حرکت و خودِ دکارتی ۲



در بین تاریخ‌نگاران علم و نیز بسیاری از اهالی فلسفه، این طور رایج است که دکارت مدافع سنت عقل‌گرایی باشد در تقابل با تجربه‌گرایان؛ که البته از جهاتی نیز بیراه نیست. سیستم فکری او که توسط لایب‌نیتز، اسپینوزا و مالبرانش تفسیر و تبیین بیشتری یافت به نام کارتزین و یا سنت عقل‌گرایی دکارتی شهرت یافته است. اما این نسبت را نمی‌توان به طور کامل و تمام برای نظام فکری او پذیرفت. سیستم مکانیکیِ مورد نظر دکارت که در ارتباط بین ذهن و بدن دچار ابهام و به دور از وضوح و تمایز مورد نظر اوست، خود می‌تواند گویای نگاه تجربی دکارت در به تصویر کشیدن چگونگی فعالیت ذهن باشد. نگاهی که برای اتصال ذهن به بدن نیازمند غده صنوبری جهت تبیین مکانیسم ذهن-بدن می‌باشد. لذا در ادامه این بحث و پیش از تعریف حرکت از نظر دکارت، باید قدری موضع خود را در معرفی دکارت به عنوان یک فیلسوفِ تجربی مشخص کنیم.

بازگردیم به جمله‌ای از دکارت که در گفتارهای پیشین این نوشتار در زمینه احساس تشنگی، گرسنگی و...در خویش و ارتباط یک حسِ یا احساسِ بدنی با ادراک آن، آورده بودم؛ این نقل قول اتفاقا نقطه عطفی برای تمایز دو دیدگاه در مورد دکارت است. دیدگاهی که بنا به نظر Pulciani و Kirkebøen به رفع بدفهمی از اندیشه دوگانه‌انگاری او کمک می‌کند و یک روان‌شناسیِ جسمیت‌یافته از او را به نمایش می‌گذارد تا به نوعی ارتباط ذهن و بدن در نظر دکارت را بهتر مشخص کند:

«...طبیعت نیز از طریق این احساس‌های درد، گرسنگی، تشنگی و غیره به من می آموزد که من، تنها (یک چیز متفکر) در بدنم نیستم، همان گونه که ملوانی در یک کشتی حضور دارد؛ بلکه من از نزدیک به آن ملحق شده‌ام – به اصطلاح با آن درآمیخته‌ام – به طوری که من و آن از آنِ یک واحدیم... این احساس‌ها، رویدادهای ذهنیِ پیچیده‌ای هستند که از اتحاد - اختلاط ذهن با بدن - ناشی می‌شوند (تامّلات ششم).»

پولسیانی در نوشتاری کوتاه که تحت عنوان نامه‌ای به سردبیر سالنامه ایتالیایی، بهداشت، پیشگیری و پزشکی اجتماعی (Ann Ig)، انتشار یافته است، ضمن لزوم بازخوانی و نگاهی دوباره به فیلسوف فرانسوی قرن هفدهم، رنه دکارت، جدایی ذهن (روح) از بدن را به معنای انفکاک قطعی و غیرتجربی آن‌ها نمی‌داند. او در اشاره‌ای تاریخی، برداشت‌ها و البته ابهامِ نوشته‌هایِ خود دکارت در تمایز بدن و ذهن را مربوط به دوره زیست او می‌داند که از یک سو دوره‌‌ی ابتداییِ تحول علم و در تبعیّت از عصرِ نوعلم‌ورزان بیکِنی و گالیله‌ای است و از سویی او را به عنوان یک کاتولیکِ خداباور و نیز مومنی فداکار ملزم به چارچوب کلیسا می‌داند که نتیجه این دو توأمان، چیزی غیر از جدایی روح از بدن نیست. یک شاهد مثال کوچک در نوشتار پولسیانی، نامه‌ای از دکارت به پرنسس الیزابت است که از مشکلات روحی و فکری زیادی در رنج بود، و می‌تواند به خوبی نحوه تاثیر جسمیِ یک اندیشه را در نظر دکارت با نزدیکی بسیار خوبی با نگرش روان‌شناسیِ تجربی، نشان دهد: «...آن‌چه که در روح یک اشتیاق یا شور است، در بدن یک عمل نامیده می‌شود.»

