"کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت: finsoph.ir
چه کسی میمنت را دزدید؟ (طنز)
قسمت قبل تا آنجا پیش رفتیم که آقای مبارکی توانسته بود در رسانه های اجتماعی مقتول را یک انسان کثیف جا بزند و افکار عمومی را به نفع خود تغییر دهد. اما در پایان افراد ناشناسی آقای میمنت را دزدیدند. حال ادامه داستان.
آقای مبارکی چند قدمی از کافه دور نشده بود که متوجه شد گوشی اش را درون کافه جا گذاشته است. در حال بازگشت دو مرد قوی هیکل را دید که آقای میمنت را مانند یک گونی سیب زمینی داخل یک ون مشکی انداختند و فرار کردند. اقای مبارکی به سرعت به داخل کافه رفت، گوشی اش را که هنوز روی میز بود برداشت، یک تاکسی گرفته و پشت سر ون حرکت کرد.
ون پس از خارج شدن از شهر، وارد یک راه فرعی شد. راننده ی تاکسی گفت: قربون من تا اینجاش بیشتر نمیتونم برم. بقیه اش خطرناک به نظر میرسه.
چیزی نمانده بود که آقای مبارکی موافقت کند و هر دو فرد با یکدیگر به شهر برگردند. اما مبارکی با خود گفت که در زندگی اش صفت های زیادی داشته اما هیچگاه رفیق نیمه راه بین آنها نبوده است. پس از ماشین پیاده شد و به تنهایی پای در جاده ای گذاشت که هیچ ایده ای نداشت که به کجا ختم خواهد شد اما دلش را زد به دریا و رد لاستیک هایی را که تصور می کرد متعلق به ون است روی جاده ی خاکی دنبال کرد.
خوشبختانه از جایی که اقای مبارکی پیاده شد تا مکان آدم ربایان فاصله ی زیادی نبود. شاخک های آقای مبارکی با دیدن ون مشکی تیز شد، سرعتش را کم کرد و پست یک درخت کمین کرد. ون در نزدیکی یک سوله متوقف شده بود. خرابه ای که از دور بوی فساد آن به مشام می رسید. انگار تمام مفاسد و بزهکاری های عالم از این نقطه از جهان صادر می شوند. اقای نیابتی با خود اندیشید که شاید بهتر بود رفیق نیمه راه را نیز به صفت هایش اضافه کند و همین الان به طرف شهر بازگردد و همین کار را هم کرد پشتش را به طرف ون کرد و در جهت مخالفی که آمده بود حرکت کرد.
(هوی کجای داری میری؟)
+آقای نویسنده. اولا قرار نبود داستان جنایی بشه. قرار بود داستان طنز باشه یکم بخندیم بعدم تموم بشه. حالا یه قتل انداختی رو دستم الانم که قراره برم پیش یه سری ادم ربا که معلوم نیست چقدر خطرناک باشن. همینجا داستان رو ببند. کسی هم که نمیخونه داستانت رو.
(اولا به توچه که کسی میخونه یا نه. ثانیا تو حالا برو شاید خطرناک نبودن. تازه من حواسم بهت هست.)
آقای مبارکی با اکراه تصمیم گرفت که همچنان صفت رفیق نیمه راه را نپذیرد و به سمت سوله حرکت کرد.
(روی زمین سینه خیز برو تا بتونی از عنصر غافلگیری استفاده کنی)
+کوتاه بیا این لباسا رو تازه خریدم.
(هرجور مایلی ولی خوب شاید تک تیر اندازی چیزی گذاشته باشن که هر جنبنده ای به سمتشون اومد رو بکشن.)
+تو که گفتی خطرناک نیستن.
(من گفتم شاید خطرناک نباشن. ولی خوب شاید هم باشن)
اقای مبارکی روی زمین دراز کشید و تا سوله سینه خیز حرکت کرد درحالیکه هیچ لزومی به چنین کاری نبود. سپس یک چوب بلند برداشت تا در صورت لزوم از آن استفاده کند. ابتدا به طرف ون رفت تا از خالی بودن آن اطمینان حاصل کند. در های ون باز بودند ولی کسی داخل آن نبود. در همین هنگام یک ماشین دیگر به طرف سوله آمد. آقای مبارکی به سرعت خود را درون ون انداخت تا کسی او را نبیند. هنگامی که خودرو متوقف شد آقای مبارکی از تعجب شاخ در آورد. آقای نیابتی بود. دو مرد سیاه پوش به استقبال اقای نیابتی آمدند و گفتند: سلام رئیس. سوژه آماده است.
آقای مبارکی کلت هایی را زیر لباس دو مرد سیاه پوش دید سپس نگاهی به چماق خود کرد و با خود گفت: ای کاش فریب نویسنده را نمی خوردم.
سه مرد با یکدیگر به داخل سوله رفتند و سپس آقای مبارکی از داخل ون خارج شد. تا سر و گوشی آب بدهد. داخل سوله کاملا خالی بود. اقای میمنت بیهوش به یک صندلی بسته شده بود و رویش به طرف در سوله بود و روبرویش یک صندلی دیگر بود که آقای نیابتی روی آن نشسته بود. آقای مبارکی با خود اندیشید که شاید بهتر باشد با پلیس تماس بگیرد اما اگر این کار را می کرد که داستان جذابیتی نداشت پس مجبور شدیم ارتباط تلفن همراه را قطع کنیم. اقای مبارکی هرچه تلاش کرد نتوانست حتی یک خانه آنتن پیدا کند که نشان می دهد مسئولین بخش ارتباطات داستان کارشان را به خوبی انجام داده اند.
