علوماعصاب؛ موقف ریشهی درخت فلسفه (؟)
«شاید انسانبودن به تمامی چیزی نیست مگر مرحلهای از تطور نوعی حیوانی خاص با عمری محدود.»۱
«راز چیزها؟ از کجا باید بدانم که میدانم راز چیست یا که خیر؟!
تنها راز در این است که
کسی باشی که ممکن است فکر کند در مورد راز.
مردی که در آفتاب میایستد و چشمانش را میبندد
دیگر نمیداند آفتاب چیست، کمکم
فرو رفته در فکر چیزهای گرماگرمِ بیشمار.»۲
- پس چرا به علوماعصاب نیازمندیم؟
در متن پیش به مغالطهی درونی یکی از تفسیرهای علوم اعصاب پرداختیم و به این نتیجه رسیدیم که علوم اعصاب علیرغم تلاش کسانی که سعی میکنند از رهگذر این علم به یگانهانگاری برسند، همچنان رویکردی دوگانهانگار باقی میماند، زیرا که انسان در مقام یک کل، قابل تقلیل به یک جزء از خودش نیست. مغز، به خودی خود، شرطِکافیِ انسانبودن نیست، بلکه فقط شرطِلازم۳ است.
دکارت کل فلسفه را به مانند درختی میدانست که ریشهی آن متافیزیک۴، ساقهی آن فیزیک و شاخههایی که از ساقه درمیآیند همچون دیگر علومند. «بر این انگاره درنگ میکنیم و میپرسیم: ریشهی درخت فلسفه موقف خود را در کدامین خاک مییابد؟»۵ انسان به مثابه یک موجود، از آن جهت که از حیث وجود داشتن مورد بررسی قرار میگیرد، متعلق متافیزیک میباشد. حال از آنجا که انسان، در علوماعصاب ابژهی شناخت واقع میشود، پرسش بهجاییست اگر بپرسیم که از کدامین حیث؟ اگر متافیزیک به موجود «از آن حیث که موجود است» میپردازد، علوم اعصاب به موجود از حیث «چیستی فیزیکی» میپردازد و در سطح دیگر، هنگامی که متافیزیک از علتها میپرسد، علوم اعصاب در شرایطی میتواند پاسخ دهد. برای رسیدن به شناخت کاملتری از انسان، بیتوجهی به بدن و اجزای فیزیکی این حیوان، نه تنها شناختی ناقص به ما میدهد، بلکه اساساً باید در این مساله که شناخت ما حقیقی بوده است یا نه، شک کنیم. پس اگر چیستی فیزیکی موجود را بشناسیم، در هنگام مواجهه با پرسشهای متافیزیکی، میتوانیم از معلوماتی شروع کنیم که به صورت عینی و علمی، با مشاهده و بررسی و آزمایش به دست آمدهاست؛ نوعی انسانشناسی و جهانشناسی نوین؛ متافیزیکی همقدم با علم دنیای معاصر و همراه با زدودن نگرشهای خطایی که تنها ارزش تاریخی دارند. اهمیت علوم اعصاب از همین جهت بسیار پررنگ میشود؛ این علم توصیفی انسان را به مثابه یک موجود عینی میشناسد؛ به مثابه یک حیوان. حرکت فکری ما باید از سوی معلومات شروع شود تا بتوانیم با استفاده از آنها برای مجهولات پاسخی بیابیم. آیا اینگونه بالاخره متافیزیک زمین استوار خودش را مییابد و بعد از منازعات بسیار میتواند بینشی جدید ارائه کند؟ دانشهای علمی و آزمایشگاهی دربارهی انسان، همان معلومات ما هستند. علوم اعصاب، عملکردهای مغزی و نورونی موجود را میشناسد. استفاده از این شناخت برای پیشرفت فردی و سپس جمعی انسانها ضروریست؛ زیرا که همان انسانی را قرار است بشناسیم که یک فرد از نوع حیوان مدنیالطبع است. البته باید بدانیم »پیشرفت در قاموس فرهنگ کهن و از طریق آن حتی تصورکردنی هم نیست.»۶ اینگونه از تجربه شروع میکنیم و با استفاده از دادههای علمی در راه متافیزیک قدم میگذاریم. مسیر هم سراسر خونبار است، از آنجا که به رنج رهاشدگیها و برطرفشدن برداشتهای ناروا میرسد ترسناک است، اما از دل تمامی سیاهیها، رویکردی سفید بیرون میآید؛ نوعی آریگویی به این زندگی که لحظهای هست و لحظهای دیگر میتواند به پایان رسد و نوعی سپر انداختن در مواجهه با دیگری که تنها در عرضها۷ متفاوت از ماست. اما حقیقتاً میدانم که آدمهای زیادی نیستند که دلشان بخواهد بر اشتباهات شناختی خود فائق بیایند و بعضاً حتی اگر بدانند که در کلام قانع میشوند، گوشهای خود را بپوشانند که اصلاً نشنوند. کم نیستند انسانهایی که رنج حقیقت را به آغوش بکشند، اما انسانهایی که از برداشت نادرست خود منفعت میبرند هم، کم نیستند. تا زمانی که اعتبار دادن به تفسیری