نشر جهان درونم، فردیتم و خلاصه ای از تجربههای شخصیم بدون تضمین دقیق یا جذاب بودن . کانال تلگرام: https://t.me/ketab_stuff
قارچی که مگسها را به معنای واقعی کلمه زامبی میکند!
پانزدهم جولای امسال، نتیجۀ تحقیقات تیمی در دانشگاه کپنهاگن منتشر شد که بیش از آنکه به مقالهای علمی شبیه باشد به داستانهای علمی تخیلی دهۀ 70 میلادی شبیه بود. قارچ entomophthora muscae پس از آلوده کردن میزبان خود که مگس خانگی است، با رشد در قسمتها خاصی از مغز حشره، او را مجبور به فرود آمدن و سپس بالا خزیدن روی سطحی که فرود آمده میکند تا شانس پخش اسپورهای قارچ از ارتفاع بالاتر بهتر شود. اما در این تحقیقات مشخص شد که این تمام داستان نبوده. پس از کشتن میزبان مادۀ خود، قارچ شروع به پخش اسپورهایی میکند که در حکم فرومونی خاص باعث تحریک شدید مگسهای نر برای جفتگیری با لاشۀ مگس مادۀ آلوده میکند و همین باعث انتقال بهتر قارچ به میزبان جدید خود (مگس نر) میشود.
اما با انتشار این مقاله سوال مهمی در فلسفۀ ذهن دوباره گریبانگیر ما میشود؛ تمام این روند، از رشد قارچ در بدن مگس ماده و کنترل مغز او تا فریب مگس نر با تعدادی اسپور و ایجاد حالتی کیفی در ذهن او (دستکاری کولیای او) به نظر توضیحی بسنده از تمام ساز و کار آگاهی، ذهن و اعمال ارائه میدهد و شاید پیچیدهتر کردن ماجرا اشتباه باشد. عاشق شدن من یا شما نیز همین ساز و کار است منتها به جای قارچ، چند مؤلفۀ کمی پیچیدهتر اعم از تصویر، صدا و . . . دقیقاً همین نقش را به صورت رفتاری ایفا میکنند. نظر شما چیست؟ چالمرز و بلاک خیلی با این توضیح موافق نیستند!
برای چالمرز، ما نیاز به پرشی رادیکال از تعریف "بسندگی توضیح" علمی داریم. مثالی که چالمرز بسیار از آن استفاده میکند مربوط به بارهای الکتریکی است. در ظاهر، قبل از مکسول و اضافه شدن کمیت بار الکتریکی به بنیانهای توضیح ناپذیر فیزیک، ما به راحتی و مانند یک رفتارگرای خوب میتوانستیم پدیدۀ جذب شدن خرده کاغذها به شانه را توجیه کنیم. شانهای که به سطحی خاص کشیده شود کاغذ را جذب میکند. حتی میتوانستیم برایش رابطۀ ریاضی بنویسیم و کاملاً رفتار شانه و کاغذ را پیشبینی کنیم و حتی بیشتر، هر نوع جذب از این دست را با اضافه کردن یک ثابت بدون بعد در رابطۀ فیزیکی که همبسته با "جنس" شانه و چیزی که جذبش میکند است، توجیه و به شکلی بسیار دقیق پیشبینی کنیم. مگر چیزی فرای این بود که شانه به سطحی برخورد میکرد و کاغذ را میکشید؟ حال به مثال مگس بازگردیم. مگر تمام حس درونی، کوالیا، کیفیات حسی و در کل آگاهی پدیداری غیر از نشستن یک نوروترنسمیتر بر روی گیرندۀ خود در نورون پس سیناپسی به صورتی کاملاً مکانیکی/الکتریکی است؟ رفتارگرا نیز اعتقاد دارد تنها چیزی که میتوان آگاهیاش خواند همین "میل(disposiion)" به انجام الگویی مکانیکی/فیزیکی (البته فیزیکی که هنوز با اضافه شدن اصلی بنیادین مثل بار الکتریکی گسترش پیدا نکرده) است. اما دقیقاً پرش رادیکال معرفت شناختی در همین نقطه انجام میشود. همانقدر که اینکه الکترون بدون هیچ برخورد مکانیکی و به صورتی جادویی میتواند محیط اطرافش را حتی در خلأ که انگار خیلی محیط اطرافی برایش مطرح نیست عوض کند و پروتونی را از راه دور بدون هیچ برخوردی با آن جذب کند حیرت آور است(خاصیتی هنوز هم بحث برانگیز در فلسفۀ فیزیک به نام "میدان")، و ما به موجب این تعجب نیاز به تعریف "میدان" و "بار الکتریکی" داشتیم، در اینجا نیز با پدیداری حتی "جادویی"تر طرف هستیم. چرا باید برخورد یک اسپور قارچی با یک گیرندۀ پروتئینی احساس درونی بسازد؟
اساساً مسئلۀ فیلسوفان طرفدار "مشکل دشوار" و "حذف گرایی"، تشخیص همین نابسندگی رفتارگرایی در توضیح و احساس نیاز به پرشی معرفت شناختی است. تقلیلی که رفتارگرا بدان قائل است دو راه بیشتر در مقابل خود ندارد. یا باید به حذف کردن کوالیا و آگاهی تن دهد و یا به آگاهی تعمیم یافته (اینکه آگاهی خاصیتی کیهانی است و در تمام پدیدارهای این جهان حداقل در سطحی خاص وجود دارد؛ مانند جرم) رضایت دهد. شاید یک مثال بتواند بهتر برایمان بحرانی بودن این دوراهی را ترسیم کند. فرض کنیم مداری ساده ساختهایم که با برخورد نور به سنسوری الکترونیکی، مدار Run شده و یک لامپ ساده روشن میشود. اگر رفتارگرا واقعاً بخواهد مفهوم میل یا disposition خود را حفظ کند، باید به این دوراهی پاسخ دهد: یا مدار درحال حاضر کوالیایی درونی دارد (میل به روشن شدن در هنگام تابیدن نور؛ این تمثیل میتواند مثالی به شدت ساده شده از بینایی انسانی ارائه دهد) که یعنی تمام موجودات به نوعی دارای این حس درونی هستند (آگاهی تعمیم یافته یا کیهانی) و یا اساساً این تمایل، پدیداری سوم شخص است که آگاهی یک مفهوم گمراه کننده برای نام نهادن آن است (حذف گرایی). این، دقیقاً همان نیاز مبرم به پرش رادیکال معرفت شناختی است که ابتدای قسمت دوم جستار در باب آن صحبت شد . . .
حال چه کنیم، وقتی انگار در ظاهر تبیین رفتارگرایانه جز طفره رفتن از پاسخ و تقلیل دادن و ساده سازی بیش از حد ماجرا کمکی به ما نمیکند؟ شما چه میکنید؟ کدام پرش رادیکال معرفت شناسانه برای شما منطقیتر است؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
ایستگاه پایانی حرکت: دیرند
مطلبی دیگر از این انتشارات
آری! شواهدی برای طراحی هوشمندانه مغز وجود دارد
مطلبی دیگر از این انتشارات
آیا « سینگولاریتی» از قبل اینجاست؟