چهارشنبه، روز خوشبختی‌ست

از نیمه‌های شب خوابش نمی‌برد و غرق در فکرِ فردا بود، آنقدر غوطه‌ور بود که متوجه تغییر رنگ آسمان نشد که از سیاهی به شفق رسیده بود.

صدای بیرون پنجره، او را متوجه زمان کرد؛ تسبیح و قرآن را با احترام روی میز خیاطی گذاشت و خودش را برای دم کردن و نوشیدنِ یک چایی‌ تازه‌دم، به آشپزخانه رساند.

بعد از انتظار و شنیدن صدای سوتِ سماور، که پرده افکارش را پاره کرد؛ آرام درون استکان، چای ریخت و کنارِ نعلبکی یک غنچهِ گل محمدی گذاشت، می‌دانست که امروز، روز موعد است و عماد بعد از گذشت ۱۰ سال و ۸ ماه و ۱۴ روز، به خانه برمی‌گردد‌.

ساعت دیواری، بیش از قبل بی‌تابی می‌کرد تا که زودتر، عقربه‌هایش را به ۰۷:۰۰ برساند.

دلشورگی امانش را بریده بود؛ نمی‌دانست که چطور باید غبار یک دهه و چندی را از میان‌شان بردارد.

هیچ تصوری از چهره تازه‌ او نداشت؛ آخرین بار، عماد را با چهره‌ای بشاش و موهای خرمایی‌اش که قدی بلندتر از خودش که ۱.۶۷ بود، به یاد داشت.

هیچ نمی‌دانست که آیا عماد، همان عماد ۱۰ سال و ۸ ماه و ۱۴ روز پیش است یا نه؛ آیا رنگِ موهایش به قوتِ خودش باقی مانده؛ هنوز چشم‌هایش می‌خندد یا که به وقتِ قهقهه، چالِ گونه‌هایش رخ‌ می‌نماید و سبیل‌هایش تا بناگوشش، قد می‌کشد.

استکان چایی‌اش، روی اُپِن آشپزخانه جا خوش کرد و خودش را به آینه قدی اتاق رساند.

در انعکاس آینه، دختری را دید که شقیقه‌هایش سفید و موهایش همچون مزرعه‌ِ نابسامان رنگ‌پریده بود.

دیگر خیالش راحت شد که فقط تنها او پیر نشده است و عماد هم به سان خودش، پیر و رنجور شده است؛ بالاخره هر چی باشد او مرد است و سختی‌های زیادی را در اسارت به جان خریده است.

منیره، هر از گاهی به ساعت کوکی روسی‌اش که جانی بر پیکره‌اش نمانده بود، خیره می‌شد و به خودش نق می‌زد که انتظار داشته است برای این روز به خصوص، یکی از اعضای خانواده‌اش یا فامیل؛ یا دست‌کم حداقل یک دوست نزدیک، همراه او برای استقبال از عماد می‌آمدند.

لباس‌هایش را از درون کمد دیواری، یکی‌یکی بیرون می‌کشد و براندازشان‌ می‌کند، که کدام یک از آنها به تنش زار نمی‌زند، تا که برای نگاهِ عماد، بعد از ۱۰ سال و ۸ ماه و ۱۴ روز، دلبری کند.

چیزی به ساعت ۵ صبح نمانده بود؛ سوار آسانسور شد و با یک موسیقی ملایم، ارتباطش را با طبقه ششم قطع کرد و به طبقه همکف رسید.

به محض باز شدن درب ساختمانِ گندم، همجه‌ای از باد سرد به صورتش برخورد کرد و با جبری ناخواسته به ریه‌هایش رفتند.

به انتهای کوچه رسید و به انتظار ماند تا که خودروی از آن خیابان عبور کند و زودتر از ساعت ۷ به زندان مرکزی برسد.

