تاریخچه مساله معرفت_ بخش چهارم

ما همواره با یک سری دوگانگی، چه در مفاهیم ذهنی، چه در جهان بیرونی روبرو می‌شویم. برای مثل شب و روز، حرکت و سکون، مذکر و مونث و ... دوگانگی هایی هستند که بعضی ظاهری و بعضی دیگر بسیار عمیق‌اند. این دوگانگی ها ممکن است مقابل هم قرار گیرند، مثل مرگ و زندگی، و یا ممکن است به ظاهر مقابل هم باشند و در واقع ناشی از علتی دیگر باشند، مثل شب و روز که به خاطر حرکت زمین بوجود آمده اند. در تاریخ تفکر بشری، همواره با دو نوع رویکرد برای توجیه و تفسیر این دوگانگی ها روبرو می‌شویم. یا به یک طرف اصالت داده و طرف دیگر را نادیده می‌گیریم. همانطور که پارمنیدس به سکون و هراکلیتوس به حرکت اصالت دادند. و یا سعی در یافتن دلیلی دیگر که نتیجه آن بوجود آمدن چنین دوگانگی های ظاهری است خواهیم کرد و در واقع دوگانگی ها را مکمل هم خواهیم دانست. مانند دیدگاه به اصطلاح واقع گرایانه ای که ارسطو در قبال جهان خارج در پیش گرفت و در مقاله های بعد به آن خواهیم رسید. اما سوال اینجاست که چرا همواره یک سری دوگانگی، چه در مفاهیم چه در جهان خارج وجود دارند؟ آیا وجود دارند یا صرفا یکی از خواص ذهن ماست؟ مثلا دوگانگی جنسیت، چیزی نیست که توسط مفاهیم ذهنی بوجود آمده باشد و ناشی از علتی است که وابسته به نوع کارکرد دستگاه تفکر ما و یا در اصطلاح روش دست یابی ما به معرفت نیست ( همانطور که می‌دانیم علت آن تفاوت در نوع کرومزوم‌ها است ). اما وقتی که این دوگانگی چنین واضح نباشد، چگونه باید پاسخ داده شود؟


  • بدیهی ترین اصلی که در مورد دوگانگی ها بطور واضح و بدون آموزش فلسفه و علوم بر همه ما نمایان است این می‌باشد که یک چیز، نمی‌تواند همزمان در دو حالت (متضاد) باشد. مثلا من نمی‌توانم همزمان هم مرده باشم و هم زنده. این اصل که به نام اصل عدم تناقض یا ( Law of non contradiction ) شناخته می‌شود، موضوعی است که باید برقرار باشد تا ما بتوانیم پدیده ای یا موضوعی را درک کنیم. البته در مورد خیلی از دوگانگی ها، از دیدگاه نسبی می‌توان نشان داد که یک چیز می‌تواند در آن واحد در دو حالت باشد. مثلا برای منی که فرضا در یک اتوبوس نشسته ام، شخص کنار دستی ام در حالت سکون قرار دارد در حالی که آن شخص برای کسی که در خیابان با سرعتی متفاوت از سرعت اتوبوس در حال حرکت است، در حال حرکت می‌باشد. اما باز هم، این نسبی گرایی برای دو ناظر مختلف رخ می‌دهد و از دید من ممکن نیست که شخص کنار دستی ام هم در حالت سکون باشد و هم حرکت کند. به همین خاطر، دیدگاه نسبی انگارانه نمی‌تواند در مورد مفاهیمی به کار رود که ذهن ما در آن واحد قادر به درک آن در دو حالت متضاد نباشد. یکی از غامض ترین دوگانگی ها که در تاریخ تفکر، بسیاری از متفکران را از نفس انداخته، مساله ذهن_ بدن یا جسم_ روح می‌باشد. دیدگاه نسبی انگارانه می‌تواند بگوید که فرضا انسان از نقطه نظر a سراسر ذهن است، و از نقطه نظر b سراسر ماده و جسم است. اما این نوع نگاه نسبی انگارانه به چنین دوگانگی هایی، مساله اصلی را که خب بالاخره کدام حالت درست است و اینکه یک حالت چگونه با حالت دیگر در ارتباط است را حل نمی‌کند. به همین خاطر، ما همیشه در تاریخ تفکر، با یک سری نگاه‌های رادیکال که تنها یک سر قضیه را اصالت داده و حالت دیگر را نادیده گرفته اند روبرو می‌شویم. یکی از بزرگ ترین فلاسفه که روندی جدید در اصالت دادن به مفاهیم و بعضا معنا دادن به چگونگی دوگانگی ها را بنیان گذارد، افلاطون می‌باشد. او نه تنها ذهن انسان را ناتوان در درک مسائل و یا سرشار از اشتباه های ذاتی نمی‌دانست، بلکه این ناتوانی و خطاهای شناختی را به جهان خارج نسبت می‌داد و جنس عقل ما را از مرتبه ای فراتر از جهان متغیری که در آن به سر می‌بریم می‌دانست. در بخش بعد ایده آلیسم و چگونگی راه یابی افلاطون به دنیای ایده آل یا همان جهان "مثل" را بررسی خواهیم کرد.