سفید مجهول

برای اولین و آخرین بار، به خاطر کار پدرم که گروهبان بود، خانه‌مان‌ را با آن محله‌ و آدم‌هایش جا گذاشتیم و به قول پدرم صدها فرسنگ آمدیم اینطرف‌تر.
یک خانه‌ی کوچک که در و دیوارش با یکدیگر سر جنگ داشتند، نصیبمان شد. توی یک محله شلوغ، پشت به یک بازار محلی بودیم که هر روز خدا، همهمه مردم و صدای گاو، گوسفند و مرغ، شنیده می‌شد؛ اگر هم گذرت به آنجا می‌خورد، بوی سبزی‌ و میو‌ه و فضله‌ی حیوانات از هر طرفی زیر دماغت می‌زدند و تو را به هر سمتی می‌کشاندند.
تازه نُه سالم بود، از روستای که پدر و مادرم می‌گفتند اسمش ده‌مختار هست، آمده بودیم به شهری که همه سردشت صدایش می‌زدند.
دو روز از آمدنمان نگذشته بود که مادرم به حکم پدر، همان حوالی خانه‌مان، برای ثبت‌نام به یک مدرسه رفتیم.
از فردای آن روز که پشت میز چوبی نشستم، هیچوقت فکرش را نمی‌کردم که معلم‌‌‌مان یک خانم باشد، آن هم یک خانم مهربان، پُر هیبت و درشت اندام با لباس‌های بلند مشکی که اُبهت خاصی داشت؛ از همان روز اول که من را با پیراهنی گشاد و شلواری ساده سفید‌رنگ دید، دوستم داشت.
من خانم مهوش صدایش می‌زدم. خیلی شبیه به مادربزرگم ننه حوران بود،
خانم مهوش هر بار که به کلاس ما می‌آمد، بی برو برگرد همیشه می‌گفت که من اسم قشنگی دارم. گاهی من را تشویق می‌کرد که نامم‌ را بخش کنم یا تلفظ و معنایش را به هم‌کلاسی‌هایم یاد بدهم.
من هم طبق عادت می‌ایستادم و می‌گفتم :
« دوس - تین ».
همان اوایل، خانم مهوش با کنجکاوی‌اش و اصرار بچه‌ها از من پرسید که معنی اسمت چیست و از کدام شهر آمدی.
من هم با لهجه‌ای که داشتم، سعی می‌کردم تغییرش بدهم تا کسی من را مسخره نکند. البته ناگفته‌ نماند که خودشان هم لهجه‌ای داشتند که بیشتر اوقات متوجه نمی‌شدم، حتی خانم مهوش.
ایستادم و گفتم : « من دوستینم‌، خونمون ده‌مختار، ما بلوچی‌ها از این لباس‌ها تن می‌کنیم ... »
همانطور حرف می‌زدم، ولی انگار کسی گوش نمی‌کرد، نه خانم مهوش و نه بچه‌‌هایی که لباسهایشان شبیه به من بود، نمی‌دانم محو لهجه من شده بودند یا لباس‌هایم برایشان عجیب بود.
از آنجا که تنها دانش‌آموز مهاجر کلاسمان بودم، من را به نیمکتی در ردیف اول کنارِ پنجره بردند. پنجره‌ای که روی شیشه‌هایش را مانند علامت ریاضی با چسب ضربدر کشیده بودند و جالب‌تر اینکه همه‌جای بدنش، مانند پوستِ خواهر بزرگترم ریحان، لکه‌لکه شده بود.
خانم مهوش برخلاف هیکل درشت و زمختش، دلی مهربان داشت. همیشه برای من وقت بیشتری می‌گذاشت تا که کلمات و عبارات را با تلفظ صحیح فارسی یادم بگیرم، آرام آرام زمزمه می‌کرد و من تکرار می‌کردم.
« هواپیما، جنگ، برف، فاجعه، شهید و ... »
وقتی کلمه جنگ را می‌شنیدم یا شهید، برایم نامفهوم و غریب بود. تا اینکه خانم مهوش، همه‌ ما را با جنگ آشنا کرد.
جنگی که من فقط از لابه‌لای حرف‌های پدر و مادرم می‌فهمیدم و سر درنمی‌آوردم.
خانم مهوش همیشه با بغض از جنگ برایمان می‌گفت که یک اتفاق ساده نیست، بازی بزرگتراست، بازی که ما مردم باید تاوانش را بدهیم.
وقتی از وسایل بازی بزرگترها در این جنگ می‌گفت، ما بچه‌ها همگی چشمانمان گرد می‌شد.
« بمباران شیمیایی، موشک و ... »
یک روز وسط کلاس، خانم مهوش، تخته سیاه را با تمام جمع و تفریق‌هایش پاک کرد. تصویر یک ابر شبیه به قارچ کشید و گفت بمباران شیمیایی این شکلی است و با گچ سفید، نقطه‌‌چین‌های پراکنده‌ای را به دور آن نقاشی کرد و اخطار می‌داد که هر زمان این ابر بزرگ را دیدید، دهان و بینی‌تان را با پارچه‌‌ای خیس ببندید تا که این غبارهای سفید ما را نکشد.
ماه‌ها گذشت و هوا کم‌کم سرد شد؛ بهمن، اسفند؛ و این هوای سرد برای من و خواهرم خیلی عجیب بود.
وقتی صبح‌ها از خواب بیدار می‌شدم هوا تاریک بود، توی راه مدرسه هوای سرد را می‌بلعیدم و دودش را مثل سیگار‌ کشیدن‌های بی‌وقفه‌ی پدرم، بیرون می‌دادم.
سر کلاس نقاشی، وقتی پشت میز نشسته بودم، به بیرون پنجره خیره شدم و در عالم خیال سیر می‌کردم که یک‌مرتبه نقطه‌هایی را در آسمان دیدم؛ مثل همان‌هایی که خانم مهوش برایمان کشیده بود.
نقطه‌ها اولش کم و پراکنده بودند، اما بعد، تعدادشان خیلی زیاد شد.
فریاد کشیدم : « بمب، بمب »
خانم مهوش با حرکتی تند کتابش را رها کرد و از پشت میزش بلند شد؛ چرخید و با شتاب به طرفم آمد. آنقدر هُول شده بود، که تا رسیدن به من، سِکندری خورد و افتاد. چند تا دختر و پسر از من کوچکتر هم زدند زیر گریه.
اما ناگهان چهره مبهوت و متحیر خانم مهوش، به بیرون پنجره بی‌حرکت رنگ باخت و گفت: « ای وای دوستین پسرم! این که برفه »
نفسش تازه شد و رو به من کرد، از ته دل خندید و گفت : « اینا فقط برفه، برف! »
من هم تکرار کردم : « برف! »
بچه‌ها، یک‌به‌یک می‌خندیدند‌؛ من هم با دقت بیشتر از پنجره بیرون را نگاه کردم.
خانم مهوش هم فرصت را غنیمت‌ شمرد و از برف برایم می‌گفت. در تمام عمرم شنیده بودم که در فصل زمستان، مثل همین حالا، بلورهای سفیدی از آسمان می‌بارد، اما هرگز با چشم خودم ندیده بودم، تا که با غبارهای سفید اشتباه‌شان نگیرم.
لحظه قشنگی بود، در یک چشم به هم‌زدن، تمام ماشین‌ها‌، درخت‌ها و تمام شهر، شبیه به رنگ لباس من شد.

#مصطفی ارشد