لاطائلات یک فقره ذهن بهغایت متشتت
در بابِ کوالیا؛ یا حسوحالِ تجربیاتِ اول شخص
دانشِ تجربی سدههاست که دست به تبیینِ غالباً علّیِ پدیدههای گوناگونِ طبیعی و شبیهسازی آنها در ساختارهای بشرسازِ مصنوعی زده. بهلطف پیشرفتهای موجود در فیزیک ما هماکنون بهخوبی میدانیم که گرما چیست، چگونه منتقل میشود و چه خواصی را دستخوش تغییر میکند. ما میدانیم که امواج الکترومغناطیس چه هستند و در هر طولموج چه خواصی را شامل میشوند؛ میدانیم امواج الکترومغناطیسیِ موجود در حدفاصل طول موجهای ۵۲۰ تا ۵۷۰نانومتر، پس از عبور از قرنیه و مردمک و شکستهشدن در عدسی چشم با برخورد به گیرندههای مخروطیشکل موجود در شبکیه چشم انسان و سپس تبدیل شدن به پالسهای عصبی و رفتن به تالاموس و بعد هم نواحی پسسری و قشر بینایی مغز انسان منجر به ادراک رنگ سبز در افرادِ سالم میشوند. اما آگاهی ما نسبت به این فرآیند هیچ چیزی درمورد اینکه تماشای رنگِ سبز چه حس و حالی دارد به ما نمیگوید!
فرض کنید که برای اولین بار یک موسیقی فولکور از اقوام اروپای شمالی میشنوید و شنیدن این موسیقی حس و حالی در شما پدید میآورد که مختص شما و مختص مواجههی شما با آن موسیقیست. این حس و حال هیچگاه به طور کاملاً دقیق قابل تبیین برای کسی جز خود شما نیست، حتی اگر فرد مقابل شما هم این موسیقی را با شما و در شرایط محیطی برابری شنیده باشد؛ تقریباً با یقین میتوان گفت که علتی برای ارتباط مستقیم میان ویژگیهای فیزیکی آن موسیقی خاص -نظیر فرکانس صوتیاش- و این حس و حالی که شما تجربه میکنید پیدا نمیشود... لااقل تا حالا که پیدا نشده! و از آنجایی که برای اولینباریست که این موسیقی را میشنوید، احتمال اینکه بهعلت فراخوانی برخی حالات و خاطرات گذشته، این حالِ کنون در شما پدیدار شده باشد بسیار ناچیز است؛ اگر هم بخواهید صحبت از چیزهایی مانند ضمیر ناخودآگاه بکنید خب باز هم باید بگوییم که این تبیین شما همچنان سوبژکتیو و اول شخص است و قابلیت انتقال آن به غیر وجود ندارد.
حس لمس مخمل با حس لمس دستگیرهی فلزی اتوبوس در سرمای زمستان کاملاً متفاوت است و این تفاوت بهنظر چیزی فراتر از صرف توصیف کارکردی گیرندههای حسیِ پوستِ دست و شناخت ویژگیهای مخمل و فلز است. اینکه گرما چیست یک بحث است و اینکه چرا گرمای تابستان چنین حس و حالی در ما به وجود میآورد بحثی دیگر.[۱]
پس اینطور بهنظر میرسد که همهی ما احوالاتی داریم که توصیفشان آنطور که باید و شاید ممکن نیست و عملاً راهی برای انتقال بیکم و کاست آنها به سایرین نداریم. هیچگاه نمیتوان حس و حال سرخوشی و لذتی که پس از دریافتنِ نکتهی مستتر در پسِ معنای یک جوک خلاقانه وجود دارد را برای کسی که خودش این کشف و شهود را نکرده است توضیح داد؛ -مثلا یک ربات- لااقل تابحال که نتوانستهایم.