او در انتهای این نامه کوتاه، به مقاله‌ای در مورد بازخوانی نظر رنه دکارت پیرامون احساس، خرد و ناخودآگاه تطبیقی، از کرکبون، ارجاع می‌دهد که در این زمینه هم‌فکر او محسوب می‌شود و نیاز به بازخوانی آثار دکارت از منظر سیستم عصبی و دست‌آوردهای جدید حوزه عصب‌شناسی را ضروری نشان می‌دهد. جالب این‌که در این میان، با نقل قولی از بقراط به عنوان یک پزشک، با این مضمون که: «پزشکی که فیلسوف است، خداگونه است»؛ ایده درخت دانشِ دکارت را که فلسفه را کلیت این دانش یا درخت می‌داند، در حالی که متافیزیک ریشه آن و فیزیک تنه درخت و سه شاخه اصلی برآمده از این تنه، پزشکی، مکانیک و اخلاق برشمرده می‌شود؛ بسیار نزدیک به نگرش بقراط می‌داند که در زمان خود به عنوان یک پزشک و متکی بر علم تجربی شناخته شده است- البته با توجه به تعریف علم در زمانه ایشان- و نیز اشاره می‌کند که ماهیت ارتباط و دغدغه‌های پیرامون رابطه ذهن و بدن، هنوز مسئله‌ای باز و حل نشده است.

با این نگرشِ متفاوت نسبت به دکارتِ ریاضی‌دانِ فیلسوف، به سراغ تعریف او از حرکت در تبیین فیزیک طبیعت بازمی‌گردیم.

گفته شد که حرکت در نظر دکارت دو دوره ابتدایی و بلوغ فکری را برای تبیین و تدقیق گذرانده است. دنیل گاربر در فصل‌های شش و هفت و هشت کتاب خویش به نام فیزیک متافیزیکی دکارت، به تبیین حرکت و قانون‌های آن نزد دکارت با توجه به اصل نوشته‌جات دکارتی در اصول، جهان، نامه‌های دکارت و سایر رساله‌های او و نیز تفسیر و نگاه مفسرهای پس از او، در باب فیزیک دکارتی پرداخته است.

گاربر تمایز بین حرکت به عنوان حالتی از ماده و حرکت به عنوان یک Action یعنی علّت حرکت را در کتاب اصول پی‌گیری می‌کند. در وهله اول حرکت به عنوان حالت یا Mood خاصی از ماده، لازمه نظام فکری دکارت در مورد فیزیک اجسام واقعی معرفی شده است. جسم با ویژگی امتداد و گسترش در جهان واقعی می‌تواند در یکی از حالت‌های خود، حرکت را به عنوان یک عَرَض یا حالتی از ماده، داشته باشد و این حالت، ضروری‌ترین حالت یک جسمِ ممتد دانسته می‌شود. در حقیقت این تعریف او از حرکت به یک حرکت مکانی و مکان هندسی برمی‌گردد که به صورت کیفیتی از جسم وقتی مکانش تغییر کرده باشد یا به بیانی روشن‌تر، حرکت، فعلی است که با آن اجزای یک ماده تغییر مکان می‌دهند؛ تعریف شده است. در تعریفی دیگر و با نگاهی دقیق‌تر، که گاربر آن را تعریفی مناسب معرفی می‌کند، تعریفی از حرکت نسبت به حقیقت ماده ارایه می‌دهد: حرکت جابه‌جایی بخشی از ماده یا جسم، از همسایگی اجسامی که با آن‌ها در تماس است و نسبت به آن‌ها ساکن است، به همسایگی اجسامی دیگر است.

در وهله دوم و با توجه به تعریف دوم او از حرکت، نیاز به تبیین سکون و تفاوت آن با حرکت، ضروری می‌شود. انتخاب همسایگی علاوه بر این‌که تعریفی دقیق‌تر است، به نوعی فیزیک دکارتی را نیز بهتر تبیین می‌کند. این فیزیک شامل همان سه قانون اصلی و نتایج فرعی برگرفته از آن است که در نوشتار پیش اشاره کردیم. دقت اشاره شده در این تعریف، به محافظه‌کاری دکارت در طرفداری یا عدم طرفداری از نگاه کپرنیکی در مورد حرکت و سکون زمین برمی‌گردد. درواقع در تعریف اول، ما به نوعی یک حالت نسبی بین حرکت و سکون را شاهد هستیم و تمایز قطعی بین سکون و حرکت را برداشت نمی‌کنیم (چون مثال شخص در حال راه رفتن بر روی قایق ...). به بیانی و بنا به نظر برخی مفسران، با تعریف اول می‌توان به سکون زمین در نظام بطلمیوسی احترام گذاشت که دردسر زیادی هم درست نکند! ولی در تعریف دوم از این محافظه‌کاری فاصله گرفته شده است.

