تکه هایی از یک کل غیرمنسجم1(یا یک سینوسی گسسته)

تابع سینوسی گسسته
تابع سینوسی گسسته


... یک راست برم سر تکه ها... اول هم از همین عنوان داخل پرانتز شروع کنم…

گفتم بذارم تابع سینوسی مدامی که در دو پست قبلی پرسیده بودم باید چطوری باهاش همدلی کرد؟دیدم نمیتونه باشه چون اون طوری دیگه غیرمنسجم یا حداقل تکه تکه حساب نمیشه!!!

از اون طرف یک تابع پله هم نیست؛ در آخر(شاید هم از اول?) تصمیم گرفتم طبق عادت مالوف از گوگل جان کمک بگیرم- چون تقریباً خیلی وقته که خیلی از ریاضیات فاصله گرفتم(Unfortunately)!

... به نظر میرسه که باید دوباره فریاد اورکا اورکای خود را به سان ارشمیدس- من تقریباً زیاد این حالت ارشمیدس رو تجربه میکنم- سر دهم و بگویم که تابع مورد نظر را یافتم: بله! تابع سینوسی گسسته[1]!

آهان ببخشید! حتما دارید پیش خودتون میگید که تو هنوز عنوان اصلی رو توضیح نداده چرا رفتی سراغ داخل پرانتز!؟! ...تکه هایی از یک کل غیرمنسجم، این بود دیگه؟?

این اسم رو گذاشتم فقط به خاطر اینکه با درونیات من سازگار بود؟! البته که نه! اهداف سئویی و وایرالی (از این چیزمیزا دیگه...که من خیلی هم بلد نیستم) هم پشتش بود،(راستی من هنوز این کتاب "تکه هایی از یک کل منسجم" خانم پونه مقیمی رو نخوندم ولی قصدش رو دارم.?) بعد داشتم فکر میکردم که آیا این مطلب با به اصطلاح بایوی زیست نامه ای[2] که برای صفحه ویرگولم گذاشتم هم سازگاره؟ یعنی: " هرچیزی که مینویسی یا میگویی باید از سه دروازه بگذرد: آیا دلسوزانه است؟ آیا لازم است؟ آیا حقیقت دارد؟" ؟

· حداقل به دلسوزانه نبودنش اذعان دارم، ... اُاُاُ!نه فکر نکنم اذعان داشته باشم! شاید در راستای «خود-دلسوزی» بشه توجیهش کرد ولی دلسوزی با کدوم بخش از خودم؟ احساسم؟ نیازم به دیده شدن و پسند[3] خوردن و در نتیجه ترشح دوپامین و فعال شدن مدار پاداش مغزم[4]؟

The mesolimbic dopamine pathway and the mesocortical pathway
The mesolimbic dopamine pathway and the mesocortical pathway


یا نوشتن ایده هام برای کمک به حافظه و خالی شدن ذهنم؟ نمیدونم شایدم همه اش، شاید هم چیزهای دیگه ای در لایه های ناخودآگاه مغز و ذهن و قلبم هست- دیگه اینجا بحث دوگانه انگاری و ... هم میاد وسط، چه میدونم شاید اصلا باید اسم این مطلب رو میذاشم "آنچه بر سر ذهن یک نفر که کمی علوم شناختی و روانشناسی خوانده، آمد" یا یه چیزی از این دست،.... نه! پشیمون شدم منصفانه نیست؛ قبل از اینها هم حال و هوای من تو همین مایه­ ها بود: تعارض و سوال و تابع سینوسی و ... حالا شاید غلیظتر و علمیتر شده اون هم نه فقط بواسطه این رشته بلکه به خاطر مجموعه تجربه زیسته من، ورودی های متفاوت من! (از تعامل با افراد و دیدگاههای متفاوت گرفته تا محیطها و کتابهای گوناگون، شرایط جامعه و...)- که خودم هم ازشون بی اطلاعم!

· بریم سر جمله دوم، آیا لازم است؟ نمیدونم شاید، باز هم برای خودم و با توجیهاتی از همان دست!

· اما جمله سوم به احتمال قریب به یقین اگه حقیقت نداشته باشه حداقل درمورد این نوشته من واقعیت داره....آقا! اصلا حقیقت چیه؟ واقعا فرقشون رو میدونم؟ یا الان دارم یه جورایی فضل فروشی میکنم که بگم من میدونم این دوتا فرق دارن، اصلا با هم فرق دارن؟ یا دارم با کلمات بازی میکنم؟ ....

گم شدم... شمارو هم گیج کردم! ببخشید؛ چی میخواستم بگم؟ ...گاهی وقتا دقت کردین از تعریف یک مطلب سر از ناکجاآباد در میاری؟ من اینجور مواقع سعی میکنم مهندسی معکوس کنم تا مبدا و سیر قصه رو پیدا کنم، آخه برام خیلی جذّابه!