امروز انگاری، در انتهای خیابان گل‌بو، خبری از ماشین نبود که او را به میدان آزادی برساند. ادامه پیاده‌رو را گرفت و قدم‌زنان، خیابان‌ گل‌بو را طی و دعایی نامفهوم، زیرلب زمزمه‌ می‌کرد.

آسفالت خیابان‌، هنوز با حضور خودروها به لرزه نیافتاده بود و زندگی در درونشان جریانی نداشت.

آفتاب از نیش کوه، خودش را بالا کشید و از سر لطف، نورش را بین مردم تقسیم کرد.

قدم‌های منیره در اول خیابان دلیری، متوقف شد و در کنار حاشیه پیاده‌رو ایستاد، منتظر ماند تا که با اولین تاکسی، خودش را از سرمای دزد و زمانی که از دستش می‌رفت، نجات بدهد.

چند لحظه‌ای نگذشت که پراید نوک‌مدادی‌ی، که سنِ راننده‌اش از ۴۰ سال تجاوز نمی‌کرد، جلوی پای منیره، خطی تند بر آسفالت کشید و ایستاد.

- « خانوم میدون آزادی میرین! »

- « نه آقا، زندان مرکزی میرم. »

- « زنــدون !! »

- « بله زندان. چقدر میگیرین تا اونجا ؟ »

راننده، ریش بلند مشکی‌اش را خاراند.

- « خب ... دربست تا اونجا 60 تومن »

- « آقا چه خبره 60 تومن ! »

- « خانوم جان، ناسلامتی دارم دربست میبرمتون‌ها، اونم کجا، اوووه اونور حسن آباد؛ بعدشم این موقع صبح ماشین گیرتون نمیاد که از میدون برین اونجا، خود دانی ما که رفتیم »

منیره چاره‌ای نداشت تا که سوار شود؛ چون از مدت‌ها پیش برای این روز، لحظه شماری کرده بود تا که به وقت آزادی، عماد، زندگی جدیدش را با دیدن او، آغاز کند.

در کسری از ثانیه، تصمیمش را گرفت.

- « آقا صبر کنید، سوار میشم»

از در عقب، سوار ماشین شد.

- « آقا، نمیشه کمتر بگیرین؟ من کارگرم ... راستش دارم میرم استقبال شوهرم. من جای خواهرتون، تو رو خدا اگه میشه کمتر بگیرین. خدا به زندگیت رونق بده »

راننده نگاهش را تیز کرد و از آینه، چشمان آبی منیره را نگاه کرد و با لبخندی محسوس حرکات او را زیرنظر داشت.

منیره احساس خوبی نداشت، در سر جایش جابه‌جا شد و با انعکاس چهره‌اش در شیشه ماشین، روسری آبی و مانتوی بلند کرمی‌اش را مرتب کرد.

- « خانوم آخه چی بگم والا ... باشه شما پنجاه تومن بده، خوبه ؟»

منیره سرش را پایین نگاه داشت و زیر لب زمزمه کرد « کاچی به از هیچی »

- « ممنونم آقا، خدا به زن و بچه‌ات سلامتی بده »

راننده با این دعای منیره، مُهر سکوت به لبان و چشمانش خورد. پا روی پدال‌ها گذاشت و با دنده یک حرکت کرد.

هنوز به انتهای خیابان نرسیده بودند که پیچ رادیو با انگشتان راننده به حرکت در آمد و صدای مجری رادیو در فضای کوچک ماشین پخش شد که صبح چهارشنبه را به همه هموطنان خوش‌آمد می‌گفت.

منیره با شنیدن نام چهارشنبه، خونی تازه در رگ‌هایش جاری شد و سر انگشتانش خیس عرق شد، چشمان آبی‌اش می‌درخشید.

امروز چهارشنبهِ اول دی ماه، روز آزادی عماد بود، روز خوشبختی؛ روزی که سال‌ها انتظارش را می‌کشید.