باز هم بهلطف رشد دانش تجربی، بشر امروزی میداند که خفاشها چگونه میبینند. خفاشها امواجی ماوراء صوت از خودشان ساطع میکنند و مغز آنها با مقایسهی فرکانس امواج ارسالی و امواج بازتاب شده و همچنین محاسبهی زمان تاخیر بازگشتِ موج، میتواند اشیاء موجود در اطراف را جایابی کند و اندازه، فاصله، بافت و حتی حرکت اشیا را تشخیص دهد... همانطور که ما با توسل به دریافت امواج الکترومغناطیسی (نور) ساطع شده از اجسام آنها را جایابی میکنیم؛ شاید خیلی دقیق نباید اما میتوان گفت که خفاشها با گوششان میبینند و دانشِ ما از چگونگی این مشاهدات و سازوکارهای فیزیکیاش مطلقاً هیچ کمکی به ما در راستای فهمِ اینکه «خفاش بودن چه حس و حالی دارد؟» و خفاشی دیدن -اگر که بتمن را فاکتور بگیریم- دقیقا چهجور دیدنی است نمیکند. [2]
پس بپذیرید که نمیتوانستم به جای عبارت «حس و حال» واژهی دیگری برای توصیف این پدیده بهکار ببرم. هر گونهای از ادراک -چه فیزیکی باشد مثل دیدن و چشیدن و چه درونی باشد مثل اندوه و شوق و آگاهی- حس و حالی مختص به خودش دارد که آن را از سایر گونههای ادراک متمایز میکند. غول مرحلهی آخر هم چیزیست که حس و حالِ فاعلِ شناخت بودن [3] به ما میدهد. همگی ما -بهشرطی که همهی خوانندگان این متن انسان باشند- موجوداتی آگاه هستیم، آگاهی به این معنا که میدانیم خودمان قابلیتِ شناختِ جهان را داریم و همین فاعلِ شناخت بودن خودش حس و حالی دارد که ما را از سایر گونهها متمایز میکند.
فیلسوفانِ ذهن اسمِ این حسوحالِ حاصل از ادراکِ اول شخصِ پدیدهها را «کوالیا» میگذارند. اصطلاحی که گهگاه بهجای آگاهی پدیداری و تجارب آگاهانه هم مینشیند.
کوالیا [Qualia] در فارسی به کیفیات یا «کیوف» [4] برگردانده میشود که اشاره به همان چگونگی و کیفیتِ اختصاصیِ هر ادراکِ اول شخص دارد. تبیینهای فیزیکالیستی و تجربی به ما نمیگویند که «چرا و چطور فلان تجربه، بَهمان حال را دارد؟» و دوگانهی میان واقعیات فیزیکی و منظرهای اول شخص تجارب، همچنان یکی از درگیریهای جدی در توصیف و تبیین پدیدهی آگاهی به شمار میرود؛ بحرانی که جهانِ علم برای حل و فصلش دست به دامن تمام میراث خود اعم از ریاضیات و شبکههای عصبی و نوپدیدیِ[5] موجود سیستمهای پیچیده [6] و میدانهای کوانتومی و توپولوژی و عصبشناسی شده است.
مثلاً از آنجایی که دانش تجربی معمولاً دوست دارد همهچیز را در دستهی فرمولها و محاسبات بگنجاند، تلاشهایی هم برای بسط یک مدل عصبی از آگاهی صورت داده است. ایدهی همبستههای عصبی آگاهی (Neural Correlates of Consciousness - NCCs) یکی از همین تلاشهاست که میگوید برای هر تجربهی آگاهانه، یک الگوی فعالیت عصبی خاص در مغز وجود دارد. طرفداران این نظریه معتقدند که کوالیا چیزی نیست جز فعالیت پیچیدهی نورونها در قسمتهایی مثل قشر بینایی، قشر پیشپیشانی و تالاموس، و اگر بتوان این الگوها را دقیقتر بررسی کرد، شاید روزی بفهمیم که «دیدن رنگ قرمز» دقیقاً چه مدار عصبیای را فعال میکند. اما خب مشکل همینجاست؛ فرض کنید که دقیقترین تصویر ممکن از فعالیت نورونها در لحظهای که کسی به گلهای شقایق نگاه کنیم داشته باشیم… این آیا به ما میگوید که قرمز دیدن چه حس و حالی دارد؟ آیا از روی نقشهی نورونی یک آدم میتوان فهمید که او دارد لذت میبرد یا دارد زجر میکشد؟ مسئله اینجاست که NCCs شاید بتواند نشان دهد چه زمانی و چطور یک تجربه رخ میدهد، اما دربارهی اینکه آن تجربه چگونه احساس میشود همچنان سکوت کرده است.
