در جستجوی حافظهی از دست رفته
ابهام، کشنده بود. آشفته و سردرگم در اتاق قدم میزد. خودش را در آینه نگاه کرد و وحشت زده به صورتش دست کشید: "من؟ این منم؟" همه چیز به طور هولناکی ناآشنا بود. حالا من و خود، کلمات غریبی بود که سریع مغزش را با خطایی اگزیستانسیال روبه رو میکرد. در تعلیقی مرگبار دست و پا میزد. فراموشی؟ از دست دادن حافظه؟ سرش را گرفته بود و ناامیدانه پلک هایش را روی هم فشار میداد. احساس میکرد به جای سر، کُره ای توخالی را روی بدنش گذاشتهاند، پوکِ پوک... آن تصادف نه تنها استخوان های پای چپش را خُرد که حافظه اش را هم به کلی پاک کرده بود. با خنده های هیستریک داد میزد: "یعنی به همین راحتی؟ یک ضربه به این کلهی وامانده بخورد و تق! همه چیز نیست و نابود بشود؟" و صدای پزشک و پرستار میان فریاد هایش گم شد.
در منجلابی از اضطراب و تردید دست و پا میزد. بیهویتی دردی به جانش انداخته بود. انگار یک رمان طولانی را که خودت نویسندهی تک تک سطرهایش بودهای و شخصیت اصلیاش را زیستهای از تو بگیرند، همهی خطوطش را پاک کنند و بگویند از اول بنویس. آن هم نه هر رمانی، بلکه در جستجوی حافظهی از دست رفته را...
ساعت ها، روز ها و ماه ها تلاش برای برگرداندن صفحات قبلی زندگیاش بیفایده بود. پزشک، درمان های پیشرفته تری را به او پیشنهاد داد. اما مرد تصمیمش را گرفته بود. "نه! گذشته را رها کردم. دیگر نه..." بهت زده به او نگاه میکردند. هنوز هم جهان پیرامونش به او دهن کجی میکرد و فریاد غربت و ناآشنایی سر میداد. هنوز همان گمشدهی ترسیدهی مضطرب بود. با صدایی لرزان گفت: "دیگر نمیخواهم تقلا کنم که گذشتهام را به یاد بیاورم. میخواهم داستانم را از نو بنویسم... میخواهم در داستان جدیدم، خودم را پیدا کنم. خودم را از نو خلق کنم..." به چشمان متعجب پرستار نگاه کرد: "این که ناگهان ببینی خودت را فراموش کردهای، ندانی که هستی و خودت را در بدن و چهرهات غریبه بیابی، دیوانهوار است. مثل یک کابوس میماند. همه چیز سفید است. همه جا خالیست. آن رادیوی وراج کلهات با هزاران موج گوناگون خاموش شده و لوحی سفید جایش را گرفته است که باید خط به خطش را بازنویسی کنی. میخواهی فریاد بزنی از زمین و زمان کمک بخواهی که آهای! کسی مرا میشناسد؟ من فراموشی گرفتهام، شماها چه لعنتی ها؟ شما هم مرا فراموش کردهاید؟ حافظهام از دست رفته است، اما من که هستم. هنوز وجود دارم. اما انگار تهی و نامرئی شدهام... میدانید که هیچکس سراغم را نگرفت. شاید آدم تنهایی بودهام و کسی را ندارم. شاید هم عزیزانم مردهاند و من با آخرین نفری که مرا به یاد داشت فراموش شدهام. شاید هم از بس آدم وحشتناکی بودهام که بقیه از نبودنم خوشحال شدهاند." نفس عمیقی کشید: "نمیدانم... اما حالا بعد از ماهها تصمیمم را گرفتهام. میخواهم دست از تلاش برای گذشتهام بردارم و امروز و فردا را زندگی کنم. میخواهم این وجود پوک را پُر کنم. مرئی کنم. میخواهم یادم را در خاطرهی آدمها ثبت کنم. شاید همهی این ها عجیب به نظر برسد، اما حالا که فرصتش را دارم خودم را از نو خلق کنم چرا شانسم را امتحان نکنم؟"
پرستار گفت: "اما عشق چه؟ نمیخواهی برای یافتنش تلاش کنی؟ شاید دارد زیر این لوح سفید خالیات فریاد می زند که هی! من اینجا هستم. مرا یادت میآید؟" من من کنان ادامه داد: "البته عشق اگر عشق باشد، خودش پیدایت میکند..."
"بله، زیر این لوح سفید جان نمیکند. درِ اینجا را میکوبد. نه؟" و با دست به قلبش اشاره کرد. پرستار کلافه گفت: "اگر در بحبوحهی زندگی جدیدت، همهی زندگی گذشته را بالا بیاوری نمیترسی؟" مرد دستش را زیر چانهاش گذاشت و به دیوار خیره شد: "کل این ماجرا ترسناک است و اضطرابی کشنده، تار و پودت را یکی یکی از هم میگسلد. ماههاست در وحشت و تردید زندگی میکنم. اما دیگر نمیتوانم. نمیخواهم از ترس گذشتهای که به یاد ندارم، امروز را هم فراموش کنم. میدانی، حالا که این حافظهی لعنتی و دنیا، دست به دست هم دادهاند تا فراموش کنم و فراموش شَوم، میخواهم مثل کودک دو سالهای که تازه راه رفتن را یاد گرفته است، به جستجوی راههای جدید قدم بردارم."
پرستار مأیوسانه گفت: "تو به پول احتیاج داری. باید کار پیدا کنی. آقا، این چالش بزرگیست." مرد پوزخندی زد: "بله، قرار است این کلهی خالی را از نو سیم کشی کنم..."
مرد رفت و به جستجوی راه شد.
خیابان ها را قدم میزد. در کافههای شهر قهوه مینوشید. ساعتها در کتاب فروشیهای قدیمی غرق میشد. با اشتیاق پسر نجار را نگاه میکرد که مجسمههای ظریف چوبی میسازد. حس غریبی بود. انگار خودش را زاییده بود و داشت پرورشاش میداد. نمیدانست. آیا قبلا هم انقدر با حیرت به اطرافش نگاه میکرده و به وجد میآمده است؟ نمیدانست در صفحات پاک شدهی داستانش ماهیگیر خوبی بوده یا یک نجار خوب. نمیدانست کتابهای فلسفی را بیشتر میخوانده یا رمان ها را. نمیدانست او را به چه میشناختند، به کدام ویژگی. نمیدانست و این ندانستن، حس آزادی عجیبی به او میداد. از تجربهی راههای مختلف نمیترسید. انگار از قالبی رها شده باشد. روی نیمکت پارکی نشست و برای کودکی که تاب میخورد و قهقهه میزد، دست تکان داد. با خودش گفت: "آیا هیچ وقت انقدر خوشبخت بودهام؟" خندید: "شاید... پس خیلی خوش شانسم که دو بار خوشبخت زندگی میکنم..."
از آن سوی خیابان، پیرزنی از صفحات گذشتهی داستانش لبخند زد و برایش دست تکان داد. برای کدامشان؟ مردِ گذشته دیگر رفته بود. اما مردِ امروز لبخند زد و خط جدیدی در صفحهی کتابش نوشت: ما که هستیم؟ آیا چیزی هستیم جز داستانهایمان؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیوید چالمرز فکر می کند که مشکل دشوار آگاهی واقعاً دشوار است
مطلبی دیگر از این انتشارات
آیا ذائقه غذایی ما حتی قبل از تولدمان شکل می گیرد؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
تاریخچه مساله معرفت_ بخش پنجم