تاریخچه مساله معرفت_ بخش پنجم

  • در مقاله تاریخچه مساله معرفت_ بخش چهارم، به جایی رسیدیم که شرایط برای ظهور ایده آلیسم افلاطونی فراهم شد. به این صورت که بعد از بررسی مفاهیم گوناگون و دریافتن این نکته که فلسفه از دادن تعاریف کامل و بدون نقص مفاهیم عاجز است، سقراط پیشنهاد داد که ما تنها می‌توانیم امیدوار باشیم که روزی با دیالکتیک، به این مفاهیم جاودانی و بدون تغییر برسیم. اما سوال اینجاست که آیا این مفاهیم مطلق، صرفا در ذهن ما گنجانده شده اند و مصداقی در جهان خارج ندارند، یا اینکه موجودیتی دارند که ما قادر به درک آن‌ها نیستیم؟ با پرسیدن این سوال، ما شکاف عمیقی که میان هستی شناسی (Ontology) و معرفت شناسی (epistemology) وجود دارد را نمایان کرده‌ایم. تا قبل از افلاطون، جدایی میان این دو جهان وجود نداشت و اگر بخواهیم بهتر توضیح دهیم، این مساله اصلا مطرح نشده بود. مساله به زبان ساده این است: آیا هر مفهوم ذهنی که ما قادر به بیان و توضیح آن هستیم، در جهان خارج وجود دارد؟ مثلا همه ما اسب تک شاخ را بدون داشتن هیچ نقص ذاتی در مفهوم خود، می‌توانیم تصور کنیم (برای مثال اگر بدانیم وجود شاخ با وجود داشتن اسب در تناقض است، نمی‌توانیم آن را تصور کنیم، مانند تصور انسانی زنده بدون داشتن قلب!) اما آیا این مفهوم در جهان خارج نیز وجود دارد؟ مساله زمانی پیچیده تر می‌شود که بپرسیم: چه شرایطی لازم است برقرار باشد تا یک مفهوم ذهنی، وجود خارجی نیز داشته باشد؟ بهترین مثال این موضوع، مفاهیم ریاضیاتی و هندسی است که در ذات خود هیچ ایراد منطقی (به معنای اینکه شرایط اصل امتناع تناقض را برآورده کنند) ندارند، می‌باشد. اما آیا صرفا توانایی تصور یک مثلث، کافی است تا بگوییم این مثلث وجود دارد؟ یعنی آیا می‌توان با ارائه تعریفی بدون نقص و کامل از یک مفهوم، نتیجه گرفت که آن مفهوم دارای وجود خارجی نیز می‌باشد؟


  • از افلاطون نوشتن دشوار است. افلاطون کسی است که چشم امید تمام ایدئولوژی ها، مکاتب فلسفی و فکری که با شرایطی ایده آل، آرمانی و پاسخ دهنده به تمام سوالات (یا بخش بزرگی از آن) سر و کار دارند، به آن می‌باشد. افلاطون از معرفت شناسی، گامی بزرگ به سوی هستی شناسی نهاد. او برای هر مفهوم ذهنی که کامل بوده و دارای مصادیق ذهنی متعدد است، یک وجود خارجی قائل شد. به عنوان مثال، اگر شما در حین مکالمه با دوستتان، از کلمه درخت استفاده کنید و بگویید آیا درخت سبز است؟ دوست شما یک مفهوم ذهنی از درخت در ذهنش ایجاد می‌شود که قابل استفاده برای تمام درخت‌های روی کره زمین با هر گونه‌ای می‌باشد. اگر شما از دوست خود بخواهید که یک درخت به شما نشان دهد، او ناچار است که یک تک درخت که از گونه‌ای خاص از درختان است (مثلا کاج) را به شما نشان دهد. اما اگر به دوستتان بگویید خود درخت را به شما نشان دهد، قطعا برآشفته شده و می‌گوید، درخت صرفا یک نام و مفهوم کلی است که ما برای همه درخت‌ها استفاده می‌کنیم و وجود خارجی ندارد. اما آیا ذهن ما برای ساختن یا رسیدن به مفاهیم کلی مثل درخت، انسان، وجود و ... لازم داشته که تمام درخت‌های جهان را بررسی کند و سپس یک مفهوم کلی برای همه آن‌ها بسازد؟ چطور ذهن ما توانسته چنین مفاهیم کلی که قابل تعمیم به تمام مصادیقی است که حتی قابل شمارش و مشاهده (در طول عمر هیچ کدام از ما) نیستند را بسازد؟ مشخص است که پاسخ دوست شما، مبنی بر صرفا "نام" بودن مفاهیم کلی، چندان رضایت بخش نیست. بدون دانستن اینکه ذهن ما چطور به این توانایی، یا شاید خطای مفید، دست یافته باعث می‌شود یک سری راه حل‌های کلی تر بسازیم. یکی از بزرگ ترین و تاثیر گذارترین چنین راه حل‌ها یا رویکردها در قبال مفاهیم کلی، فلسفه افلاطون است. من به ناچار فلسفه افلاطون را که یکی از گام‌های بزرگ و دوران ساز در تفکر بشری است، که البته باعث تبدیل نقص‌های دستگاه فکر ما به یک ابزار برای ساخت دنیاهای ایده آل شده ، در چند مقاله بررسی می‌کنم. چرا که از افلاطون نوشتن، بسیار دشوار است.