ا
مغز در خمره | یک نمایشنامه فلسفی
[در صحنه دو صندلی است که پیرمرد بر روی یکی از آنها نشسته است. کنار دست پیرمرد یک تلفن است. همچنین میزی در صحنه است که بر روی آن یک کتری چای و چند لیوان است. در پشت صحنه نیز طاقچهای با یک پارچ آب و قوطی قرص است. در طرفین صحنه هم یک پنجره و یک در است. مردی سیاهپوش از پنجره وارد میشود.]
پیرمرد: بالاخره اومدی؟
مرد سیاهپوش: منتظرم بودی؟
پیرمرد: مگه مرگ نیستی؟
مرد سیاهپوش: نه دقیقا ... ولی تقریبا
پیرمرد: پس دزدی!
[پیرمرد تلفن را بر میدارد تا شماره بگیرد. مرد سیاهپوش جلوی او را میگیرد.]
مرد سیاهپوش: من به کوزه تو نیاز دارم.
[پیرمرد نگاهی به بخش گلدانهای خانهاش میاندازد و به سمت آنها میرود.]
پیرمرد: من به گلهام وابستهام. نمیذارم بهشون دست بزنی؟!
مرد سیاهپوش: نه من به این آت و آشغالا نیازی ندارم. به کوزه وجودت نیاز دارم.
پیرمرد: متوجه نمیشم.
مرد سیاهپوش: اجازه میدی بشینم
پیرمرد: حتما. فقط چایی میخوری؟
مرد سیاهپوش: اگه زحمتی نباشه.
[پیرمرد برای خودش و مرد سیاهپوش چایی میریزد و روبهروی مینشیند.]
پیرمرد: میفرمودی
مرد سیاهپوش: من یک دانشمندم که از قرن 22 میام. من مغزهایی رو به صورت مصنوعی ساختم و اونها رو توی یک سری کوزه مغذی گذاشتم.
[پیرمرد چاییاش را هورت میکشد]
پیرمرد: ببخشید. ادامه بدید.
مرد سیاه پوش: من یک زندگی معمولی رو برای اون مغزا طراحی کردم.
پیرمرد: حالا این چه ربطی به من داره؟
مرد سیاهپوش: شما هم یکی از اونهایید.
[پیرمرد چایی را که خورده است، تف میکند.]
پیرمرد: پس شما دیوونهای.
[پیرمرد به سمت در میرود و فریاد میزند.]
پیرمرد: آهای!
[مرد سیاهپوش پیرمرد را از جلوی در به سمت داخل میکشد.]
مرد سیاهپوش: چی کار میکنی؟
پیرمرد: میگم بیان ببرنت
مرد سیاهپوش: من اگه این جا گیر بیفتم. جهان نابود میشه. چرا نمیفهمی؟!
پیرمرد: چرا باید نابود بشه؟
مرد سیاهپوش: بهت که گفتم. من مسئول جهان شبیهسازیشده فعلیام. اگر من نباشم که کدها رو کنترل کنم یا از فاسدشدن مغزها جلوگیری کنم. کار جهان تموم میشه.
[پیرمرد دستش را روی پیشانی مرد میگذارد.]
پیرمرد: جوشونده نمیخوری؟!
مرد سیاهپوش: مثل این که خیلی مطمئنی که جهانت واقعیه؟!
پیرمرد: همون قدر که میدونم، تو واقعی هستی! اوه شاید قرصام رو نخوردم.
[پیرمرد سیلی محکم به سمت مرد سیاهپوش روانه میکند و محکم به گوش او میخورد.]
مرد سیاهپوش: آی!
پیرمرد: واقعیتر از همیشه هستی! ببینم الان ساعت چنده؟!
[پیرمرد به سمت قرصهایش میرود که مرد سیاهپوش او را میگیرد و به زور روی یک صندلی مینشاند.]
مرد سیاهپوش: تا زمانی که حرفام تموم نشده، حق نداری جایی بری!
پیرمرد: به خدا من تو خونهام، هیچی ندارم، همه اون گلدونها مال تو!
مرد سیاهپوش: تو چه دلیل برای رد کردن حرف من داری؟
پیرمرد: کدوم حرف؟
مرد سیاهپوش: همین که تو یه فقط یک مغز در کوزه هستی و هر چیزی که میبینی، صرفا یک شبیهسازیه
پیرمرد: برای این که تو رو میبینم یا وقتی به این مبل دست میکشم، میفهمم نرمه.
مرد سیاهپوش: من میگم که همه تجربیاتت شبیهسازی شده است. بعد تو میگی که از تجربیاتم میفهمم که جهانم واقعیه.
