علوم‌اعصاب مسأله‌ی دوگانه‌انگار‌ی دکارتی را حل نمی‌کند

«انسان چیست؟»

/

«داناترین آدمیان کسی است که چون سقراط بداند هیچ نمی‌داند. محاورات سقراطی، افلاطون»

— آیا در علوم‌اعصاب به فلسفه نیازمندیم؟

زمانی که می‌خواهیم چیزی را بشناسیم، می‌توانیم از دو راه متفاوت عمل کنیم. یک راه، آن است که کمی از آن دور شویم، تو گویی آن را از هر جایی که هست، برداریم و در مقابل دیدگان آگاهی قرار دهیم و آن ابژه را خارج از خودمان فرض کنیم. راه دیگر آن است که به درون آن رفته و با چشمان تجربه آن را لمس کنیم. در عین حال، این دو راه همیشه بر هم منطبق نیستند و از همین رو، با عملی پیچیده رو به رو هستیم. حالا این فاعل شناسا که ما باشیم، زمانی که دست به شناخت خودمان می‌زنیم، کارمان از همیشه سخت‌تر می‌شود، زیرا که ابژه‌ی شناسایی‌مان هم از چنان پیچیدگی‌هایی برخوردار است که از زمان سقراط (۵۰۰ سال پیش از میلاد مسیح) تا الآن که در سال ۲۰۲۲ میلادی هستیم، سؤال از چیستی آن چیزی که هستیم را هنوز بر روی میز نگه‌داشته است و نادیده‌گرفتن آن، به منزله‌ی وجود نداشتن آن نیست. در سیر تاریخی از یونان باستان تا دوران جدید، متفکران از دیدگاه‌های متفاوتی به مسأله‌ی وجود انسان می‌پردازند، اما آیا حقیقتاً هیچ‌کس نمی‌تواند به طور محض و آن‌چنان که تو گویی از خلاء وارد تجربه‌ی زندگی انسانی بشود و انسان و جهان پیرامونش را ببیند و تبیین کند؟ تمامی افراد در تاریخ، از طرفی با توجه به آن اموری که به آن‌ها آموزش داده شده، مطالبی که خوانده‌اند و استادانی که داشته‌اند دست به عمل زده‌اند، حتی اگر در جهت نقد آن‌ها و ایجاد مکتب و خط فکری جدیدی بوده است. از طرفی دیگر، شرایط آن جامعه‌ و زمان زندگی آن‌ها، در نظریات و چگونگی تفکر آن‌ها عامل به شدت مؤثری بوده است. به همین دلیل است که می‌توانیم دوره‌‌های متفاوتی از تاریخ را ببینیم که در آن‌ها یا فلسفه بیشترین توجه را به خود می‌کشاند، یا اسطوره یا دین. و حالا، با توجه به پیشرفت علوم نوین، روان‌شناسی و علوم‌اعصاب ستون جدیدی خارج از انسان دانسته می‌شود که می‌تواند به چیستی انسان پاسخی بدهد. پرداختن به این سؤال که -آیا می‌توان «من» یا «خود» را به مغز و نورون‌ها تقلیل داد یا چیزی فراتر از دستگاه عصبی‌مان در کار است و بر اعمال و رفتار ما تاثیر می‌گذارد؟- از این جهت اهمیت بسیاری دارد که پاسخ آن، هر چه که باشد، نه‌تنها می‌تواند بر جهان‌بینی ما تأثیر بگذارد و پاسخی برای مسأله‌ی جبر و اختیار نیز باشد، بلکه می‌تواند نقطه‌ی شروع آسیب‌شناسی وضع انسان حال حاضر نیز باشد. به همین دلیل، بررسی رویکردهای تقلیل‌گرایانه‌ی روان‌شناسی و علوم‌اعصاب، همانقدر نیازمند ایستادن بر زمین فلسفه است که هر رویکرد دینی یا اسطوره‌ای دیگری درباره‌‌ی چیستی انسان. در واقع، اگر کارکرد اسطوره و دین را اموری بپنداریم که انسان‌ها می‌توانند از آن‌ها به مثابه فن یا طریق زندگی استفاده کنند و در ذیل آن‌ها، به بازتعریف انسان و جهان بپردازند، علم اعصاب جدید نیز از همان کارکرد برخوردار است. شما هم شاید با پاسخ‌هایی از سوی این امورِ خارج ‌از ‌انسانی اقناع شده باشید یا حتی به نظرتان بیاید که این جنس سؤالات دیگر در زندگی امروزه محلی از اِعراب نداشته‌باشند. و حق هم دارید؛ این‌گونه به نظر می‌آید که ما اول چیزی «هستیم» و بعد خودمان را می‌شناسیم. اما آیا هایدگر حق داشت که می‌گفت دکارت اشتباه می‌کرد که تمامی سوژه‌ها را فاعل شناسا می‌دانست؟ خیلی از انسان‌های امروزه، دیگر به مثابه فاعل برای شناسایی خود عمل نمی‌کنند و تمامی آن‌چیزهایی که به آن‌ها داده شده و گفته شده را همانند ماشینی که خودش اندیشه نمی‌کند، به برون‌دادهایی در خارج عرضه می‌کنند. این همان قسمت از رفتار انسانی است که بستری برای جولان دادن روان‌شناسی فراهم می‌کند. اما اگر آن ‌پاسخ‌های امورِ خارج از انسانی -که به صورتی پیشینی پذیرفته‌ایم- را تعلیق داوری کنیم، به آن‌ها بیشتر بیاندیشیم و با آوردن آن‌ها در حیطه‌ی آگاهی خود، بتوانیم در باب این مسائل تفکر کنیم، این عمل چیزی نیست جز تبدیل «فاعلِ شناسای بالقوه»، به «فاعلِ همواره شناسنده زمان‌مند»؛ و این همان زمین فلسفه است.

