چه کسی نیابتی را با تیر زد؟

قسمت قبل تا آنجا پیش رفتیم که آقای مبارکی، میمنت را از چنگال آقای نیابتی فراری داد اما هنگامی که میخواست آنها را بکشد متوجه شد اسلحه اش خالی است. پس به سرعت از محل گریخت...




آقای میمنت به سرعت حرکت کرد. نگاهی به آقای مبارکی انداخت و گفت: مبارکی جان چی شد؟ فکر کردم میخوای بکشیشون.

آقای مبارکی که با خشم و غضب چشم به جاده دوخته بود گفت: میخواستم همینکار رو بکنم ولی اسلحه ام گلوله نداشت. فکر میکنم گلوله های اسلحه خودم رو هم خالی کردم.

راستی چطوری تونستی اینکار رو بکنی؟ منظورم خالی کردن گلوله های اونهاست. (این را اقای میمنت در حالی می گفت که با هیجان به آقای مبارکی نگاه می کرد.)

راستش خودمم نمیدونم. فکر میکنم نویسنده کمکم کرد. به هرحال الان تنها کاری که باید بکنیم اینه که از دست این مزاحم ها فرار کنیم. (و با نگرانی به پشت سرش خیره شد)

ماشین سیاه رنگ آقای نیابتی همراه با مرد سیاه پوش در تعقیب آنها بود. مرد سیاه پوش سرش را از شیشه ماشین بیرون اورد و با اسلحه اش چند گلوله به سمت ماشین شلیک کرد. دو مرد سرشان را خم کردند تا گلوله ها به سرشان اصابت نکند. آقای میمنت به سرعت ویراژ می داد تا مرد سیاه پوش نتواند به درستی نشانه گیری کند. اما یکی از گلوله ها به یکی از چرخ های ون اصابت کرده بود. به همین خاطر سرعت ون مرتب کم و کمتر میشد تا اینکه نیابتی و مرد سیاه پوش به آنها رسیدند. آقای میمنت و مبارکی از ماشین در حالی که دست هایشان را بالا گرفته بودند، از ماشین پیاده شدند. اقای نیابتی که به شدت عصبانی شده بود مشتی حواله ی صورت آقای مبارکی کرد که باعث شد یکی از دندان های آقای مبارکی بشکند. مرد سیاه پوش هر دو مرد را روی زمین نشان و گفت: تکون بخورید کارتون تمومه.

آقای نیابتی گفت: شما دو نفر حسابی برنامه های من رو عقب انداختید اما دیگه تمومه. همینجا قراره بمیرید. سپس اشاره ای به مرد سیاه پوش کرد که شلیک کند. آقای میمنت گفت: مبارکی جان یه نگاه بنداز ببین گلوله ها این یکی رو میتونی کاری بکنی؟ اقای مبارکی به آرامی دست توی جیب هایش کرد اما چیزی پیدا نکرد. مرد سیاه پوش به محض اینکه اقای مبارکی دستش را داخل جیب هایش برد اسلحه را مسلح کرد اما پیش از انکه بخواهد شلیک کند گلوله ای از پشت سر دریافت کرد و یک ثانیه بعد صدای گلوله طنین انداز شد. جسد مرد سیاه پوش مقابل سه مرد به زمین افتاد. هر سه نفر با تعجب به فضای بی انتهای اطراف نگاه می کردند اما چیزی ندیدند. نیابتی و مبارکی به سرعت به سمت اسلحه یورش بردند و اینبار مبارکی زودتر به اسلحه رسید. اسلحه را برداشت و به سمت نیابتی گرفت. نیابتی که چاره ای نداشت دست هایش را به علامت تسلیم بالا برد.

آقای مبارکی گفت: خوب، حالا نوبت ماست. اقای نیابتی تو باید به یک سری سوالها جواب بدی. اما نه اینجا. باید جلوی پلیس جواب بدی.

ناگهان سر اقای نیابتی متلاشی شد و جنازه اش بر روی زمین افتاد. از محل متلاشی شدن سر اقای نیابتی خون پرفشاری خارج میشد و بعد از چند لحظه آقای نیابتی بر روی زمین افتاد.

اقای مبارکی که حسابی شوکه شده بود گفت: خوب شاید هم نباید جواب چیزی رو بدی.

آقای میمنت به حالتی بسیار شوکه شده گفت: مبارکی جان تو برای بار دوم هم رفیقم رو کشتی؟

آقای مبارکی گفت: نه از اسلحه ی من نیست. فکر میکنم هرکی مرد سیاه پوش رو کشت نیابتی رو هم کشته و از اونجایی که احتمالا ما هم توی تیررسش هستیم تا چند ثانیه دیگه ما رو هم میکشه.

آقای میمنت و مبارک ابتدا نگاهی به هم کردند، بعد نگاهی به جنازه ها و بعد به سرعت خودشان را انداختند زیر ون.

دو مرد تا نیمه های شب زیر ون بودند تا اینکه مطمئن شدند خطری آنها را تهدید نمی کند. سپس با ترس و لرز از ون خارج شدند. جیب جنازه ها را خالی کردند، آنها را داخل ون انداختند و آن را آتش زدند سپس سوار ماشین دو مرحوم شده و از محل متواری گشتند. در میانه راه آقای میمنت از مبارکی پرسید: مبارکی جان، به نظرت کی مواظب ماست؟

مبارکی گفت: احمق نباش. کسی مواظب ما نیست. هرکی هست میخواد دهنمون رو سرویس کنه. اول از پاپوشی که برامون دوخت الان هم که دوتا جنازه دیگه رو دستمون گذاشت. اون آدم نامرد رو خودم پیداش میکنم و میکشمش.

میمنت گفت: من اینطور فکر نمیکنم. فکر میکنم هوامون رو داره. وگرنه میتونست بذاره جفتمون رو بکشن.

مبارکی با عصبانیت گفت: داره بازی مون میده.

دو مرد دیگر با یکدیگر حرف نزدند تا جلو در مسافرخانه رسیدند. جلوی در مملو از ماشین پلیس بود آقای مبارکی کیف پول را که دست یک افسر بود تشخیص داد و فهمید کارشون ساخته است. دوباره برگشتند سر خانه ی اول.

آقای میمنت با تعجب گفت: ینی همه ی پول رو برمیدارن؟

آقای مبارکی با کلافگی گفت: نه قرار گذاشتیم پول رو با دولت نصف کنیم. اخه چه سوالیه میپرسی میمنت؟ اون پول دزدی بود.

آقای میمنت گفت: به هرحال واسش زحمت کشیده بودیم.

آقای مبارکی ناگهان چیزی به یادش آمد و گفت: چی توی جیب نیابتی بود؟

آقای میمنت گفت: همه شو توی داشبورد گذاشتم.

آقای مبارکی سریع داشبورد را باز کرد و دو برگه کاغذ برداشت و گفت: میمنت جان اقبال دوباره بهمون رو کرد.

آقای میمنت که متوجه منظور آقای مبارکی نشده بود با لبخندی به پهنای صورت جواب او را داد...