"میتا"، جایی برای مهربانی

تورم،اختلاس، دروغ، بیکاری، اجاره‌نشینی، سرپرستِ بی‌پولِ خانواده، طلاق، بیماری، رشوه، اعتیاد، مرگ و.. واژگانی هستند که این روزها دائم از تلویزیون، رادیو، داخل تاکسی یا مترو، توی اداره، توی پیاده‌رو، از رفیق، همکار، مسئولین، رهگذرین عابر پیاده، سلبریتی‌ها و حتی مادربزرگم میشنوم.

سَرم داره منفجر میشه، سَر در گُم و کلافه‌ام، و از همه بدتر، اعتمادم رو نسبت به همه‌چیز و همه‌کس از دست دادم.

دیگه حرف کسی رو درک نمیکنم، کارِ خیر کسی رو باور نمیکنم، و این یعنی بدتر از بد؛ حتی محبت دیگران رو خالصانه و بدون پیش‌شرط نمیتونم بپذیرم.

توی همین افکار بودم که به صورت کاملا اتفاقی با جایی آشنا شدم به نام "خانه‌میتا"(موسسه‌ی خیریه آموزشی برای حمایت و مراقبت از بچه‌های اُتیسم)؛ جایی که صبح تا غروب از بچه‌هایی با "اختلال اُتیسم" پذیرایی میکنه.

قبلا درباره اُتیسم یه چیزهایی شنیده بودم، کمی هم تحقیق کرده بودم اما شنیدن کِی بُوَد مانند دیدن..

بلاخره بعد از اینکه کلی با خودم کلنجار رفتم، تصمیم گرفتم برم از نزدیک این موسسه‌خیریه رو ببینم، اما همچنان احساس خوبی نداشتم، خیریه! شعاره! حتما دروغه! یا شاید هم جایی باشه برای خودنمایی و فخرفروشی یه سِری آدمِ به ظاهر خَیر..

اما در نهایت با خودم کنار اومدم و یه روز عصر حوالی ساعت '۱۵:۳۰ رفتم "خانه‌میتا".

زنگ موسسه رو زدم، اما هنوز گارد داشتم، آماده بودم که به محض ورود و برخورد با مسئولین موسسه، شروع به انتقاد و گلایه کنم؛ اما وقتی که درب رو برای من باز کردن، انگار همه‌ی اون افکار توی یه لحظه فراموش شدن!

راستشو بخوایین،"خانه‌میتا" زبونم رو بند آورده بود؛ ساختمونی دو طبقه و قدیمی با کلی سر و صدا و هیاهو؛ دلت هُری میریزه، اما بهت آرامش میده، انگار اومدی یه‌جای خوب، یه جای باحال، اما یهو به خودم میام و میگم رضا صبر کن ببین اینجا چه‌خبره؟ کی به کیه؟

وقتی وارد ساختمون شدم کمی مکث کردم، یه خانم جوون کم سن و سال اما خوش‌برخورد جلو میاد و ازم میپرسه: بفرمائید با کی کار دارین؟ میگم با مدیریت، با خوش‌رویی میگه تشریف ببرید طبقه بالا.

از پله‌ها بالا میرم و به راهرو طبقه دوم میرسم، چند اتاق و دفتر کار دیده میشه، اما خبری از اون‌همه سر و صداهای زیاد و هیاهوی طبقه اول خبری نیست اما صدای صحبت‌کردن بلند بلند خانمی به گوشم میرسه؛ گویا داره تلفنی یه چیزهایی رو هماهنگ میکنه، دائما صداش دور و نزدیک میشه؛ هم‌زمان صدای مکالمه دو خانم دیگه هم به گوشم میرسه که انگار دارن با همدیگه حرف میزنن..

هنوز کسی به استقبالم نیومده؛ با دقت بیشتری به صداها گوش میدم تا رد صداها رو پیدا کنم؛ بلاخره با کمی کنجکاوی وارد اتاقی شدم که با توجه به ابعاد اتاق و همچنین از جذبه و دیسیپلینِ خانمی که پشت میزی در انتهای اتاق نشسته‌بود، فهمیدم وارد "دفتر مدیریت" شدم.

آب‌دهانم رو قورت دادم و با کمی ترس و لرز سلام کردم؛ جوابی گرم اما قاطع از مدیر به سویم آمد.

خانم دیگری نیز که به‌نظرم از مربیانِ مجموعه بودن، پشت میز کنفرانس نشسته‌بود، ایشون هم جوابمو داد.