— خطایی منطقی در بنیان‌های فلسفی علوم‌اعصاب

پیتر هکر و مکس بنت، در کتاب «بنیان‌های فلسفی علوم‌اعصاب»، به بحث درباره‌ی بنیان‌های فلسفی علوم‌اعصاب می‌پردازند. بنت، خود دانشمند حوزه‌ی علوم‌‌اعصاب می‌باشد و با تحسین دستاوردهای این علم، صراحتاً به نقد فلسفی آن هم بر‌می‌خیزد. مسأله اینجاست: آن‌چیزی که علوم اعصاب آن را توضیح می‌دهد، «چگونه ممکن شدن» فعالیت‌هایی از قبیل یادگیری، یادآوری، تصور کردن، فکر کردن و ادراک، از طریق فعالیت‌های مغزی است. به همین ترتیب، علی‌رغم اینکه علوم‌اعصاب و روان‌شناسی شناختی ادعای این‌همانی ذهن با مغز را مطرح می‌کنند، همچنان رویکردهایی دوگانه‌انگار (dualistic) و تقلیل‌گرایانه (reductionistic) باقی می‌مانند. هکر استدلال می‌کند که «این‌همان دانستن» فعالیت‌‌های ذهنی با عملکردهای مغزی، ریشه در خطایی منطقی درباره‌ی رابطه‌ی جزء و کل دارد که به مغالطاتی در استدلال‌های علوم‌اعصاب منجر می‌شود. به این گزاره‌ها توجه کنید:

۱- «یک جزء از یک جزء دیگر از یک کل، خودش جزئی از یک کل است.»

برای مثال، انگشتان ما بخشی از دست‌های ما هستند و دست‌هایمان نیز بخشی از بدن ما هستند، پس انگشتان ما نیز بخشی از بدن ما هستند. منطق‌دانانی همچون برتراند راسل این رابطه‌ را «نسبت متعدی transitive relation» می‌نامند.

۲- «اگر الف جزئی از ب است، آنگاه ب دیگر نمی‌تواند جزئی از الف باشد.»

برای مثال، انگشتان ما جزئی از دست ما هستند و دست ما جزئی از انگشتان‌مان نیستند. زمانی که یک طرف رابطه، چیزی کوچک‌تر از دیگری باشد، طرف دوم چیزی بزرگ‌تر است که دربرگیرنده‌ی طرف اول می‌باشد و حالا آن طرف دوم، دیگر خودش نمی‌تواند به نسبت طرف اول، جزء واقع شود. به عبارتی دیگر دو شئ متمایز از هم، نمی‌توانند هر کدام بخشی از دیگری باشند. به این رابطه‌ی منطقی «نسبت نامتقارن antisymmetric relation» می‌گویند.

۳- «هیچ‌چیزی نمی‌تواند تنها بخشی از خودش باشد.» در واقع جزئی از یک کل، نمی‌تواند همه‌ی آن کل باشد. این رابطه‌ای «غیرانعکاسی irreflexive relation» می‌باشد.

