نترس، فقط بنویس:)

از وقتی خوندن یادگرفتن می‌خوندم، همش می‌افتادم تو جوب از بس که سرم تو کتاب بود! دنیاهای زیادی رو گشتم،بدون اینکه بهش سفر کنم؛ آدمای زیادی رو شناختم، بدون اینکه واقعا ببینمشون؛ چیزای زیادی یادگرفتم بدون اینکه واقعا تجربش کنم! خودمو وارد دنیاها کردم و داستان‌ خودمو ساختم؛ و اونجا بود که " نوشتن " برام معنی پیدا کرد.

از وقتی که نوشتن یاد گرفتم می‌نوشتم، با همون خط خرچنگ قورباغه‌ای که بعد این‌همه سال نه تنها بهتر نشده، بلکه حالا خودمم نمی‌تونم بخونمش! حداقلش اینه که حافظم در حدی خوب هست که بتونم واژه‌های احتمالی رو حدس بزنم! من می‌نوشتم چون دوست داشتم دنیاهای خیالی خودم رو داشته باشم، ولی نوشتن واقعا یعنی چی؟

شاید هیچ‌وقت جواب واقعی این سوال رو پیدا نکنم، ولی کی درست و غلط رو تعیین می‌کنه؟ نوشتن برای من یعنی به تصویر کشیدن افکاری که شاید خودمم ازشون فرار می‌کنم؛ نوشتن برای من یعنی ساختن دنیایی که هیچ‌کس ندیده؛ یعنی کشیدن قلم رو کاغذی که خودش یه داستانی داره! یعنی هر هفته یه دفتر بخر و تا آخر هفته اینقد خط خطیش کن که ازش جوهر چکه کنه! یعنی داستان مورچه خسته‌ای که کنارت داره راه میره و بار می‌بره رو برای بقیه هم تعریف کن؛ یعنی یه دوستی که همیشه کنارته و می‌تونی دردهات رو باهاش شریک شی؛ نوشتن برای من یعنی نترس، فقط بنویس!

شاید از حرف‌های بالا خسته شدی و دیگه به اینجا نرسیدی، ولی اگر الان اینجایی و داری می‌خونی، نترس، فقط بنویس!

ه.الف