کم‌کم داشتم به شرایط مسلط میشدم که ناگهان از پشت صدایی رسا به من گفت "سلام آقای میرزایی".

به سمت صدا برگشتم و به سرعت پاسخ خانمی که سلام کرده بود رو دادم، ایشون هم با لبخند و روی‌گشاده احوالپرسی کرد، صدای این خانم همون صدایی بود که موقع ورودم به طبقه‌دوم شنیده میشد، اونجا صداشون میکردن خانمِ شیرازی؛ به نظرم،خانم مهربون و فعال و پیگیری بود، دائم در رفت و آمد بود و مشغول هماهنگی..

من هاج و واج مشغول تماشای این‌ حجم از سر و صدا بودم که گویا درگیر پیگیریِ کارهای روتین موسسه بودن، هم خانم صالحی(مدیر مجموعه)و هم خانم شیرازی مشغول صحبت با با تلفن‌همراهشون بودن، اون خانم هم داشت با کامپیوتر شخصی یه کارهایی میکرد، چندتا خانم که به نظرم مربی بودن، میومدن داخل دفتر مدیریت و میرفتن، فکر کنم هیچکس منو نمیدید!

من رضا میرزایی، با ۱۷۸ سانت قد، ۶۹ کیلو وزن، دارای دو چشم، یک بینی، دهان، دست و پا و.. توی شلوغی اونجا دیده نمیشدم!

دیگه داشتم عصبانی میشدم؛ خواستم اعتراض کنم که چشمم به درب نیمه‌باز بالکن افتاد، پیش خودم فکر کردم که پَرت‌شدن از طبقه دوم احتمالا خیلی درد داره، تعدادشون هم زیاد بود. درضمن،خانم صالحی هم خانم باجذبه‌ای به نظر میومدن و تعداد کارمندانشون هم زیاد بود و من تک. به همین دلیل یک نفس عمیق کشیدم و به چیزای خوب فکر کردم تا آروم بشم.

بلاخره بعد از چند دقیقه، مکالمات تلفنی خانم مدیر و سایرین تموم شد و پای میز مذاکره اومدن. انگار دیگه به نظر میومد که همه‌چیز آرومه و من چقدر خوشحالم..

سلام، سلام، خوب هستین؟ ممنون، ببخشیدا؟ نه بابا این حرفها چیه! خواهش میکنم، خیلی خوش اومدین، ببخشید که اینجا انقدر شلوغه‌ها، آخه ما برای یه دوره آموزشی که قرارِ برای پرسنل مترو برگزار کنیم، داریم آماده میشیم..

بعدش گفتن که اسم اینجا، موسسه‌خیریه مادرانِ یاریگر توانجویانِ اُتیسم(با نام اختصاری خانه‌میتا)؛ یه موسسه‌ی غیردولتیِ کاملا مستقل که در مهرماه ۱۳۹۵ با هدف مراقبت، رشد خودباوری و استقلال‌فردی و حرفه‌آموزی به بچه‌هایی با اختلال اُتیسم، تاسیس شده.

اُتیسم،نوعی اختلال عصبی_رشدی است که باعث میشه پردازش اطلاعات در مغز به خوبی شکل نگیره و فرد در تعامل با دیگران دچار مشکل میشه.

حدود ۱۲ مربی که در رشته‌های مختلف دانشگاهی بخصوص هنر و روانشناسی تحصیل کرده‌اند و با کمترین میزانِ دستمزد که تنها برای ایاب و ذهابشون صَرف میشه، از شنبه تا چهارشنبه از ۹ صبح تا ساعت ۱۶ در مجموعه‌‌‌ی میتا،مشغول خدمت‌رسانی به حدود ۱۵ فرشته‌‌ی شهرمون هستند.

خانه‌میتا جایی‌ست برای "مهربانی"؛ هرکسی با هر میزان توان و تخصص، خالصانه به خدمتی مشغول است؛ چرم‌دوزی، عکاسی، نقاشی، سفال‌گری، زبان، کامپیوتر و.. به توانجویان آموزش داده می‌شود تا به رشد خودباوری و استقلال‌فردیِ آنها کمک شود؛ علاوه بر مربیان، برخی از خانواده‌ها نیز گوشه‌ای از کار رو به دست گرفته‌اند تا این هدف‌ِمتعالی، به سرمنزل مقصود نزدیک و نزدیک‌تر بشه.


نویسنده: رضا میرزایی ازندریانی