Just Impossible Is Impossible
اکنون و اینجا میاندیشم؛ پس هستم!
آیا تاکنون به جدایی زمان و مکان برای انجام یک فعل اندیشیدهاید؟
در ادامه بحث ادراک خویشتن و مسئله ذهن-بدنِ دکارتی، میخواهیم به مفهوم دیرند که به معنای طول بازه زمانی برای یک رویداد در نظر گرفته میشود، بپردازیم. این معنا در جهانبینی دکارت به دو صورت خودنمایی میکند. اول آنکه او Duration یا دیرند را دلیلی برای اثبات وجود مبقیه الهی میداند:
XXI. That the duration alone of our life is sufficient to demonstrate the existence of God(کتاب اصل ۲۱ اصول)
و از زاویهای دیگر به ارتباط دیرند با حرکت میپردازد و نیز تعریف ویژگی دیرند به عنوان ویژگی نوع دوم برای یک شیء. او به صراحت در کتاب اصول، کمی بعد از آن که به تعریف دیرند یا بازه زمانی میپردازد، درک ما از زمان را به بدن و حرکت بدن مرتبط میداند و میگوید: «حرکتهای مغز، ذهن را متاثر میکند؛ ادراک، بدون بدن ممکن نیست(Descartes, 2003:26).» دنیل گاربر در کتابی با عنوان فیزیک متافیزیکوار دکارت به نقل از اصل دوازدهم او در کتاب اصول به ارتباط بین دیرند و حرکت اشاره میکند و این ارتباط را برای دکارت به مثابه رابطه بین جسم و بُعد(Extension) میداند(Garber,1992:185).
در بخش پیش، کمی راجع به ارتباط دیرند و حرکت صحبت کردیم. در این بخش میخواهیم به تعریف دقیقتر زمان و ارتباط آن با حرکت انتقالی بپردازیم و در ادامه به پرسش اصلی متن که جدایی زمان و مکان در یک رویداد را مورد سوال قرار میدهد، میپردازیم.
اما پیش از آن لازم است کمی تاریخچه جدایی یا همراهی زمان و فضا را بررسی کنیم. سالها پیش از اکنون و دور از اینجا:) ایندو یعنی زمان و مکان از هم جدا نبودند. شاید تصور کنید که نخستین بار آلبرت اینشتین همراهی زمان و مکان را تحت عنوان فضا-زمان به عنوان متریک چهاربعدی اندازهگیری در فیزیک معرفی کرد، اما به واقع در طول تاریخ فلسفه و علم این دو همیشه در هم تنیده و به صورت پیوسته مورد بررسی قرار میگرفتند.
باید گفت که همواره نام زمان و مفهوم آن در کنار مکان و یا مفهوم فضا دنبال میشده و چه بسا که گاهی زمان بر اساس تغییرات مکانی تعریف میشده است. حتما شنیدهاید که بارزترین و مشهورترین نظریهها در میان پیشسقراطیان، نظریههای مربوط به واقعيّت تغییر و یا عدم آن بوده است. از نظر ایشان آنچه ما زمان میخوانیم صرفا اندازهی تغییر است و آنچه واقعیّت دارد، عالَم در حالِ تغییر است؛ زمان نیز ناشی از تغییرها و حرکات منظّم است و دنبالکنندهی آن حرکتها و یا رویدادها میباشد. جمله معروف هراکلیتوس در مورد قدم گذاشتن در رودخانه به خوبی این نگرش را توضیح میدهد (حالا بماند که جناب کاپلستون در کتاب تاریخ فلسفه خود در انتساب این جمله به او که همه اشیاء در سیلان دایماند...تردید کرده است؛ اما بهرحال فحوای کلام و منظور ایشان از تغییر همین بوده است):
شما نمیتوانید دوبار در یک رودخانه قدم گذارید
زیرا که هربار دیگری که بخواهید این عمل را تکرار کنید دیگر رودخانه، آن رودخانه پیشین نیست و شما نیز.
از میان عبارتهای منتسب به هراکلیتوس یک قطعه مربوط به زمان وجود دارد :« زمان، کودکی است که مهرهها را در بازی به حرکت درمیآورد ؛ قدرت کودک، قدرتی ملوکانه است.» در حقیقت در اینجا، زمان علتِ تغییر است. چرا که زمان باعث حرکت مهرهها و در واقع، باعث تغییر دانسته میشود. در مقابل، زنو الئايی که او را با معماهای عجیب و غریبش میشناسیم، بر این باور بود که هیچ حرکت و لذا هیچ تغییری در عالم صورت نمیگیرد. انکار تغییر طبق نظر ایشان، منجر به انکار حرکت و از جمله حرکت انتقالی میشود (هرچند این برداشت از نظر ایشان، به نوعی اشاره به خطای دریافت حسی دارد و پایه اصلی آن بر ذهنگرایی نهاده شده است). پس با انکار تغییر، در حقیقت، واقعی بودنِ زمان زیر سوال میرود چرا که شرط لازم برای تعریف زمان، تغییر دانسته میشد.