در طول مسیر یک‌ساعته به زندان، منیره تصویر خودش و عماد را در ذهنش تجسم می‌کرد؛ به آغوش کشیدنش، نوازش ریش و موی خرمایی‌اش و دلش برای خنده‌های از ته دل او تنگ شده بود.

برای حضور عماد، از روز قبل، خانه را تمیز و یک کاسه نخود در آب خیسانده و سبزی‌ تازه پاک کرده تا که برای ظهر چهارشنبه، آش رشته مورد علاقه عماد را بپزد.

راننده در طول مسیر، هر از گاهی، از آینه، منیره را می‌دید که در دنیای خودش با لبخندی ملموس غرق است. او هم فهمیده بود که این چهارشنبه چه روز خجسته‌ای برای مسافرش است که با این حس و حال، به استقبال شوهرش می‌رود.

ماشین مقابل درب بزرگ زندان، ترمز کرد.

- « خانوم رسیدیم جلوی زندون »

منیره دور و برش را برانداز کرد، انگاری چیزی جا گذاشته است.

- « خانوم دنبال چیزی می‌گردین !؟ تا جایی که من یادمه موقعی که سوار شدین چیزی دستتون نبود، نه ساکی نه پلاستیکی ... »

- « آها ببخشید آقا. حواسم نبود، فکرکردم ساک لباسای شوهرم دستمه »

راننده نگاهی متعجب به منیره کرد و لبخندی زد.

منیره دست در کیف دستی‌اش کرد و پنج اسکانس ده هزار تومانی شمارد و رو به راننده گرفت.

- « خیلی ممنون آقا. دست شما درد نکنه. خدا به کسب و کارت برکت بده. »

راننده دستش را دراز کرد و چند لحظه‌ای مکث کرد.

- « خانوم، می‌خواین وایستم تا با شوهرتون برگردونمتون. اینجا ماشین بد گیر میادا »

- « نه ممنون آقا. تا مرخصش کنن طول می‌کشه. خدا از برادری کمت نکنه »

راننده سری تکان داد و پول را گرفت؛ منیره از ماشین پیاده شد.

ماشین با سرعت دور شد و او را در مقابل زندان تنها گذاشت.

منیره مانتوی و روسری‌اش را مرتب کرد؛ تا در ورودی بزرگ، چند قدمی فاصله نداشت.

دکه‌ای کوچک جلوی ساختمان زندان وجود داشت که سربازی درونش نگهبانی می‌داد.

- « سلام سرکار. »

- « سلام خانوم بفرمایید. »

- « ببخشید اومدم برای استقبال شوهرم. امروز آزاد میشه. »

- « مطمئنین خانوم. امروز که کسی قرار نیست آزاد شه. »

- « نه، امروز شوهرم آزادیشه، امروز مگه چهارشنبه نیست؟ »

- « بله چهارشنبس خانوم. والا تا جایی که من خبر دارم، امروز کسی از این در خارج نمیشه »

- « دارین اشتباه میکنین‌ها. میشه برم داخل دنبالش؟ »

- « نه اصلا نمیشه خانم. اینجا ممنوعه »

- « خب نمیشه که اینجا بمونم، شوهرم داخله،امروز قراره آزاد شه. شمام که یه چیز دیگه میگین »

- « نمیشه برین داخل. صبر کنید به مافوقم اعلام کنم. ببینم شوهر شما کیه »

سرباز از جلوی دکه دور شد و زنگ آیفون تصویری را زد.

روح منیره، درون زندان به دنبال عماد بود که او را پیدا کند و با خود بیرون بیارتش؛ و هیچ یک از مکالمه سرباز با درون زندان را نفهمید.

سرباز رو به خانم کرد و گفت : « خانم، اسم شوهرتون چیه ؟ »

- « آهان ... عماد محسنی »

سرباز نام عماد محسنی را برای آنطرف خط، تکرار کرد. تلفن گذاشته شد و چند دقیقه بعد در باز شد.

