه ی سیب زمینی به راهشان ادامه دادند. چیزی به صبح نمانده بود و باید کارها را سریع تر پیش می بردند. آقای مبارکی موتور را نزدیک یک عابر بانک نگه داشت و به آقای میمنت گفت: این تن لش رو راست نگهش دار.

آقای میمنت اقای نیابتی را راست نگه داشت. آقای مبارکی سرنگ و یک کش را از جیبش بیرون کشید، آستین اقای نیابتی را بالا زد، با کشی که در دست داشت بازوی آقای نیابتی را بست تا رگ دستش را پیدا کند. آقای میمنت گفت: میخوای بهش کراک تزریق کنی؟

-کراک چیه؟ این صد برابر قوی تر از کراکه. جنس اصله اصله اینو بزنم بهش تا سه ساعت هرچی بخوای بهت میده.

اقای مبارکی به آرامی محتویات سرنگ را به بدن آقای نیابتی تزریق کرد. ناگهان چشم های اقای نیابتی قرمز شد و انگار روحی تازه در کالبد نیمه جانش دمیدن گرفت. اقای مبارکی صورت اقای نیابتی را در دستان خودش گرفت و گفت: خوب بگو ببینم پولا کجاست؟

اقای نیابتی گفت: توی کارتمه. و از جیبش کارتی را بیرون کشید و به آقای مبارکی داد.

-خوب رمزش چنده؟ (این را آقای مبارکی درحالی گفت که از قدرت سرنگ تعجب کرده بود)

-رمزش 2100 ـه.(این را آقای نیابتی درحالی گفت که مثل یک گوسفند پشت در قصابی مطیع شده بود)

اقای مبارکی به سرعت به سمت عابر بانک رفت و موجودی گرفت. رقمی که دید وحشتناک بود. هزار سال دیگر نیز نمی توانست چنین چیزی را باور کند. انگار فرشته ی اقبال به او رو کرده بود. فرشته ای که از زمانی که آن نا به کار در وزارتخانه زیرآبش را زده بود دیگر نزدیکش هم نشده بود. این اتفاق به آقای مبارکی فهماند که موفقیت در سرنوشت او نهفته است.

آقای مبارکی به سرعت به آقای میمنت گفت: میمنت بیا اینجا رو ببین.

آقای میمنت با دیدن رقم شوکه شد.

این همه بگیر و ببند همه اش همین؟ این که یک درصد بدهی های من رو هم صاف نمیکنه. (این را آقای میمنت درحالی گفت که با بی تفاوتی به رقم نوشته شده روی صفحه ی عابر بانک نگاه می کرد)

اقای مبارکی که اکنون متوجه عمق فاجعه ای که اقای میمنت در آن گرفتار است شده بود گفت: تو که قرار نیست با این پول بدهی هاتو صاف کنی قراره بری خارج از کشور با این پول میتونیم راحت بزنیم بریم.

اقای میمنت که حرف اقای مبارکی به نظرش منطقی می آمد گفت: نمی دونم، شاید حق با تو باشه!

و در حالیکه به اقای نیابتی اشاره می کرد گفت: خب، با این چیکار کنیم؟

اقای مبارکی گفت: همینجا میذاریمش. دیگه کاری به کارش نداریم. تو که مشکلی نداری؟ آخه رفیقت بوده یه زمان.

آقای میمنت شانه ای بالا انداخت و گفت: نه، چه مشکلی. راستش دوبار ازش پول قرض خواستم بهم نداد. البته نداشت که بده ولی به هرحال ادم باید برای رفیقش از هرجا که میشه پول جور کنه.

آقای مبارکی گفت: رفیق کجاست توی این دوره زمونه میمنت جان؟ رفیق دیدی سلام منو بهش برسون. امثال این یارو همه شون نارفیقن. حالا بیا از رو موتور بندازیمش پایین.

و دو مرد آقای نیابتی را مانند گوسفند تازه زبح شده ای از روی موتور پایین انداختند و به راهشان ادامه دادند در حالیکه ستاره ی اقبالشان از همیشه تابنده تر می نمود.



می توانید قسمت های قبل را از اینجا بخوانید.