از انسان و جهان، سودی به همراه داشته باشد، حتی اگر تنها منفعت آن تسکیندهندگی شخصی آن باشد، فاعل این امر بدون توجه به معتبر بودن یا نبودن و درستی یا نادرستی اخلاقی آن میتواند تنها به تفسیرهای تاریخی اغراقشده سرسپارد و با آب گلآلود رفع تشنگی کند و خشنود شود. او در عالم واقع هم آن تفسیر دلخواهش را کارگر مییابد، زیرا که علوماعصاب با توجه به بیان چگونگی فعالیتهای مغز برای علت این اتفاقات میتواند توضیحی داشته باشد. اما نه به صورتی تغییرناپذیر؛ زیرا که همانقدر که انسان در حال شدن است، اعضای بدن و اجزاء جسمانی آن نیز در حال شدن هستند. رخداد آشنایی است اگر به زمانی فکر کنیم که در حین حرفزدن و با صدای بلند سخنگفتن، تو گویی که همزمان با بیان چیزی، به آن اندیشیدهایم و احساس کردهایم که انگار در جایگاه شنونده هستیم نه سخنگو؛ یا هنگامی که لغزشهای زبانی یا عواملی مثل اختلالات درماننشدهی مغزی یا احساسات هیجانی، خشم، تعصبات و همهی چیزهایی که میتواند مانع تفکر صحیح شود، بر روی سخن و بیان کلامی ما تأثیر گذاشتهاند. یا لحظاتی که در مواجهه با دادههای تجربی تحریکآمیز برای وضعیت روانی، عنان از کف دادهایم و مغلوب هورمونها شدهایم. اما در عین حال لحظات زیادی را هم میتوانیم به خاطر بیاوریم که خودمان را از بیان چیزی یا اندیشیدن به محرکی بازداشتهایم، یا زمانی که رفتاری بیمارگونه را درمان کردهایم و به عبارتی منجی خودمان از غرقشدن در چالهاي سیاه شدهایم.
- انسان، «حیوان» ناطق است.۸
مجموعهای از رفتارهای گسیخته از هم، متفاوت در هر دورهای از زندگی، ملغمهای از تضادها و تناقضها؛ اما چه چیزی میتواند ما را منسجم کند و تعریفی از ما ارائه دهد؟ به لطف فیلترهای مغز، ما همیشه به همهی آنچه که بر ما گذشتهاست دسترسی نداریم و شاید در نگاه با مقیاسهای کوچک، رفتارهایمان را متکثر بپنداریم. اما اگر مقیاس نگاه خود را گستردهتر کنیم، الگوهای رفتاری خود را نشان میدهند. ما آنقدرها هم موجوداتی خودآگاه نیستیم؛ ناخودآگاهی، به معنای آنکه چیزهای زیادی در بدن جسمانی ما در کار است که از آنها اطلاعی نداریم و گاهی حتی کنترلی هم بر ارادیبودن آنها نداریم. مغز نیز، بر اساس سیناپسهایی که تشکیل شده و آنهایی که از بین رفته و آنطور که تا الآن دادههای تجربی آن بوده است، برونداد فکری عرضه میکند. اما در نهایت هر یک از ما در مقام فاعل برای اعمالمان هستیم و ترکیبی هستیم از همهیچیزها. از غذایی که نخوردنش عصبانیت میآفریند گرفته تا ورزشی که حالمان را بهتر میکند. از ترومایی قدیمی که دردش هنوز میتواند ما را برانگیخته کند تا یادگیری تسلط بر احساسهای هیجانی منفی. از رفتارهای عادتی تا اعمال بدیع. علوماعصاب از چگونگی مواجههی ما با دادههای جهان حسی میگوید. «وجود فقط با تجربه حاصل میشود و تجربه در ساحت مادی با ادراک خارجی پنجگانه محقق میشود.»۹
اینکه علوماعصاب مسألهی دوگانهانگاری را حل نمیکند، شاید نه عیب از علوماعصاب، بلکه ایرادی از خود سوال است. شاید اصلاً چنین مسألهای وجود ندارد. «شاید» را برای این میگویم که فعلاً میخواهم همچنان سوال بر روی میز باشد؛ من فقط میخواهم نظرتان را به یک امکان دیگر جلب کنم. «نرماندیشان» و «سختاندیشان»۱۰ حتماً هرکدام دلیلی برای خودشان دارند و علاقهای ندارند به سوی دیگری از تفکر جذب شوند. اما اینگونه جنگ فقط خونینتر میشود و هزینههای بیهوده میپردازیم، در صورتی که اساساً وجود جنگ، نشان از سوءتفاهمی شناختی دربارهی انسان و جایگاهش دارد. چیزهایی دربارهی انسان هست که نمیدانیم اما چیزهایی هم هست که میدانیم. علوم اعصاب از همانهاست. این علم اگرچه که مسألهی دوگانهانگاری را حل نمیکند اما چیزهایی مهمتر را بازگو میکند. نگرش به انسان به مثابه یک حیوان وابسته به عناصر محیطی و تربیتی و بیولوژیکی؛ چهبودگی آن در سطح رفتار عینی؛ آنچیزی که میبینیم و آنچیزهایی که هست.