درجه‌داری از داخل زندان بیرون آمد و سرباز احترام نظامی گذاشت. منیره چند قدم جلوتر رفت و جلوی درجه‌دار ایستاد.

- «سلام خانم، سرگرد افشاری‌ام؛ بفرمایید. »

- « سلام جناب سرگرد؛ من اومدم دنبال شوهرم،امروز قرار آزاد شه، ولی این سربازتون میگه اصلا امروز کسی قرار نیست آزاد شه »

- « بله... فرمودین عماد محسنی شوهرتونه !؟ »

- « بله بله ... چرا امروز آزاد نمیشه ؟ میشه ببینمش ؟ »

- « حقیقتش ... شوهر شما ... »

- « شوهرم چی ! چی شده ؟ حالش بد شده ؟ تورو خدا بگید »

- « شما آخرین بار شوهرتون رو کی دیدین یا باهاش حرف زدین ؟ »

- « همین ...اوووم... دقیقا یادم نیست، همین چند وقت پیش بود باهاش حرف زدم و گفت چهارشنبه اول دی آزاد میشه »

سرگرد به پشت سرش نگاهی می‌اندازد، به بیسیم‌اش ور می‌رود و

پرونده آبی که در دستش لوله کرد بود را رو به منیره باز می‌کند.

- « خانم. ایشون شوهر شماست ؟ »

- « بله شوهرمه، عماد. الهی قربونش برم. چی شده جناب سرگرد ؟ »

- « شوهر شما... ، 1 دی 98 ... اعدام شده. »

منیره کاملا خشکش زده بود، باورش نمی‌شد. مثل برگ خزان روی زمین افتاد و از هوش رفت.

سرگرد با بیسیم درخواست آمبولانس کرد.

چند ساعت بعد، منیره درون بخش به‌هوش آمد، چند لحظه‌ای نگذشت که داد و بیداد به راه انداخت که از روی تخت بلند شود و دنبال عماد برود.

خواهرش مونا، دستان منیره را گرفت و قصد آرام کردنش را داشت، ولی او بی‌توجه به خواهرش، به شلنگ سرم و آنژیوکت چنگ می‌انداخت.

دو پرستار بالای سرش آمدند و به او آرامبخش با دوز بالاتر تزریق کردند؛منیره به خواب رفت.

جناب سرگرد داخل اتاق آمد و پیش مونا ایستاد.

- « واقعا متاسفم خانم. مگه خواهرتون نمیدونست که شوهرش رو اعدام کردند.»

- « چی بگم جناب سرگرد. خواهرم منیره، سه ساله که اولین چهارشنبه دی‌ماه رو میاد به استقبال شوهرش عماد. نمیخواد باور کنه... با اینکاراش، الان دیگه اون زن بیست و پنج ساله نیست. شده عین زنای چهل ساله، خودشو پیر کرد »

- « چی بگم خانم. واقعا سخته. اگه میدونستم، اینجوری نمی‌گفتم، می‌ذاشتم به عهده مددکاری زندان تا بهشون بفهمونن که شوهرشون ...»

- « اشکال نداره جناب سرگرد، کاریه که شده. میخوام بعد ترخصیش ببرمش شمال پیش دایی‌ام، شاید حالش بهتر شه »

- « بازم شرمنده خانم. بهترین کار رو میکنید ... آب و هوای تازه براشون خوبه. با اجازتون من میرم و با بیمارستان هماهنگ میکنم که ترخیص ایشون مورد نداره »

- « ممنونم جناب سرگرد »

سرگرد افشاری کلاه نظامی‌اش را به سر کرد، از اتاق خارج شد و به سمت اتاق رییس بیمارستان رفت.

مونا، روی صندلی کنار تخت نشست و دست چپ منیره را گرفت و نوازشش می‌کرد. منیره در خوابی بود که عمرش کوتاه بود.


مصطفی ارشد


https://www.mostafaarshad.ir