آهان داشتم میگفتم چرا این اسم رو گذاشتم - شاید هم پیش خودتون بگید این اسم رو گذاشتی که پخش و پلاهای ذهنت رو با خیال آسوده به خوردمون بدی، آفرین زدی تو خال، خودشه همینه!؟! -گفتم شاید به این خاطر که تو سرچ گوگل بالا بیاد و در نتیجه پسند بیشتری بخوره و دنبال کننده های بیشتری پیدا کنم، حالا که چی بشه؟ چون دوست دارم در حوزه تولید محتوا کار کنم؟ و یا اصلا خود پسند خوردنه حس خوبِ پاداش گرفتن رو برای مغزم به ارمغان میاره؟

راستی! مدتیه به این فکر میکنم وقتی در جهانی زندگی میکنی که همه در حال تلاش برای دیده شدن هستند چطوری میشه افراد رو قانع کرد که فقط برات، این مهم باشه که یک نفر ببیندت و لایکت پسندت کنه؟ یا برات مهم نباشه اگه فلان حرف رو زدی، دیسلایک نپسند(?) و فحش و... میخوری[5]! چطوری میشه تو مدام در حال تلاش برای دیده شدن بیشتر باشی و ریا از وجودت رخت ببنده؟ (البته به نظرم مرزهایی وجود داره که میشه تفکیکشون کرد ولی سخته.) اصلا طرف مغزش اینطوری تربیت[6]شده، اصلا شاید معتاد شده به اینکه یه چیزی بذاره لایک بخوره[7]، اصلا بلاگِره[8](شاید هم بَلاگَر درمورد بعضی از این دوستان، لفظ مناسبتری باشه!!!) نونش از راه دیده شدن (بعضاً به هرقیمتی?)و چندکا و چند اِم شدن در میاد، چطور میتونه این داستان رو هضم کنه که یه روز یکی از اساتید برامون گفتن(نقل به مضمون عرض میکنم داستان رو):

یه بنده خدایی یه کتابی نوشت برای کمک به خلق الله، زد و یه بنده خدای دیگه اون کتاب رو به نام خودش چاپ کرد، بنده خدای اول جلد دوم همون کتاب رو هم نوشت و بعدش رفت سراغ بنده خدای دوم و بهش گفت: بیا جلد دوم رو هم نوشتم ببر به نام خودت چاپ کن،.... من این کتاب رو نوشتم که به بندگان خدا کمک کنم نه اینکه اسم خودم رو مطرح کنم!!! (با بنده موافق هستید که بین بنده خدای اول و دوم تفاوت از زمین تا آسمونه؟!) همیشه با خودم فکر کردم اگر این بنده خدای اول خودش رو درگیر این کرده بود که حق مسلّمش رو از بنده خدای دوم بگیره، سر اون کتاب، چی میومد؟ (انتخاب بین بد و بدتر و یا خوب و خوبتر... و چه انتخاب سختی! در خانه اگر کس است یک حرف بس است...)

نمیدونم بنده خدای دوم از این رفتار بنده خدای اول متنبه شد یا نه؟ ولی برای من این جریان اینقدر تکاندهنده بود که هیچ وقت از ذهنم پاک نشد(حتی تقریبا یادمه کِی و کجا استاد بزرگوار این مطلب رو تعریف کردن، یه جورایی شاید مصداق حافظه فلش بالب شده[9])!

(راستی این یکی از به یادموندنی ترین چیزهایی بوده که شنیدم شاید یه موقع در مورد جملات تاثیرگذار زندگیم نوشتم، یه فایل ورد باز کردم توش نوشتمشون، یه جورایی انگار نقاط عطف بودن برام.... میخواستم این دوخط رو پاک کنم دیدم اینم یک تکه است از کل غیرمنسجم من!)

تا اینجا نوشتم و رفتم نماز بخونم، تو نماز هم مدام ذهنم درگیر این نوشته فاخر بود? و ایده های ناب مدام در حال تراوش ?? !!!

بگذریم، .... این چند وقت اخیر یه اتفاق دیگه هم افتاد اون هم مرگ غم انگیز پیروز بود، تو لینکدین هم زیاد درموردش پست دیدم(خیلی از ما ایرانی ها عادت کردیم مدام ماستا رو بریزیم تو قیمه ها و اینستاگرام رو تو لینکدین!!!) داشتم با خودم فکر میکردم آیا عزیزانی که در رسانه های مختلف مجازی در این مورد، پستهای سوزناک گذاشتن واقعا به همین میزان دلشون برای مرگ پیروز سوخته بود یا اینکه گفتن از این فضا برای دیده شدن و لایک و فالوور بیشتر هم بهره ببرن؟!

علیرضا شهرداری و پیروز
علیرضا شهرداری و پیروز


شاید بگید خب خودت هم الان دقیقا همین کار رو کردی، خب احتمالاً درست میگید، حرف حساب جواب نداره???

ادامه دارد...

[1] Discrete sine function

[2] Bio

[3] Like

[4] Reward system, Mesocorticolimbic circuit, Dopaminergic pathways

[5] امام حسین (ع) در اوج سختی‌ها و بلاهای جانکاه، درباره میزان و عامل صبر و تحمل خویش فرمود: «هَوَّنَ عَلَیَّ مَا نَزَلَ بِی أَنَّهُ بِعَیْنِ اللَّهِ: آنچه این داغ‌ها و مصیبت‌ها را برایم قابل تحمل می‌سازد، این است که در برابر چشم خداست و خداوند می‌بیند و شاهد است.» ????

[6] Trained

[7] بحث ارتباط اعتیاد، لذت و سیستم پاداش مغز را جستجویی بنُمایید.

[8] Blogger

[9] Flashbulb memory

یک خاطره زنده و ماندگار، مرتبط با یک رویداد شخصی مهم و عاطفی، که اغلب شامل جزئیاتی مانند جایی است که فرد در آن رویداد آنجا بوده و یا اینکه در حال انجام چه کاری بوده است.