من رضا میرزایی،متولد۱۳۶۶ تهران،دارای۲مدرک تحصیلی در مقطع کارشناسی:تئاتر+ آسیب شناسی اجتماعی. کارمند وزارت بهداشت نیز هستم. در حوزه تئاتر و اعتیاد ۶مقاله به چاپ رسانده ام که مهمترین آن"طب اعتیاد"میباشد
فرشتهها بال ندارند..
سهشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۷۹..
ساعت ۲ بعد از ظهر بود که دولت اعلام کرد به علت برگزاری"کنفرانس بزرگ کشورهای اسلامی"، فردا چهارشنبه مصادف با ۲۸ اردیبهشت ۱۳۷۹ تمامی ادارات دولتی و مدارس تعطیل خواهند بود. باورم نمیشد که بعد از ۴ ماه که حتی یک روز هم نتونسته بودم مرخصی بگیرم، حالا فرصت سه روزهای پیش آمده تا کمی استراحت کنم. تصمیم گرفتم به سفر برم. ناگهان چشمم به ساعت دیواری افتاد، ۲:۲۰ شده بود و زمان کمی تا تعطیلی اداره باقی مانده بود و چون از قبل برای رفتن به سفر برنامهریزی نکرده بودم، با عجله رفتم از بانکِ اداره، ۱۵۰ هزار تومن پول نقد گرفتم و بهسرعت سوار ماشینم شدم تا قبل از اینکه اداره تعطیل بشه و پشت ترافیک سرویسهای اداره که اکثرا اتوبوسهای قدیمی بنز بودند، گرفتار نشم، حرکت کردم.
آمپر بنزین نزدیک به فول بود، آخه دیشب ۳۹ لیتر زده بودم و فقط یکبار مسیر منزل تا اداره رو رفته بودم و برای سفر و رسیدن به مقصد ۳۵ لیتر کفایت میکرد. پس با خیالِ راحت، ضبط رو روشن کردم و پام رو گذاشتم روی پدال گاز.
حوالی ساعت ۱۰ شب بود که به مقصد رسیدم (شهر همدان). وسط بلوار اصلی شهر بودم اما همهجا سکوت و کور بود و مغازهها هم تعطیل بودن. فقط یه بقالی کوچیک اون ته خیابونِ خاکی منتهی به روستا باز بود؛ حدود ۱۰۰ متری فاصله داشت و چون جادهی خاکی و داغونی داشت، همونجا که توقف کرده بودم، از داخل داشبورد ماشین ۱۰ هزار تومن برداشتم و به سرعت به سمت بقالی راه افتادم. داخل مغازه که شدم پیرمردی حدود ۸۰ ساله به آرامی مشغول جمعآوری وسایل داخل مغازه بود، گویا داشت مغازه رو تعطیل میکرد. سلام کردم، اما جوابی نشنیدم. جلوتر رفتم و با حرکات دست با او احوالپرسی کردم. از وجنات پیرمرد معلوم بود انگار گوشش سنگینِ و قادر به حرکت نیست، من هم بعد از ۷ ساعت رانندگی، فقط میخواستم چند قلم مواد خوراکی بگیرم و برم. ده تا نان لواش، یک عدد پنیر کوچک، هفت عدد تخممرغ و یک عدد روغن کوچک، مجموع خریدِ من بود. پیرمرد بعد از کلی مکث، بالاخره مبلغ رو بر روی کاغذ نوشت؛ ۹۱۰۰ تومن.
پس از چند دقیقه و با تلاش زیادِ پیرمرد، مابقی پولم رو دریافت کردم و به سمت ماشین حرکت کردم. نزدیک که شدم، با صحنهی عجیبی روبرو شدم! شیشهی ماشین شکسته بود؛ نزدیکتر رفتم، دربِ داشبورد هم باز بود. شوکه شده بودم. هیچکس آن اطراف نبود، سرم رو به سمت مغازهی پیرمرد چرخوندم اما او هم رفته بود. تمام محتوایات داخل داشبورد شامل پول نقدی که ظهر از بانک گرفته بودم به همراه نوارهای کاست و عینک آفتابی به سرقت رفته بود؛ حتی مدارک ماشین رو هم بُرده بودن!