اما واقعگرایی و ذهنگرایی در باب زمان چیست؟
هرچند به سختی میتوان معنایی درست و جامع برای کلماتی نظیر اوبژه؛ سوبژه، رئالیسم و ایدهآلیسم در فرهنگ خودمان بیابیم؛ اما اگر نخواهیم برای دوری از چندپهلویی و ابهام در واژه، از ترجمه آنها اجتناب کنیم؛ باید بکوشیم که قدری در تناسبِ با موضوع مورد بحث، در ریشه کلمه تمرکز کرده و معنای درخوری برای آن پیدا کنیم. برای دستیابی به معنای رئالیست بودن در باب زمان، باید ابتدا تعریفی درست از یک رئالیست داشته باشیم. با تمرکز بر ریشهی کلمهی رئال به معنای «چیز» در مییابیم که این واژه، اشاره به امری وجودی دارد یعنی یک واقعگرا در مفاهیم وجودی برخلاف نامگرا و مفهومگرا، معتقد به تحقق وجود خارجی، برای یک مفهوم کلی است که نمایندگان بارز این اندیشه البته، با قدری اختلافِ نظر بین شاگرد و استاد، ارسطو و افلاطون هستند. در این صورت کسی که قائل به تحقق مفهوم زمان در خارج، یعنی خارج از ذهن باشد و نیز نخواهد که تنها به مفهومی بسنده کند، میتوان او را واقعگرا در باب زمان دانست.
در مقابل واژهی ایدهآلیست را داریم. پذیرفتن ذهنگرا برای معنای این واژه قابل قبولتر از واقعگرا در تعریف رئالیست است. بر این اساس اگر رئالیست کسی باشد که وجود چیزها را بپذیرد و آن را مستقل از ذهن انسان بداند؛ پس برخلاف آن یعنی ایدهآلیست نیز کسی است که وجود هر چیزی را انکار میکند و یا وجود هر چیزی را وابسته به ذهن انسان میداند. با این حساب ایدهآلیست در باب زمان، بر این باور است که زمان، چیزی است که ما به رویدادها نسبت میدهیم و وجود مستقلی از ما و ذهن ما نخواهد داشت.
اما آنچه واقعیّت دارد چیست؟ آیا میتوان برای زمان نیز به شیءای اشاره کرد و گفت: این است زمان! آن چیزی که میگذرد و باعث تغییر میشود؟! قطعا مراد از واقعی بودن زمان در نظر واقعگرایان زمانی نمیتواند و -به بیانی نباید-چنین تعریفی از وجود خارجی باشد. معنای درست واقعی بودن زمان را در تفکر ذاتگرایی ارسطویی که در مقام پاسخ به مخالفان واقعگرایی در باب زمان همچون زنو برمیخیزد میتوان جستجو کرد(هرچند خود او در شمار واقعگرایان زمان نیست). او در تعدیل واقعگرایی برای زمان و تغییر، نظر نسبتگرایانه خود را در ارتباط بین حرکت و زمان در اشیاء، بیان میکند. قدری پیش از او افلاطون است که در قیاس با ارسطو میتوان او را نمایندهی نوعی از واقعگرایی به نام واقعگرایی خام به حساب آورد که تغییر و زمان را اینهمان میداند و نه تغییر را ناشی از زمان. در این صورت، سخت است که بگوییم افلاطون ماهیّت مستقلی برای زمان در نظر میگیرد زیرا که برای او زمانْ همان تغییر است. و همچنین قطعا نمیتوان او را ایدهآلیست به معنای ذهنگرا در باب زمان دانست که واقعیّتی برای زمان، خارج از ذهن آدمی در نظر نداشته باشد. روایتی که در مورد نظر افلاطون در باب زمان در تیمائوس ذکر شده به تعبیری، یک بیان احتمالی از زمان است. او در این روایت ضمن تشریح چگونگی پیدایش جهان به تعریف زمان میپردازد و در این تعریف، ردّپای اسطورهی کرونوس نیز به چشم میخورد. در تعریف افلاطون، زمانْ همراه با آفرینش جهان به وجود آمده است و رابطهای بین جهانِ بودن و جهانِ شدن است. بنابراین زمان، چیزی دارای حرکت است که این حرکت از نوع دَورانی و طبق عدد صورت میگیرد. حرکتی برای افلاک که بعد از هر دور کامل به جایگاه نخست باز میگردد:
