ذهن و واقعیت؛ آگاهی و ادراک در نسبت با علم طبیعیِ تجربی | محمد حیدری

حس به ادراک به فهم به شناخت به علم و به عمل
حس به ادراک به فهم به شناخت به علم و به عمل

بخش دوم | داده حسی


در بخش پیشین صحبت از این شد که مبادی فهم جهان واقع چیست؟ درواقع صرفا به این نکته اشاره شد که اگر بخواهیم جهان را درک کنیم و در پیچ و خم ذهن بفهمیمش، با یک نظریه و یک و ایده مواجه نیستیم و همین بن لایه های نظری است که اگر مورد توجه قرار نگیرند در پس پشت بحث های بعدی نتیجه که نمی توان گرفت هیچ، بر پیچیدگی و سردرگمی خواهد فزود. در این بخش سعی دارم برخی مفاهیم و عبارات متن پیشین را بیشتر بکاوم و بر آنم تا استمداد از این دانش ها، راهی به پاسخ بیابم.
در بخش نخست اشاره کردم که سنت تجربه گرایی به وثوق دریافت های تجربی از عالم اعتبار می نهد و البته علم جدید هم در ذات تاریخی خود گسست از دانش پیشین را با اصالت دادن به تجربه (Empiric) آغاز کرد. در این میان به داده حسی (Sense Data) اشاره شد و چنین آورده شد که این دانش های ناشی از ادراک حسی ما هستند که انگاشت و برداشت و به تعبیری تاثر (Impression) های ما از جهان را در ذهن مان می سازند. این درست است که حس و دریافت داده های حسی برای ذهن مدرِک(سوژه) تا حدی علیت شناخت است یعنی بدون آن شناخت ناممکن خواهد بود اما آیا داده حسی و پیروانش که بنوعی به سنت واقعگرایی متافیزیکال تعلق دارند و از آن ایرادات واقعگرایی خام یا مستقیم مبری است اما آیا داده های حسی و هر نظریه ادرک دیگر، توانایی اطمینان بخشی از اینرا دارند که فهم جهان را توضیح دهند؟ در این قسمت به مسئله ادراک و تئوری های آن می پردازیم.


احتمالا هنگام طلوع یا غروب آفتاب که زاویه آفتاب با زمین تند است، خصوصا در زمستان شاهد این منظره بوده اید که «قله دماوند به شکل یک مخروط سفید رنگ در افق دیده می شود». این عبارت نقل قولی از یک مشاهده گر احتمالا در موقعیتی مشرف به قله است. در این نقل چنان که گویاست قله بصورت "مخروطی سفیدرنگ" توصیف شده. در اینجا گوینده اصرار دارد که آنچه را که گفته، دیده. یعنی اگر هزار نفر با قدرت بینایی او در شرایط او باشند هم یا همین عبارت را عینا خواهند گفت و یا لااقل صدق گزاره او را تایید می کنند. در اینجا سوالی پیش می آید. اگر یک یا تعدادی از شرایط لازم برای تصدیق این گزاره رعایت نشود، بدیهی است که ممکن است بالاتفاق نظر مشاهده گر را تایید نکنند. مثلا، اگر کسی با مشکل بینایی انکسار شبکیه ای(آستیگما) نگاه کند شاید حتی افق را هم بخوبی نبیند. یا اینکه اگر اینرا در یک روز ابری بخواهیم بیازماییم شاید هیچ بیننده و قوی ترین دوربین هم نتواند "مخروط سفیدرنگ" را تشخیص دهد. حال تکلیف چیست؟ آیا دماوند واقعا وجود دارد؟ اگر دارد چرا چنین اندازه بروزش نسبی است؟ آیا بروز کیفیت هایی از یک واقعیت نتیجه ی قطعی وجود آنست؟ یعنی ممکن نیست که موجودی، نامشاهدنی باشد؟ تکلیف ما در قضاوت وجود یا عدم واقعیاتی که نمی بینیم چیست؟ آیا اصلا هر آنچه که می بینیم هم واقعیت دارد؟ یا ممکن است تجربه کاذب باشد؟

"خطای ادراک حسی" یکی از شرایطی است که واقعگرایی خام را به چالش می‌کشد؛ آیا اصلا هر آنچه که می بینیم هم واقعیت دارد؟ یا ممکن است تجربه کاذب باشد؟