تعریف سکون در کتاب جهان، همانند حرکت، کیفیتی از جسم یا ماده معرفی می‌شود: « سکون کیفیتی است که باید به ماده، هنگامی که در یک مکان باقی است، نسبت داده شود؛ همان‌طور که حرکت نیز یک کیفیت است». علت اصلی تمایز او بین سکون و حرکت، دوری از نگاه نسبی و وابسته به ناظر است. و نیز از رهگذر این تمایز، حرکت به عنوان یک حالت واقعی از جسم معرفی می‌شود.

اما به نظر می‌رسد با تعریف دوم او از حرکت و نیز تمایزگذاری بین سکون و حرکت، مشکل دیگری سر بر می‌آورد و آن تعریف همسایگی است. علاوه بر لزوم تعریف همسایگی، در نگاه اول، شاید این‌طور به نظر برسد که تمایز بین حرکت، سکون و جابه‌جایی؛ یک تمایزگذاری ذهنی و استدلالی است و در دنیای واقعی، به اصطلاح چیز قابل حصولی به ما نمی‌دهد. اما گاربر بر این باور است که با نگاهی دقیق‌تر به تعریف دکارت از حرکت و همسایگی، متوجه حالت متقابل و دوجهته آن می‌شویم. او حرکت را جدایی دوطرفه جسم و همسایگی‌اش می‌داند و در این تعریف، یک جسم، هم‌زمان نمی‌تواند هم در سکون و هم در حرکت باشد، یا در حالت جابه‌جایی با همسایگی‌اش باشد و هم‌زمان نیز در این حالت نباشد. چنین تعریف دوجهته‌ای به تمایز مدنظر دکارت در مورد سکون و حرکت به عنوان دو حالت متمایز یک جسم، کمک می‌کند.

نکته جالب‌تری که آقای گاربر به آن اشاره می‌کند، خلط این‌زمانیِ ما از مفهوم نسبی و مطلق در باب حرکت و سکون با توجه به ذهن شکل‌گرفته مان از فیزیک نیوتنی است. در حقیقت نیوتن، تمایزی بین حرکت و سکون در نظر می‌گیرد که با توجه به نگاه او به حرکت و سکون مطلق، چارچوب‌بندی شده است. این تعریف چیزی است که در انتخاب مرجع یا مبدأ انتخابی، خود را نشان می‌دهد. در این‌جا تبیین فیزیک نیوتنی و تعریف حرکت از نظر او مدنظر ما نیست، اما باید بگویم که در نظر دکارت چنین تعریفی از مطلق وجود نداشته است و نمی‌توان به همین نسبت، تعریف نسبی بودن حرکت و سکون در نگاه نیوتنی را از فیزیک دکارتی انتظار داشته باشیم. بنابراین بهتر است به تعریف و نگاه دکارت در تبیین حرکت بازگردیم.

اگر حرکت را جدایی دوطرفه جسم و همسایگی تعریف کنیم، متوجه دقت نظر دکارت در تغییر تعریف اولش در باب حرکت می‌شویم. در این تعریف، حرکت، حالتی از جسم یا ماده است که به یک جسمِ منفرد تعلق ندارد، بلکه به یک سیستم، نسبت داده می‌شود. این سیستم، همان‌چیزی است که ما را به دنیای واقعی و فیزیک دکارتی نزدیک می‌کند. چیزی که در ادامه تبیین آقای دنیل گاربر از حرکت دکارتی، غیرناگهانی بودن حرکت در نظر دکارت را روشن می‌کند. در این تبیین او به سراغ نظر مخالف خود یعنی الکساندر کویره، در باب حرکت غیر زمانیِ دکارت (یعنی همان تعریف هندسی صرف) نیز می‌رود.

برای درک بهتر این تعریف باید به سراغ موضوع بعدی در نظر او یعنی ارتباط حرکت و زمان بپردازیم که بخش زیادی از آن به تبیین علت حرکت و تمایزبخشی به یک جسم منفرد، تعلق خواهد داشت.

این طور که به نظر می‌رسد باید زمانی در همسایگی این بحث بنشینیم تا به تبیین حرکت در نظر دکارت و ارتباط آن با ادراک پی ببریم...