از همین رو نسبت‌دادن ویژگی‌های یک جزء از یک کل، به تمامی آن کل، تنها زمانی منطقاً معنادار است که آن ویژگی‌ها، به کل‌‌ای نسبت داده‌‌شوند که جزء از آن جدا است.

این مثال‌ها را در نظر بگیرید: از یک سو، از این حقیقت که هواپیما پرواز می‌کند، نتیجه نمی‌گیریم که موتور هواپیما پرواز می‌کند. یا زمانی که به ساعت خود نگاه‌ می‌کنیم، نمی‌گوییم که چرخ‌دنده‌ها یا عقربه‌ها ساعت را نشان‌ می‌دهند. هواپیما و ساعت، مثال‌هایی از یک کل هستند. موتور هواپیما و چرخ‌دنده‌های ساعت، تنها جزئی از خود هواپیما و ساعت هستند و برای توضیح عملکرد آن‌ها، اگر آن‌ها را به عملکرد یک جزءشان تقلیل دهیم، به خطایی واضح دچار شده‌ایم. از سویی دیگر، از این حقیقت که چاقو می‌برّد، می‌توانیم این نتیجه را بگیریم که تیغه‌ی آن است که این عمل را انجام می‌دهد. تیغه‌ی چاقو نیز جزئی از چاقو به عنوان یک کل می‌باشد. و همچنین، از این حقیقت که مجسمه‌ای از برنز ساخته شده‌است، می‌توانیم نتیجه بگیریم که تمامی قسمت‌های مجسمه از برنز ساخته شده‌اند. چه تفاوتی در این مثال‌ها وجود دارد که تعدادی از آن‌ها را صحیح می‌پنداریم و تعدادی را خطا؟

تفاوت اینجاست: موتور هواپیما به ‌تنهایی نمی‌تواند پرواز کند. چرخ‌دنده‌ی ساعت به ‌تنهایی زمان را اعلام نمی‌کند. عمل پرواز هواپیما و اعلام زمان ساعت، کارکرد کل هواپیما و کل ساعت هستند. قطعاً که هواپیما بدون موتورش نمی‌تواند پرواز کند و عمل پرواز از سوی موتور محقق می‌شود، اما موتور آن نیز هم به تنهایی نمی‌تواند پرواز کند.

هکر استدلال‌های دانشمندانی در حوزه‌ی علوم‌اعصاب همچون فرانسیس کریک، جرالد ایدلمن، آنتونیو داماسیو و کالین بِلِیک‌مور را بررسی می‌کند. بر طبق این استدلال‌ها «مغز» آن‌ چیزی است که می‌داند، باور می‌کند، تفسیر می‌کند، اطلاعات متفاوت را ترکیب می‌کند، تصمیم می‌گیرد، قیاس می‌کند، فرضیه می‌سازد و نورون‌های هوشمند می‌توانند احتمالات را بسنجند و به مغز استدلال عرضه کنند. اما هکر این‌گونه استدلال می‌کند که مشاهده‌ی مغز هنگام دیدن یک شئ، متفاوت است با مشاهده‌ی انسانِ دارای مغز هنگام دیدن یک شئ. انجام عمل دیدن، ویژگی انسان است و نه ویژگی مغز. در حالی که دانشمندان علوم اعصاب، ویژگی‌های فعالیت‌های انسانی را از آن مغز می‌پندارند. مغز تنها در این اعمال انسان دخیل است و حتی به نوعی آن‌ها را ممکن می‌سازد. اما اگر این اعمال را تنها از آن مغز بپنداریم، به راهی خطا رفته‌ایم. علوم‌اعصاب، قطعاً دانش ما درباره‌ی مغز و عملکردهای مغزی را گسترش می‌دهند. اما این فلسفه است که همگام با علوم دیگر، در راه رسیدن به این دانش‌ها، می‌تواند فهم ما را تصحیح کند.

منابع:

-YouTube.com/ Dr Peter Hacker: The Mereological Fallacy in Neuroscience | Corpus Curiosum | Series III

-Schaal, D. (2005), "Naming Our Concerns about Neuroscience: A Review of Bennett and Hacker's Philosophical Foundations of Neuroscience", Journal of the Experimental Analysis of Behavior, 84(3), pp. 683-692