سپس آقای مبارکی رو به نویسنده کرد و گفت: خوب حالا چیکار کنیم؟
(هیچی گوش میدیم ببینیم چی میگن.)
یکی از دومرد سیاه پوش پارچ آبی روی اقای میمنت خالی کرد و آقای میمنت به سرعت بیدار شد. کمی گیج بود به نظر می رسید که با یک ماده ی بیهوش او را به خواب فرو برده بودند. میمنت که کم کم داشت هوشیاری خودش را بدست می آورد با دیدن اقای نیابتی گل از گلش شکفت و با هیجان گفت: نیابتی جان تویی؟ من فکر کردم مردی.
اقای نیابتی گفت: آره نمردم اما باید من رو می کشتین. حالا قراره تو بمیری.
سپس از جایش بلند شد، یک چاقو از توی جیبش در آورد و گفت: اما قبلش قراره بهم بگی طلاها و پولها رو چیکار کردی.
آقای میمنت که کم کم داشت متوجه همه چیز می شد گفت: هیچوقت نمیتونی چیزی از بشنوی.
آقای نیابتی گفت: ببینیم و تعریف کنیم. سپس با چاقو با سمت اقای میمنت حرکت کرد، گوش میمنت را در دست گرفت و چاقویش را روی آن گذاشت. صدای جیغ آقای میمنت به هوا برخاست.
آقای نیابتی گفت: من که هنوز کاری نکردم چرا جیغ میزنی؟
آقای میمنت گفت: بالاخره که میکنی. اما میگم بهت همه ی پولها رو توی هتل قایم کردیم. اما من جای دقیقش رو نمیدونم. مبارکی قایمشون کرده.
+هتل؟ کدوم هتل؟ (این را آقای نیابتی با تعجب پرسید.)
آقای میمنت جواب داد: هتل آق منگول. میشناسیش.
آقای نیابتی به سرعت به یکی از مردان سیاه پوش اشاره کرد که برود. مرد سیاه پوش به سرعت به طرف در سوله حرکت کرد. آقای مبارکی که امدن مرد را دید سریع پشت در قایم شد و چماقش را در دست گرفت به محض خروج مرد سیاه پوش از در، چماق را محکم به سر او کوبید، مرد نقش زمین شد. اقای نیابتی و مرد سیاه پوش دیگر که صدای مرد سیاه پوش اول را شنیده بودند اسلحه هایشان را بیرون آوردند و به سمت در نشانه گرفتند. آقای مبارکی نیز اسلحه ی مرد سیاه پوش دیگر را برداشت. درب سوله را باز کرد و وارد شد. نور خورشید از پشت سر اقای مبارکی به داخل سوله می تابید که باعث شده بود سایه ی اقای مبارکی بسیار بزرگتر از حد معمول دیده شود. آقای نیابتی گفت: اول از همه اشتباه کردی که من رو زنده گذاشتی و بعد اشتباه کردی که با پای خودت اومدی اینجا.
مبارکی گفت: تو هم اشتباه کردی که دوست من رو اذیت کردی.
آقای نیابتی گفت: من باید امروز از کشور خارج بشم واسه همین وقت واسه بازی ندارم. سپس شروع به شلیک به سمت اقای مبارکی کرد. اما اسلحه اش خالی بود. مرد سیاه پوش دیگر نیز همین کار را تکرار کرد و او نیز سلاحش خالی بود. آقای میمنت دستش را داخل جیب هایش برد و یک مشت گلوله را از جیب اش بیرون آورد و روی زمین ریخت. هر سه مرد از تعجب دهانشان باز بود.
اقای نیابتی گفت: باز هم ما دو نفریم و تو یک نفر. آقای مبارکی اسلحه ای را که از مرد سیاه پوش اول گرفته بود در آورد و گفت: بجز اینکه من اسلحه ام پره. سریع میمنت رو آزاد کنید. میمنت آزاد شد و به سمت مبارکی دوید. مبارکی گفت: برو ون رو روشن کن. از اینجا میریم.
میمنت گفت: با اینا میخوای چیکار کنی؟
مبارکی گفت: همون کاری که باید اول می کردم.
میمنت نگاهی به نیابتی کرد و سپس از سوله خارج شد.
اقای مبارکی زیر لب گفت: اقای نویسنده حالا چیکار کنم؟
(جفتشون رو بکش)
آقای مبارکی نشانه گرفت و شلیک کرد. اما گلوله ای شلیک نشد. دوباره و چندباره شلیک کرد اما باز هم اسلحه کار نکرد.
آقای مبارکی گفت: حالا چی؟
(هیچی دیگه سرویس شدی. فرار کن. ها ها ها)
آقای مبارکی فحش داد، اسلحه را به سمت دو مرد پرتاب کرد و به سمت ون حرکت کرد. خودش را به سرعت داخل ون انداخت و به اقای میمنت گفت: میمنت گاز بده.
برای خواندن قسمت های قبلی و بعدی به انتشارات میمنت و مبارکی بپیوندید
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: ماجرا دوستی میمنت و مبارکی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ستاره ی اقبال میمنت و مبارکی طلوع می کند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آقای نیابتی کیست؟ قسمت اول