{نیچه منشأ تمام نظامهای متافیزیکی را در رویای انسان بدوی میداند: «انسان در عصر فرهنگهای وحشی بدوی بر این باور بود که در رویا به شناخت یک جهان واقعی دیگر دست مییابد.»۱۱ او ادامهی حرفش را در این ساختار بیان میکند که اگر رویا در ذهن برای ما شفاف و واضح باشد، پس به واقعیت آن -بدون چون و چرا- اعتقاد داریم. این وضعیت یادآور شرایطی است که در خور بشر اولیه میباشد، زیرا که توهم در آن زمان رایج بود و انسان موجودی تاریخمند است. «آنچه اکنون جهان مینامیم برآیند انبوهی از اشتباهات و خیالبافیهایی است که به تدریج پیدا شده و طی تکامل کلی موجود زنده بههم آمیختهاند و در حال حاضر به مثابهی گنجینهی گردآوریشدهی تمام گذشته آن را به ارث میبریم.»۱۲ پس اساساً باور به یک جهان واقعی دیگر، چه در رویایمان چه در عقاید متافیزیکی و در کل دو پاره کردن جهان، صرفاً توهمی بیش نیست و این توهم هم تکرار تجربهی بدویان است. این گنجینه همان است که انسان جانآزاده باید بر آن فائق بیاید.}
علم مکانیک به حرکات ماده میپردازد، اخترشناسی به فیزیک و شیمیِ اشیاء آسمانی و علوم اعصاب به زیستشناسیِ دستگاه عصبی و نورونهای موجودات زنده. همانگونه که با استفاده از علم مکانیک میتوان طبیعت را شناخت، با استفاده از علوماعصاب نیز میتوان فعالیتهای مغزی انسانها را شناخت. پس انسان را حداقل تا حدودی هم که شده، میتوان شناخت. در مستند «Free Solo» که حول محور زندگی یک صخرهنورد میگردد، اسکن مغزی او نشان میدهد که نقاط آمیگدالای مغز وی، «آنطور که انتظار میرود عمل نمیکند.» او در پاسخ به دکتر میگوید: »شاید آمیگدالای من از این همه سالی که کنترلش کردم، خسته شده.« او خود و فعالیتهایش را «علت» اینگونه عملکرد آمیگدالایش میداند درحالی که از سوی نگاهی جبرگرایانه و یکطرفه، میتوان گفت که اساساً ضعف عملکرد آمیگدالای او علت جذب وی به این نوع از ورزش بودهاست (اما حال میدانیم که این نگرش از همان تفسیر مغالطهآمیز ناشی میشود و خطاست). فعالیتهای مغزی علت رفتارها هستند اما علتالعلل آنها نیستند زیرا که خود معلول علتهای بیرونی نیز هستند. انسان جسم صُلبی نیست که اطلاعات ورودی را منفعلانه پردازش کند و برونداد عرضه کند، بلکه بیشتر شبیه موجود هوشمندی است که با استفاده از حافظه، پس از پردازش اطلاعات جدید دربارهی آنها به صورت فعال اندیشه میکند و «میتواند» خروجی را تغییر دهد.
- «آدم مجبور، آدم مرده است.»
