علاقه مند به فیزیک و فلسفه ذهن
تاریخچه مساله معرفت_ بخش دوم
- در بخش قبل به اینجا رسیدیم که تفکر انتزاعی و جزم گرایی فلاسفه یونانی پیشاسقراطی، مانند هراکلیتوس و پارمنیدس، در ذات خود با یک سری مسائل لاینحل روبرو شد. اما ریشههای تفکر انتقادی یا مطرح شدن مساله معرفت به این معنا که: "آیا عقل انسان توانایی درک جهان خارج را دارد؟" را نمیتوان در فلسفه پیشاسقراطی جست. بلکه فلسفه این دوران یک شرایط معرفتی ایجاد کرد برای آغاز روی آوردن به خود انسان و تلاش برای درک وی. در دوران گذار از تفکر جزمی و پر از حیرت پیشاسقراطیان به زمان سقراط بزرگ، ما شاهد خلق ریشههای تفکر نسبی انگارانه نیز هستیم. در این دوران ما با پدیده سوفسطایی روبرو میشویم که قائل به نسبی گرایی معرفتی است. نماینده بزرگ این مکتب فکری، پروتاگوراس است که معیار همه چیز را انسان میدانست و به همین دلیل به این نتیجه رسید که به تعداد انسانها، نظر متفاوت در مورد جهان خارج وجود دارد. وی به مساله بغرنج اول شخص، البته نه به معنای امروزی، بلکه بصورتی ابتدایی تر پی برده بود. او میگفت اگر فرضا من بگویم هوا سرد است و دیگری در همان لحظه احساس گرما کند، هر دوی ما بر حقیم. یعنی هر دو از دید خود حقایقی معتبر در مورد جهان بیان کردهایم. اما پروتاگوراس و بطور کلی سوفسطائیان نتوانستد برای حل مساله نسبی گرایی کوشش کنند. نقظه مقابل تفکر آنها نیز دارای اعتبار بود. همه بر تاریک شدن در هنگام شب و نورانی شدن محیط در هنگام روز توافق کامل داشتند. در مورد چنین فکتهایی نمیشد از دید نسبی انگارانه صحبت کرد. به همین خاطر سوفسطائیان مجبور شدند که نوع نگاه خود را به مسائلی که انسان و جامعه انسانی با آن درگیر بود برگردانند. آنها به اخلاق نسبی، سیاست نسبی، فرهنگ نسبی و ... معتقد شدند و از این نظر، توانستد دیدگاههایی تا حدودی مدرن در مورد جامعه و انسانها ایجاد کنند.
- در دورانی که سوفسطائیان مشغول نسبی کردن تمام جلوههای جامعه انسانی بودند و به نوعی مانع ارائه نظریات کلی در مورد همه جهان میشدند، فیلسوفی که بیشتر در قاموس پیامبران خود نمایی میکند سر برافراشت. این فیلسوف بزرگ، یعنی سقراط، نقطه عطفی در نوع نگاه به مسائل فلسفی محسوب میشود. او ابتدا با یادگیری فن استدلالی که سوفسطائیان آن را بسیار قدرتمند کرده بودند، شروع کرد به نشان دادن اینکه هر تعریفی در مورد موضوعی که انسان مشغول تفکر به آن است، ناقص میباشد. روش سقراطی برای تفکر در مورد مفاهیم و استدلال در مورد آنها را دیالکتیک مینامند. همه ما کم و بیش با این روش آشنا هستیم. روش کار به اینصورت است که ابتدا ما یک تعریف اولیه در مورد موضوعی مثل عدالت ارائه میدهیم سپس طرف مقابل ما میتواند ناکامل بودن تعریف ما را به روش دیالکتیکی عیان کند و تعریفی کامل تر ارائه میدهد. سپس ما میکوشیم تا تعریف وی را کامل کنیم و همینطور دیالکتیک ما با طرف مقابل ادامه مییابد. دیالکتیک ذاتا مانع رسیدن به توافق کامل در مورد مفاهیم میگردد. همان طور که خود سقراط این موضوع را در مورد عدالت، نیکی، دروغ و ... نشان داده است. اما هدف از این کار چیست؟ چرا سقراط به دنبال این بود که نشان دهد هیچ تعریف کاملی در مورد هیچ موضوعی نمیتوان ارائه داد؟ آیا وی به این نتیجه رسیده بود که ذهن ما توانایی درک هیچ مساله ای را نداشته و یافتن راه حل برای مسائل فلسفی غیر ممکن است؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
این که بگوییم زنبورها "احساس می کنند و فکر می کنند" به چه معناست؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
جهانهایِ موازیِ ما کرمچاله هم دارد؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
آیا سخن گفتن همان فکر کردن است؟