پیرمرد: باشه قبول نمیکنی؟! یه دلیل دیگه میارم.
[چند لحظهای سکوت میشود.]
مرد سیاهپوش: خب؟
پیرمرد: بذار باید بیشتر فکر کنم.
مرد سیاهپوش: متاسفم وقتت تموم شده
[مرد سیاهپوش دستش را روی پیشانی پیرمرد میگذارد. صدایی میآید، انگار که کسی از راهپله ساختمان رد میشود.]
پیرمرد: میشه چک کنی که صدای چیه؟
مرد سیاهپوش: مگه منتظر کسی هستی؟! احتمالا صدای یکی از همسایههاست.
پیرمرد: مطمئنی شاید صدای پای یه فیلی باشه که تو راهرو دنبال کلیدش میگرده.
مرد سیاهپوش: مسخره میکنی؟
پیرمرد: پس تو قبول داری که معقولتره به جای فیل یه آدمی از راهرو بالا رفته باشه.
مرد سیاهپوش: حتما
پیرمرد: پس برای من هم معقوله که فکر کنم، این دنیا و من واقعی هستیم، نه این که من تنها مغزی درون یک کوزه باشم و دنیا شبیهسازی شده باشه.
[مرد سیاهپوش سکوت میکند.]
پیرمرد: کیش و مات!
[پیرمرد بشکنزنان دور خودش میچرخد و بالا و پایین میپرد. ناگهان نفس نفس میزند و بر روی صندلی مینشیند.]
مرد سیاهپوش: چته؟
پیرمرد: برام یه لیوان آب میاری، قرصم هم کنارشه.
[مرد سیاهپوش به انتهای صحنه میرود و پشتش را به پیرمرد میکند. پیرمرد نگاهی به عقب میکند و گوشی تلفن را بر میدارد که مرد سیاهپوش بر میگردد و پیرمرد گوشی را دوباره سر جایش میگذارد. مرد سیاهپوش قرص و لیوان آب را به دست پیرمرد میدهد.]
مرد سیاهپوش: تلاش خوبی بود ولی کافی نیست.
پیرمرد: چطور؟
مرد سیاهپوش: تو صرفا داری یه ایده رو برای این که پیچیده و غیرعادیه کنار میذاری. درسته؟
[پیرمرد قرصش را میخورد و جلو میآید و سیلی محکمی به مرد سیاهپوش میزند.]
مرد سیاهپوش: آی!
پیرمرد: پس از فشار خون نیست.
مرد سیاهپوش که صورتش را میمالد: میگم تو صرفا داری یه ایده رو برای این که پیچیده و غیرعادیه کنار میذاری. درسته؟
پیرمرد: آره
مرد سیاهپوش: ولی این پایه محکمی نیست.
پیرمرد: متوجه نمیشم.
مرد سیاهپوش: روشنه. مثلا برای ما خیلی شهودی به نظر میرسه که زمین ثابت باشه و خورشید به دورش بچرخه اما بعدها فهمیدیم که در اصل خورشید ثابته. در نتیجه متاسفم.
[مرد سیاهپوش به نزدیکی پیرمرد میآید. تلفن زنگ میخورد.]
پیرمرد: پس گفتی همه دنیای ما الکیه دیگه؟!
مرد سیاهپوش: میشه این طور گفت.
پیرمرد گوشی را بر میدارد.
پیرمرد: برو گمشو کثافت حرومزاده
پیرمرد گوشی را میگذارد.
پیرمرد: من حاضرم.
مرد سیاهپوش: کی بود؟
پیرمرد: مهم نیست.
[مرد سیاهپوش به سمت پیرمرد نزدیک میشود. صحنه کم کم تاریک میشود. صدای فیلی شنیده میشود.]
صورتبندی فلسفی معمای مغز در خمره
مطابق با این صورتبندی شما در این موقعیت نیستید که همین الان بدانید مغز در خمره (یا دیگر سناریوهای شکاکانه) غلط هستند. همچنین هر چیزی که شما در زمینه جهان خارج میدانید، بر پایه تجارب ادراکی فعلی شما است. در نتیجه شما باید موقعیتی باشید تا بدانید کi سناریوهای شکاکانه مثل مغز در خمره غلط هستند. بنابر این مقدمات شما چیزی درباره جهان خارج بر پایه تجارب ادراکی فعلی خود نمیدانید!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماده بُعد دارد، یعنی دوری در بن آن تنیده شده است
مطلبی دیگر از این انتشارات
سیناپس های الکتریکی نورون های ما ماده تاریک مغز هستند
مطلبی دیگر از این انتشارات
تفاوت واقعیت و ایده