بدنم یخ کرده بود، تمام وجودم خیس عرق شده بود و زبونم بند اومده بود. من مونده بودم با یه ماشین لُخت، چندتا نان و تخممرغ و پنیر و ۹۰۰ تومن پول نقد و بنزینی که نزدیک به انتهای باک بود. ناگهان، همهی تصوراتم از یه سفر قشنگ، تبدیل شده بود به یه فاجعه، و این یعنی خودِ خودِ گرفتاری. من تا نیمساعت قبل،خوشحالترین مرد دنیا بودم چون توی دنیای کوچیک خودم کلی تصویرسازی کرده بودم اما الان یهو از عرش به فرش افتاده بودم!
اون وقتها، موبایل نداشتم تا با پلیس تماس بگیرم، همهجا هم بسته بود. با ۹۰۰ تومن هم نمیشد جایی رو اجاره کرد. تصمیم گرفتم داخل ماشین بخوابم، بلکه صبح بتونم راهی پیدا کنم که از این گرفتاری به نحوی رها بشم.
فردا صبح از تلفن یکی از مغازهدارهای شهر با پلیس تماس گرفتم، پلیس هم اومد و سرقت رو صورتجلسه کرد و رفت. حالا من مونده بودم با جیب خالی و ماشینی که نه شیشه داره و نه بنزین. غرورم هم اجازه نمیداد به کسی زنگ بزنم و ازش کمک بخوام. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که تخممرغ و روغن رو ببرم به اون پیرمرد بقال پس بدم؛ این کار رو کردم، اما این مبلغ کفاف تهیهی بنزین رو نمیداد.
شب بعدی رو هم داخل ماشین خوابیدم. انگار اومده بودم اردوگاه اجباری. با پوست و گوشتم فهمیدم که یه اتفاق، گاهی میتونه انسان رو از اوج به زیر بیاره. توی همین افکار بودم که یک نفر به ماشین نزدیک شد، لباسهای کثیف و پاره، موهای ژولیده و صورت سیاه که مشخص بود کارتنخواب است، جلو آمد و بهم گفت از شب اول شاهد کل ماجرا بوده و وقتی دیده که این اتفاقات برای من رخ داده. درآمد ۲روز کارکرد خودش که حاصل ساعتها زیر و رو کردن بین زبالههای مردم و پیدا کردن پلاستیک و فروش اونهاست رو به من داده.
او یک فرشته بود.. باورم نمیشد! دیگه مطمئن شده بودم که شعور، شخصیت و مرام به جایگاه اجتماعی، سواد و پول ربطی نداره. درس بزرگی که گرفتم این بود که در طول زندگی، شخصیت آدمها هیچگاه تغییر نمیکنه، بلکه جایگاه و موقعیت اجتماعیست که گاهی تغییر میکنه؛ گواه این حرف، همون کارتن خوابی که به من کمک کرده بود؛ چرا که وقتی پارسال(۱۳۹۸) به اونجا رفته بودم، متوجه شدم که او در سال ۸۳ به زندگی عادی برگشته، سال ۹۰ ازدواج کرده، سال ۹۲ خدا به او یک پسر و سال ۹۷ هم یک دختر داد.
راستشو بخوایین منی که همیشه تصور میکردم کارتنخوابهایی که اکثرشون اعتیادهای سنگین به هروئین دارن و خیلیهاشون هم تزریقی هستند، علفهای هرز جامعه هستند و بهشون بیمحلی میکردم. ۵سال بعد دانشگاه، رشتهی "آسیبشناسی اجتماعی" قبول شدم. وقتی که برای دورهی کارورزی و ساخت فیلم مستند، از نزدیک با تعداد زیادی از این عزیزان آشنا شدم، به یقین ایمان آوردم که گاهی امکان داره یک اتفاق، سرنوشت آدم رو عوض کنه ولی شخصیت آدم رو عوض نمیکنه.