البته اینطور هم نیست که با اتکا به همین گزاره که «تبیینهای تجربی از کوالیا حرفی درمورد اینکه آنها واقعا چطور ادراک میشوند به ما نمیزنند» بتوان تمام استدلالهایی که علیه این مفهوم وجود دارند را باطل کرد.
یکی از دیدگاههای پرآوازه در رد وجود مفهوم «کوالیا» دیدگاه دنیل دنت [7] است. او اساساً نافی وجود کوالیا است و پرداختن به این مفهوم را حاصل نوعی خطا در صورتبندی مسئلهی آگاهی مینامد. او در ابتدا چهار ویژگی اساسی این مفهوم را که در نظر صاحبنظران نسبتاً پذیرفته شده است بیان میکند و بعد به رد هرکدام از آنها میپردازند. او چهار خصلت اساسی کوالیا را اینطور بر میشمارد که تجارب آگاهانه:
۱- بیان ناشدنی هستند. (ذهنی هستند و تلاش برای بیان آنها مفهومشان را دستخوش تغییر میکند)
۲- ذاتی و دروننهاد اند. (وابسته به چیزی در خارج نیستند و از خواص ذاتی تجربیات ذهنی هستند)
۳- خصوصیاند. (قابل انتقال و مقایسه بین افراد مختلف نیستند و کسی جز صاحب تجربه به آنها دسترسی ندارد)
۴- بطور کاملاً مستقیم و بدون واسطه در دسترس شناخت و آگاهی ما قرار میگیرند. [8]
دِنِت سپس شروع به استدلال میکند که اگر کوالیا مستقل از عملکرد مغزی و فیزیکی باشند، چگونه ممکن است که در طول زمان تغییر کنند؟ چرا نوشیدن یک نوشیدنیِ ثابت در زمانهای مختلف حالات مختلفی برای ما ایجاد میکند؟ جرعهی آغازین از لیوان آب پرتقالِ صبحگاهی حس و حالی متفاوت از جرعههای بعدی دارد؛ آن جرعهی اول شیرینتر و گواراتر بنظر میرسد. پس فرض ذاتی بودن کوالیا رد میشود؛ چون با شرایط محیطی تغییر میکند. یا مثلاً فرض کنید پزشکی که تمام دانش فیزیکی درباره رنگ و بینایی را دارد، اما هرگز رنگ قرمز را تجربه نکرده است. آیا او پس از دیدن رنگ قرمز چیزی جدید یاد میگیرد؟ [9] طرفداران کوالیا میگویند “بله”، اما دنت پاسخ میدهد که:
اگر پزشک چیز جدیدی یاد میگیرد، این دانش چگونه قابل توصیف و انتقال است؟ اگر چیزی که یاد میگیرد توصیفناپذیر باشد، پس چگونه میتوان آن را “دانش” نامید؟ دِنِت نهایتا نتیجه میگیرد که اگر کوالیا خصوصی، غیرقابل دسترس و توصیفناپذیر باشند، در هیچ نظریهی علمی جایی ندارند و پرداختن به آن تنها بنبستی در مسیر مطالعهی آگاهی ایجاد میکند.
در میانهی این نزاعِ چنددهسالهی فلسفی، مدام استدلالها و عناوین جدید خلق میشوند تا بتوانند بشر را اندازهی یک گام به سمت کشف حقیقت پیش ببرند، از خلق زامبیهای فلسفی گرفته تا تفکیک معضل آگاهی به مسئلهی دشوار و آسان، تا تفکیک انواع آگاهی به دسترسی و پدیداری [10] و ... . اما تا زمانی که به یک نظر قابل اجماع برسیم، بهتر است قدر آگاهیمان را بدانیم، چون ما تنها کسی در عالم هستیم که به آگاهیمان دسترسی داریم؛ هیچ احدالناس دیگری نیست که چون ما جهان را بچشد... بله! ما و تجربیاتمان به شکل بیرحمانهای منحصر بفردیم.
3. "there is something it feels like to be a cognitive agent";Chalmers, David J. The Conscious Mind: In Search of a Fundamental Theory. Oxford University Press, 1996.
5. Emergance
6. Complex System
مطلبی دیگر از این انتشارات
«آن» حال که از ما رفت و بازنگشت...
مطلبی دیگر از این انتشارات
رنگ، خیال یا احساس؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
من یک رباتم. از من نترسید!