همانطور که علم منطق میتواند خطاهای تفکر را آشکار سازد، علوماعصاب میتواند علت آن خطاهای تفکر را به ما بگوید. علم منطق، قوانین حاکم بر فکر انسان را کشف میکند و علوماعصاب، قوائد حاکم بر رفتارهای مغزی انسان. از قطعهای خراب توقع کارکردی سالم نمیرود. با توجه به مثالهای مطرحشده در شمارهی پیش، میدانیم که موتور هواپیما تنها یک جزء از کل هواپیما است و اگر کارکرد کل هواپیما را تنها به یک جزء آن تقلیل بدهیم، به خطا رفتهایم و همینطور اگر کل انسان را تنها به مغز تقلیل بدهیم. اما همانطور که پرواز هواپیما بدون موتور آن محقق نمیشود، انسان هم بدون مغز نمیتواند به زندگی ادامه دهد. همانطور که آسیب در موتور هواپیما میتواند منجر به نقصان در دیگر عملکردهای آن بشود، آسیب در نقاط مختلف مغز انسان هم میتواند تأثیراتی را در رفتار و عمل فرد ایجاد کند. پس همانطور که متخصصان فنی هواپیما در پی حفظ سلامت موتور هستند تا هواپیما بتواند کارکرد خودش را به بهترین نحو انجام دهد، ما نیز میتوانیم با کسب دانشهای بیشتر دربارهی مغز -همانطور که دربارهی هر کدام از دیگر اعضای بدن میتوانیم این را بگوییم-، از قوانین رفتاری آن آگاه شویم و از «درمان» برای اختلالات با منشأ مغزی صحبت کنیم. هرچند که تجربه نشان میدهد انسانها در زمان خطاکاری علاقهی زیادی به بروز احساس عدم مسئولیت دارند اما این رفع مسئولیت کردن از فاعل نیست، اتفاقاً نشاندهندهی این است که تمامی تصمیمات، انتخابها، شرایط بیرونی و تجربهی هر فرد در هر لحظهای از زندگیاش که از زمان تولدش آغاز شده و تا مرگ ادامه دارد، از آنچه که فکر میکنیم مهمتر هستند و «واقعیت، شدن است. گذشته در اکنون دوام دارد و اکنون به آینده متصل میشود. سیر کلی همواره استمرار است و فقط از طریق تفکیک مصنوعی که عقل برای خودش کردهاست قابل تقسیم است.»۱۳ مادامی که زنده هستیم، در حال شدن هستیم پس توانایی تغییر را داریم. «عموماً مغز به صورت ایستا تصور میشود یا فکر میکنیم بعد از دورهی بزرگسالی شروع به تحلیلرفتن میکند. اما در واقع، ساختار مغز برای تغییر مستعد است. برای مغز امکان دارد تا برای بهرهوری بهتر، سازمان عصبی را تعمیر کند.»۱۴ تحقیقات نشان دادهاند که «در ساختار ژنوم، ساز و کارهای مولکولیای ساخته شدهاست که به تجربهها امکان میدهد الگوی بیان ژنتیکی مغز را تغییر دهند. در ساختار ذاتی ژنتیک مغز، نظامی از ساز و کارهایی وجود دارد که به آن امکان پاسخگویی به شرایط انطباق با محیط پرورشی ما را فراهم میکند.» ۱۵ «قطعاً وراثت بعضی از تمایلات را در مغز شکل میدهد اما اشتباه است که باور کنیم تجربیات به طریقی با سیمکشی ژنتیکی مغز مقابله میکنند. در واقع این سیمکشی ژنتیکی مغز است که ظرفیت تغییر را همراه با تجربه می آفریند.»۱۶ جفری موجیل و همکارانش نیز بیش از یک دهه آزمایشی را دربارهی سنجش واکنش انواع موشها به درد انجام دادند و «کنترل کامپیوتری همه عوامل نشان داد که اختلافات ژنتیکی تنها ۲۷ درصد تفاوت در سرعت واکنش را توجیه میکند. تأثیرات محیطی مسئول ۴۲ درصد هستند و ۱۹ درصد نیز به تعامل میان ژن و محیط نسبت دادهشد.»۱۷ مغز تربیتپذیر است. اگر قواعد و فرآیندهای آن را بفهمیم، میتوانیم بیشتر بر آن واقف شویم. البته هرم نیازهای مازلو را نیز به یاد بیاوریم؛ قطعاً زمانی که رفع نیازهای اولیهی زندگی در معرض خطر باشند، نمیتوان خیلی راحت از این سطح از رفتار سخن گفت. به عبارتی دیگر، حالا حتی تحقیقات به ما نشان میدهند که «گرسنگی میتواند با بروز رفتارهای پرخاشگرانه مرتبط باشد و چگونگی وضعیت تغذیه در وضعیت خلق انسان مؤثر است.»۱۸
پانوشتها:
1 Nietzsche, Freidrich, »Human, All Too Human«, Translated by R. J. Hollingdale, Cambridge University Press, United Kingdom 1996, P117.
