فقط بنویس:)
بهم میگفت...
بهم میگفت قوی باش؛ ولی میدیدم خودش هرشب زیرسایهی ماه میشینه، روحش رو تیکه تیکه میکنه و به اسم اشک میریزه روی زمین.
بهم میگفت بخند؛ ولی میدیدم خودش هرروز صبح پشت نور خورشید قایم میشه تا اشکهاش رو پاک کنه و یه لبخند الکی بنشونه روی صورتش.
بهم میگفت هیچکس تنها نیست؛ پس چرا هرغروب دستهاش رو دور خودش حلقه میکرد و سرش رو روی شونهی خودش میذاشت؟
بهم میگفت زندگی زیباست؛ پس چرا آسمون چشماش همیشه ابری بود و هواشناسی روحش همیشه هوای بارونی پیشبینی میکرد؟
میگفت یکی اون بالا همیشه هواترو داره؛ پس چرا اون یه نفری که قرار بود هواش رو داشته باشه هیچوقت نیومد حتی بهش یه سر بزنه؟
میگفت هیچوقت تنهام نمیزاره؛ پس چرا یه روز اومدم و دیدم روی زمین افتاده، تیکههای شکستهی قلبش رو در آغوش گرفته و به سمت همونی رفته که قرار بود هواش رو داشته باشه؟
ه.الف
( پ.ن : ببخشید خیلی توی متنهای عامیانه قوی نیستم ?❤)
مطلبی دیگر از این انتشارات
پسری که از کابوس هایش تغذیه میکرد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلنوشته مدافعان سلامت
مطلبی دیگر از این انتشارات
موسیقیدان محشر