دکترای روان شناسی سلامت/ کارشناسی ارشد علوم شناختی (طراحی و خلاقیت) و روان شناسی بالینی / زمینه فعالیت:هنر و ذهن/ روان درمانی/ طراحی بازی رایانه ای شناختی/فیلم کوتاه
اون شبح روی دیوار چیه؟
ساعت دو نصفه شبه. میخوام بخوابم.نگام میخ شده به سقف سفید که از تاریکی اتاقم سیاس. شایدم کلا یه رنگ دیگست و با گیرنده های من اینجوری به نظر میرسه. البته قطعا رنگ مفهوم خودساخته ماست و احتمالا همه چیز اون طوری نیست که هست.مثل اون شبح روی دیوار که اگه بخوام یه قوی سیاه در حال پروازه و اگه نخوام فقط یه روبان دراز آویزون به پرده هست.راستی اون شبح واقعا چیه؟ قوی سیاه یا روبان؟
حالاچون روبان یک شی واقعیه و اون قو خیالی، یک شی نیست، پس غیر واقعیه؟یا واسه این قو غیر واقعیه که توی دنیای مادی ما نیست؟اصلا کی گفته نیست؟ پس چرا الان توی ذهنم داره بال بال می زنه؟ منم که الان توی این جهان مادیم.
فکر می کنم الهه ی ذهن داره با لبخند بهم نگاه می کنه. دلم می خواد حالا که سیاهی وق زده توی چش و چالم، از تخیلم استفاده کنم. مهم اینه که فکرم، حسم، رفتارم و در نهایت دنیای مادیم با این ذهنیت تغییر می کنه. مگه حتما ذهنیت باس چرخ دنده باشه و بماسه به گیر و گور اشیاء؟ ذهن یه جورایی شبیه خاصیته.خاصیت شیارهای مغزیم. مثل نسبت آب و حیات. نور و زندگی.پس بذار بزنم توی کارش. یه تخیل شیرین.همون که دلم می خواد خوابشو ببینم.یک ، دو ، سه.
چشمامو میبندم.من در یک سوم طلایی یه مزرعه گندمم.مثل فیلم های سینمایی، تمام فضا پر از موسیقیه که با حس و حالم تغییر می کنه.نه گرمه نه سرد.فقط دل نشینه و مسخ کننده. بوی مزرعه تا سینوس هام پیش رفته و مغزمو قلقلک می ده. زیر آسمون آبی دراز کشیدم.رها، جوان، سالم و پاکیزه. بوی عطر مامان -بابا به مشامم می رسه. یه رایحه اسرار آمیز که غریزی می کشونتم سمت خودش. چشامو بر میگردونم سمت جایی که نشستن.کنار یک رود عریض، زلال، خنک با جریانی ملایم، مامان داره هندونه قاچ می زنه و بابا پاشو گذاشته توی آب. حالشونو میفهمم. دلم غنج میره.میغلتم روی زمینو با سر و صدا خودمو به سمتشون قل میدم. از دیوونه بازیم می خندن.بین مهرشون دراز می کشم.دستای گرمشون روی چشم و پیشونیمه.دنیا چه قشنگه. از دور داره مهمون میاد. مامان بزرگ و بابابزرگ.وای شعف دو چندان شد. دستامو باز می کنم.سفره پر از شیرینی نخودی و آب نبات ترش میشه.چایی دم می کشه. عطر گل های وحشی مزرعه رو پر می کنه.بابا بزرگ شعر می خونه. مامان بزرگ ریز ریز می خنده.میخوام بدوم. سرعتم برای این همه شعف کمه.سوار اسب سپیدم می شم. " اوراسیون" سلطان باد. باهم میون مزرعه به تاخت می ریم. داریم میرسیم به اون کوه بلند آبی. من قله رو دوست دارم. ازش میریم بالا، بالا، بالاتر.حالا همه چیو از ارتفاع می بینم. چه دور اما چه نزدیک..بابا، مامان، بابابزرگ، مامان بزرگ، رودخونه، گندم زار، اسبم، آسمون آبی.
پلک می زنم.نگاهم به سقفه که دیگه سیاه نیست.یه تیکه نور ماه از گوشه پنجره افتاده روش.
سوسن
نصفه صبح
مطلبی دیگر از این انتشارات
پیوستگیها
مطلبی دیگر از این انتشارات
خفاش بودن یا نبودن، مسئله این است!
مطلبی دیگر از این انتشارات
«آن» حال که از ما رفت و بازنگشت...