2 پهسوآ، فرناندو، «کمی بزرگتر از تمام کائنات»، ترجمهی احساس مهتدی، دیبایه، تهران ۱۳۹۶، ص.۴۳
3 اگر انسان است مغز دارد، اگر مغز دارد انسان نیست.
4 متافیزیک یا مابعدالطبیعه، عامترین علم است و به موجود از آن حیث که «موجود» است میپردازد. به عبارتی دیگر، به «وجود» میپردازد نه چیستی موجود. دیگر پرسش این علم، پرسش از «علل» میباشد به این معنا که «آن چه هست، به چه علت است؟»
5 هایدگر، مارتین، «متافیزیک چیست؟»، ترجمه سیاوش جمادی، ققنوس، تهران ۱۳۹۳، نسخهی الکترونیکی فیدیبو، ص.۱48
6 نیچه، فریدریش ویلهلم، «انسانی، زیاده انسانی»، ترجمهی ابوتراب سهراب و محمد محقق نیشابوری، مرکز، تهران ۱۳۹۵، ص.۱۰۹
7 مفهوم عرضی، کلیِ خارج از ذات است که میتواند مشترک میان چند ماهیت باشد (عرض عام) یا مخصوص به یک نوع باشد (عرض خاص).
8 در تعریف منطقی نوع انسان، »حیوان» جنس و «ناطق» فصل آن است. «جنس» کلیِ ذاتی است که به همهی افراد که در بخشی از ذات مشترک و در بخشی از ذات متفاوتاند، دلالت میکند و مشترک میان چند «نوع» میتواند باشد. «فَصل» کلیِ ذاتی است که موجب تمایز یک ذات از ذات دیگر میشود. حیوان برحسب غریزه و عادت عمل میکند و ادراک حسی، وهمی و خیالی دارد که با انسان مشترک است. اما از آنجا که ناطق فصل انسان است، انسان حیوانی است که ادراک عقلی نیز دارد و «میتواند» تفکر کند و با استفاده از عقل به تمامی ادراکاتش سیطره داشته باشد.
9 کاپلستون، فردریک چارلز، تاریخ فلسفه از مندوبیران تا سارتر، ترجمهی عبدالحسین آذرنگ و محمود سیدثانی، علمی و فرهنگی، تهران ۱۳۸۸، ص ۲۱۶.
10 ویلیام جیمز در «سخنرانی اول» کتاب «پراگماتیسم»، از این دو واژه به صورت قراردادی برای بیان دو نوع طرز تفکر متفاوت استفاده میکند. «تجربهگرا (هدایتشونده توسط امور واقع)، حسگرا، ماتریالیست، بدبین، غیرمذهبی، شکاک: سختاندیش» و «عقلگرا (هدایتشونده توسط اصول)، تعقلگرا، ایدئالیست، خوشبین، مذهبی، اختیارگرا، یگانهگرا، جزمی: نرماندیش»
11«انسانی، زیاده انسانی»، ص۸۷
12همان، ص۱۰۰
13 کاپلستون، فردریک چارلز، تاریخ فلسفه از مندوبیران تا سارتر، ترجمهي عبدالحسین آذرنگ و محمود سیدثانی، علمی و فرهنگی، تهران ۱۳۸۸، ص۲۱۷-۲۲۹.
14 University of Oxford. "Juggling Enhances Connections In The Brain." ScienceDaily. ScienceDaily, 17 October 2009. <www.sciencedaily.com/releases/2009/10/091016114055.htm>.
15 اوشی، مایکل، «اندیشیدن دربارهی مغز»، ترجمهی رضا نیلیپور، هرمس، تهران ۱۳۹۹، ص۱۳۸.
16 سیگفرید، تام، «ریاضیات زیبا»، ترجمهی مهدی صادقی، نی، تهران ۱۳۹۱، نسخهی الکترونیکی فیدیبو، ص۱۸۰.
17 همان، ص ۱۸۳.
18 Anglia Ruskin University. "Hunger really can make us feel 'hangry': New research finds hunger is associated with increased anger and irritability." ScienceDaily. ScienceDaily, 6 July 2022. <www.sciencedaily.com/releases/2022/07/220706153034.htm>.
مطلبی دیگر از این انتشارات
علم برای علم یا علم برای عمل؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ذهن ایلیاد و خدایان سخنگو
مطلبی دیگر از این انتشارات
زمانِ بدونِ حرکت یا حرکتِ بدونِ زمان؟