«[پدر] برای آنکه نظام لازم به جهان بخشیده شود، از ابدیت که علیالدوام در حال وحدت و سکون است، تصویر متداومی ساخت که طبق کثرت عدد، پیوسته در حرکت است؛ این همان است که ما زمان مینامیم. (لطفی، ۱۳۹۰:۳۷)»
جالب است بدانید که در اسطورهشناسی زمان، کرونوس با جدا کردن آسمان از زمین، شکافی در ملکوت ایجاد کرد و در این انفعال است که فرزندان مورد نفرت اورانوس، مجال ظهور و بروز یافته و موجودات طبیعی به وجود میآیند. بر این اساس و با این اقتباس، افلاطون نیز با جداکردن عالم معقول که جایگاه مثُل است از عالم محسوسات که عالم پدیدارهاست، زمان را مرز عالم محسوس میداند. برای خود من قرار دادن افلاطون و نیز ارسطو، در یکی از دو طبقه ذهنگرا و یا واقعگرای زمانی سخت است؛ شاید دانش بیشتری میخواهد که ندارم! چرا که افلاطون از یکسو، زمان را منتسب به حرکت افلاک میداند که بر اساس شمارش و عدد قابل بیان است و از سویی دیگر آن را رابط بین جهان ابدی و عالم محسوس برمیشمرد. زمان در تفکر افلاطون جایگاه معیّن شدهای در یکی از دو عالم او یعنی عالم معقول و یا عالم محسوس (رجوع کنید به فلسفه افلاطون و مثال غار معروف او که بیان کننده جهان ایدهها و مثل و عالم مادی است) ندارد و مرز جداکنندهی این دو عالم به حساب آمده است. بنابراین وضعیّت ذهنگرایی و واقعگرایی (با تعریفی که ما به آن نگاه میکنیم) به عنوان انتساب به عالم مثال او و عالم پدیدارها را از این بیان، نمیتوان مشخص کرد.
اما آنچه این مرور تاریخی را به بحث ما نزدیک میکند پاسخ ارسطو به زمان است که به بیانی او دارای یک نظر نسبتگرایانه در مورد زمان است. برای ارسطو و آنطور که از کتاب فیزیک و یا سماع طبیعی او برمیآید، زمان از دل و ذات طبیعت ناشی میشود. او برای توصیف عالم به ماهیت تغییر اشاره میکند و سپس برای تبیین آن به سراغ مفهوم حرکت میرود. در قدم بعدی باید موقعیت خود را با حرکت به معنای انتقالی روشن کند و پس از آن ناگزیر به مفهوم مکان و خلاء روی میآورد. این ترتیب به درستی فهرست رساله او در باب طبیعت یا فیزیک است که در فصل چهارم خود به مفهوم زمان میرسد.
ارسطو برای تعریف زمان به تبیین «آن» یا لحظه میپردازد. او آن را در زمان با نقطه در مکان قیاس کرده و برای تعریف زمان حرکت نقطه به سوی خط را تمثیل میکند.
فهم درست تبیین ارسطویی از زمان که پاسخی به ذهنگرایان ایدهآلیست چون زنو میباشد به ارتباط مفهوم بینهایت در فیزیک و عالم واقع و بینهایت در عالم ریاضیات وابسته است و حلقه اتصال آن بررسی ارتباط زمان و مکان در حرکت است. پاسخی که به نوعی منحل کننده چالش ذهنگرایی و واقعگراییِ پیش از او در باب زمان است.
این تبیین ارسطویی به بحث ما در حرکت دکارتی نیز کمک خوبی خواهد کرد؛ زیرا دکارت نوگرا منتقد اصلی تعریف حرکت در نظر ارسطو بود. پس باید دید این دو نگرش چگونه در زمان و ارتباط آن با حرکت در مکان به هم میرسند...
مطلبی دیگر از این انتشارات
آیا سخن گفتن همان فکر کردن است؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
ذهن و واقعیت؛ آگاهی و ادراک در نسبت با علم طبیعیِ تجربی | محمد حیدری
مطلبی دیگر از این انتشارات
حرکت و خودِ دکارتی ۲