تاریخچه مساله معرفت


امروزه شاخه‌های مختلف فلسفه چنان بسط یافته‌اند که دیگر نمی‌توان تمامی آن‌چه فلسفه نامیده می‌شود را آموخت و هضم کرد. اگر سوالاتی مثل : آیا ما واقعا چیزی در مورد جهان می‌دانیم؟ آیا ذهن ما روزی به شناخت کامل در مورد جهان و هر آن‌چه در آن است دست خواهد یافت؟ و سوالاتی مشابه ذهن شما را درگیر کرده، تبریک می‌گویم. چرا که اولا در حال فلسفی فکر کردن هستید، و دوما دارید یک مساله بسیار مهم را بازگشایی می‌کنید: مساله معرفت ( epistemology ) که یکی از چند شاخه اصلی فلسفه غرب می‌باشد. امروزه تعداد زیادی از متفکرین شاخه‌های مختلف علمی و فلسفی، به سمت این معمای ژرف که "ما چگونه می‌توانیم بدانیم؟" حمله ور شده‌اند. اما چگونه شد که این سوال ذهن بشر را درگیر کرد؟ ریشه‌های این مساله در ابتدا چگونه رشد کرد و کدام متفکران زمینه ایجاد مساله معرفت را ایجاد کردند؟ قرار است در یک سلسله نوشته کوتاه، تایخچه‌ای مختصر از مبدا مساله معرفت را رد گیری کنیم و به تدریج همراه با متفکران بزرگ تاریخ فلسفه پیش برویم تا کمی از بغرنج بودن درک مساله معرفت کاسته شود. آغاز این سفر کوتاه ما باز می‌گردد به مهد فلسفه و تفکر، یونان باستان.


اولین متفکران که همان ایونی‌ها و ملطی‌ها می‌باشند، با روی‌گرداندن از تفسیر جهان بوسیله اسطوره‌ها و تخیلات آمیخته با اغراق، شروع به تفکر انتزاعی اما برگرفته از مشاهده جهان خارج کردند. مثال مشهور آن هم ایده تالس مبنی بر اینکه منشا همه چیز آب است می‌باشد. ایده دادن در مورد همه جهان قابل مشاهده، در میان ایونی‌ها و ملطی‌ها بسیار رایج بود و البته که تفکر فیزیکی و اتم گرایی را نیز به ارمغان آورد. برای این متفکران، مثل هراکلیتوس و پارمنیدس، هیچ محدودیتی در توانایی عقل برای شناخت جهان وجود نداشت. می‌توان با اطمینان بالایی اذعان کرد که در میان این نخستین فلاسفه پیشا سقراطی، مساله شناخت مطرح نشد. کنار گذاشتن نگاه اسطوره‌ای یا دینی و مشاهده جهان و ایده پردازی محض چنان موجب حیرت یونانیان پیشاسقراطی شده بود که کاملا فراموش کرده بودند این نظریات از ذهن انسان تراوش کرده و ممکن است ذهن انسان نتواند هر چیزی را بفهمد! اما همین جزم گرایی خوش بینانه نیز، با یک سری تناقضات در ذات خود روبرو شد. یکی از قدیمی ترین و واضح ترین تناقضاتی که در میان نظریات فلاسفه پیشاسقراطی خود را به طرق گوناگون آشکار می‌کرد، تضاد میان کثرت و وحدت، یا حرکت و سکون بود. هراکلیتوس معتقد بود که کل جهان در حال دگرگونی و تغییر است و این تغییر عامل وجود جهان می‌باشد، و البته همه این تغییرات جلوه‌های گوناگون یک چیز واحد هستند: همه چیز یکی است. اما برای پارمنیدس این موضوع غیر قابل قبول بود که چگونه ممکن است چیزی که هست، زمانی نبوده باشد. یک هست چگونه از نیست به هست تبدیل شده؟ به همین دلیل پارمنیدس اصالت را به ثبات و سکون داد و معتقد بود تغییرات و حرکاتی که می‌بینیم توهم هستند و هر چیزی هست، نه اینکه بوده باشد و سپس نباشد. هراکلیتوس از سویی با اصالت دادن به تغییر و حرکت، توانایی تفسیر ثبات را ازدست داد، و پارمنیدس نیز با اصالت دادن به سکون و هست، بطور کامل مساله تغییر و حرکت را حذف کرد. با اینکه مساله معرفت هنوز مطرخ نشده بود، اما نظریات ذهنی فلاسفه در مورد جهن، بصورت غیر مستقیم در حال نشان دادن این مساله بودند که آیا ما می‌توانیم جهان را بشناسیم؟ آیا می‌توانیم به سوالاتی که در مورد جهان و خودمان مطرح می‌شود جواب دهیم؟