از اون به بعد، تصمیم گرفتم که هر کاری از دستم برمیاد برای بازگشت این عزیزان بکنم و متوجه شدم که در این مسیر، فرشتههای زیادی وجود دارند که کیلومترها جلوتر از من، در حال حرکتتند.
یکی از همین فرشتهها، خانم جوانیست به نام "سپیده علیزاده" که در نهمین روز از آخرین ماهِ اولین فصلِ سال شصت و یک متولد شده است. او اکنون متاهل و مادرِ ۲ فرزند و دارای مدرک فوقلیسانس در رشتهی روانشناسی عمومی میباشد.
از سال ۱۳۸۳ در بیمارستان اعصاب و روان(۵۰۶ ارتش) شروع به کار نمود و بهمرور مسیر کاریش به سمت پیشگیری و درمان آسیبهای اجتماعی به ویژه اعتیاد متمرکز گردید. او همچنین سابقهی پنج سال کار در پروژههای بینالمللی در حوزهی آسیبهای اجتماعی را نیز دارد.
فرشتهی قصهی من، از سال ۱۳۸۸ موسس و مدیرعامل موسسهای به نام "موسسه کاهش آسیب نور سپید هدایت" میباشد. این موسسه با مجوز از سازمان بهزیستی به ثبت رسیده و تحت نظارت این سازمان به فعالیت میپردازد و هدف اصلی آن، پیشگیری و درمان آسیبهای اجتماعی ناشی از اعتیاد در جامعه میباشد.
درحال حاضر این موسسه با بیست نفر نیروی انسانی، مجری طرح مرکز جامع کاهش آسیب زنان است که با مجوز و نظارت سازمان بهزیستی استان تهران و شهرداری منطقه دوازده تهران فعالیت مینماید. این مرکز در طول شبانه روز به بیش از صد و پنجاه زن بیسرپناه آسیب دیدهی اجتماعی خدمات رایگان ارائه مینماید. زنانی که در جامعه پشتیبان ندارند، بعضی از آنها باردار یا همراه با کودک هستند، تعدادی دارای اعتیاد، تعدادی دختران جوان یا زنان سالمند و تعدادی نیز دارای معلولیت های جسمی و اختلالات روانی هستند.
درآمد موسسه، از کمکهزینهی سازمانبهزیستی تامین میشود. ساختمان پروژه را نیز شهرداری منطقهی دوازده تهران در اختیار سپیده علیزاده قرار داده است و بهازای در اختیار گذاشتن این ساختمان، وی میبایست روزانه به بیش از ۱۰۰نفر از زنانِ بیسرپناه منطقه، خدمات ارائه نماید و در این راه، تنها از کمک خیرین استفاده میکند. فرشتهی داستان من، روزانه حدود ۳۰۰ پرس غذای گرم، به همراه ماسک، دستکش و مواد ضدعفونیکننده، بین کارتنخوابهای منطقهی شوش و هرندی توزیع میکند.
فرشتهها بال ندارند.. سپیده علیزاده، به خیلیها امید دوباره داد، بارها و بارها خودش ناامید شد و گریه کرد اما اجازه نداد زنانِ تنهای جنوب شهر، ناامید شوند. سقف موسسهی او، سقفِ امنِ بیپناهان شد. خندهی بچههای خودش را در خندهی بچههای مظلوم بیسرپرست و بدسرپرست دید.
سپیده علیزاده، فرشتهایست که بال ندارد، اما همیشه دستانِ آدمهای تهخط در دستان اوست؛ چرا که او هم فهمیده که شخصیت انسانها تغییر نمیکند، بلکه فقط موقعیتشان عوض میشود.
✍مصاحبه و روایت: رضا میرزایی ازندریانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
هنر حرکت، بیابان، دوربین و زندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
من، پریسا قاسمی، دختر گیلانم..
مطلبی دیگر از این انتشارات
من مَرد تنهای شبم..