«او خوب است»
عجب پیکاریست میان ذهن و مغز برای بودن یا نبودن. بودن یا نبودن؟ او ناخن های بلندش را بر روی دیواره های سرد و تاریک می کشد، می کشد و خراش می اندازد و صدای سکوت، سکوت، سکوت؛ سکوتش از هر فریاد دیگری بیشتر به گوش می رسد.
گریه، فغان و زاری، زاری، زاری، آری او در گوشه ای از این تاریکی مخدوش ایستاده و می گرید. می گرید و
می گرید و می گرید، لحظه ای هرچند کم چشمانش را باز می کند؛ هیچ! او هیچ است، هیچ می اندیشد، هیچ
می بیند و برای هیچ می دود.
با تمام توانی که در پاهای استخوانی خود جمع کرده است می دود.می دود و می چرخد و می دود و می چرخد. او به دور خود می دود و می چرخد. دیگر چیزی نمانده است که آخرین قدم هایش را بر روی سطح سنگی و سرد دخمه ی تاریکش بگذارد. زمزمه می کند، زمزمه می کند و می گوید:«همه چیز خوب است، من خوبم، من، خوبم! و همه چیز به بهترین نحو در حال حرکت است حتی پاهای بی جان من.» در میان زمزمه های نگرانش دوباره سکوت می کند. دوباره سکوت، سکوت و سکوت.
می نویسد، با جرم غلیظ گرمی روی دیوار های مخدوش اتاقش می نویسد، می نویسد:«من خوبم!» آری او خوب است، او در سکوت خوب است، او در تاریکی خوب است، او خوب است، خوبِ خوبِ خوب! به خوبی تمام اتاق سیاهش به رنگ قرمز درآمده و او با فریادی ساکت، خوب می نوازد. انگشت های بی جانش را روی سیم های پاره می کشد تا دوباره دستان یخ زده اش، خوب گرم شوند.
او دیگر چشمانش را بسته است،چشمانش را بسته است و از درون فریاد می کشد، صدایش را می توان شنید،
می شنود، او صدای او را می شنود. فریادی از جنس سکوت که از زیر هر روزنه ی پوستش در درون اتاق پخش می شود. پخش می شود و جسم سیاهش را در هم می شکند. دستانش را بالا می آورد؛ بالا می آورد و به خودش می نگرد. به خوبی از بین رفته است، تکه گوشتی مسموم و منفور در میان کثافت هایی روی سطح سرد و تاریک اتاق افتاده است، می کِشد، می ایستد، می گرید، می اندیشد، می بیند، می دود، می چرخد، می نویسد:«با جرم غلیظ گرمی روی دیوار های مخدوش اتاقم می نویسم، می نویسم «من خوبم!» آری من خوبم، من در سکوت خوبم، من در تاریکی خوبم، من خوبم، خوبِ خوبِ خوب! به خوبی تمام اتاق سیاهم به رنگ قرمز درآمده و من با فریادی ساکت، خوب می نوازم. انگشت های بی جانم را روی سیم های پاره می کشم تا دوباره دستان یخ زده ام، خوب گرم شوند. من دیگر چشمانم را بسته ام، چشمانم را بسته ام و از درون فریاد می کشم، صدایم را می توانی بشنوی، می شنوم، من صدای او را می شنوم. فریادی از جنس سکوت که از زیر هر روزنه ی پوستم در درون اتاق پخش می شود. پخش می شود و جسم سیاهم را در هم می شکند. دستانم را بالا می آورم؛ بالا می آورم و به خودم می نگرم. به خوبی از بین رفته ام، تکه گوشتی مسموم و منفور در میان کثافت هایی روی سطح سرد و تاریک اتاق افتاده ام،می کِشم، می ایستم، می گریم، می اندیشم، می بینم، می دوم، می چرخم و می نویسم.»
اکنون دوباره می دود، با تمام توان، می دود و می افتد، دیگر چیزی نمانده است اما به خوبی می داند که او خوب است. آری، او با گریه و زاری اعتراف می کند که خوب است، این یکی اعتراف، اجباری نیست. این یک اعتراف اجباری است. زمزمه می کند:«من خوبم، من می دانم که همه چیز خوب است. هیچ چیز، دیگر از این بهتر نخواهد شد.» اشک هایش جاری می شوند، او دوباره بلند می شود و به دور خود می چرخد، به دور خود می دود، می دود و می چرخد. بعد از لحظه ای چند، او دیگر هیچ است. نه اشک است و نه خون، نه گریه است و نه زاری، آری او هیچ است. او دیگر مخدوش نیست و مخدوش نمی کند. او دیگر هیچ است. هیچ! عجب پیکاریست بین ذهن و مغز برای بودن یا نبودن، بودن یا نبودن؟ نبودن، نبودن و نبودن.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مسابقه ذهن: علم و فلسفه
مطلبی دیگر از این انتشارات
پرسش های فلسفی چقدر عمیق اند؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
تأملات فلسفی در علم | محمد حیدری