برای اطلاع بیشتر از نظریه داده حسی باید به دو نوع التفاط جهان پرداخت. گاهی بیان اینکه "درختی آنسوی دشت است" این التفاط را ایجاد می کند که "درخت" به نظر شناساگر، نمود پیداکرده و گاهی این التفاط ایجاد می شود که چیزی و واقعیتی در نظر شناساگر بصورت "درخت" بازنموده شده است. یعنی از یک تجربه می توان به دو شکل لااقل التفاط کرد: یا اینکه آنرا نمودی (Presentation) از یک واقعیت دانست یا آنرا بازنمودی (Representation) از یک واقعیت. در مورد دوم ادراک شناساگر، خارج از وافعیت است. یعنی "خود درخت" درک نمی شود. داده حسی، متعلَق کیفیات را نمودی از واقعیت می داند پس اصل بازنمودی را نمی پذیرد. از سویی داده های حسی معادل واقعیت خارجی نیستند بلکه واسط واقعیت و شناساگر یا ذهن شناساگر هستند. پس، "درخت" غیرمستقیم و "داده حسی درخت" مستقیما توسط شناسگر التفاط می شوند. به همین سبب، نظریه داده حسی را واقعگرایی غیرمستقیم می دانند و به تعبیر جاناثان بنت اینرا آموزه نقاب ادراک حسی (Veil of Perception) نیز می نامند.

تجربه‌های ادراکی ما خود واقعیت اند(نمودی) یا داده‌ای واسط از آن(بازنمودی)؟
تجربه‌های ادراکی ما خود واقعیت اند(نمودی) یا داده‌ای واسط از آن(بازنمودی)؟



چنان که بیان شد نظریه داده های حسی علاوه بر اینکه به وجود جهان و واقعیت مستقل از ذهن (واقعگرایی در مقابل ایدئالیسم) اشاره دارد، ادراک واقعیت را منوط به التفاط های ماهیتا متافیزیکی (داده حسی) و بصورت نمودی (مستقیم) از واقعیت می داند. حال نقدی که متوجه این نظریه است نیز در تعبیر بنت مشهود است. این نظریه علی رغم بنیاد فلسفی واقعگرایانه اش، محجوب از واقعیت است. یعنی واسطی متافیزیکی میان ذهن و واقعیت قرار می گیرد. این واسط، را می توان تفسیر (Interpret) نامید. این نقد البته متوجه زیرساخت تجربه گرایانه نظریه است. مبناگرایان (Foundationalist) معتقدند ابزارهای تاویلی یا تفسیری یا باورهای مبنایی هستند که این واسط متافیزیکی را شکل می دهند اما پاسخ تجربه گرایان نیز چنین است که حتی اگر هم باورهای مبنایی وجود داشته باشند اما این باورها، تالیفی (Synthetic) و مبتنی بر تجارب حسی هستند. بنابراین اگر بخواهیم تقریری مبناگرایانه از داده حسی داشته باشیم می توانیم بگوییم باورهای با به جهان واقع، از باورهای تجربی (بر وفق پدیدارشناسی) و ابزارهای مبنایی تفسیری (بر وفق معناشناسی) توامان ناشی می شود.

یعنی بطور خلاصه، ما کیفیاتی را حس(sense) می کنیم و سپس بشکل التفاط شناختی آنرا درک(Percept) می کنیم. این نظریه در مسیری تکاملی به جایی رسید که آنرا نظریه انتباع حسی(Percept Theory) می نامیم. در این نظریه برخلاف نظریه داده حسی که جهان را در یک فرآیند دو مرحله ای (حسی- شناختی) ادراک می کند، جهان را ممزوجی از دو بُعد می داند: ویژگی های محسوس و ویژگی های بازنمودی. از آنجایی که در تجربه معمولی از ویژگی های حسی درونی آنها مطلع نیستیم، کل توجه ما تحویل می شود (Reduction) به همان ویژگی های بازنمودی. اما این نظریه ایراد پدیدارشناختی دارد. زیرا نمی تواند نحوه از سر گذرداندن واقعیت جهان را بر ما نشان دهد و گرچه اینرا به قیمت بهبود بنیادهای معرفت شناختی انجام می دهد زیرا اصالت شناختی در آن تقویت شده.

پیآمد این بحث می تواند چنین باشد که ادراک ما از واقعیات جهان آنچنان که شاید بنظر می رسید هم متعین و شناخته شده نیست بلکه بحث ها و جرح و تعدیل ها له و علیه هر یک آنچنان قوت استدلال دارند که رسیدن به تئوری نهایی برای ادراک کار آسانی نیست. در قسمت های آتی سعی می کنیم رفته رفته این بحث را به نقطه ای قابل اتکا و البته نه نهایی برسانیم تا بتوانیم به پرسش اصلی که ادراک و همچنین آگاهی ما چه نسبتی با واقعیت دارند را بیش از پیش به جوابی مکفی نزدیک کنیم.