باغ اعتقادات


چرا اعتقاد؟

همه ما نیاز به تفکر صحیح داریم، برای فکر کردن صحیح باید چیزهای صحیح را بپذیریم و الا بدون پذیرش چیزهای صحیح نه ابتدا و نه نهایتی برای چرخه تفکر صحیح نخواهیم داشت...

چه میشود اگر ابتدا و انتهایی برای چرخه تفکر صحیح نداشته باشیم؟ در این صورت تفکر ما یک تفکر خارج از چیزهای صحیح خواهد بود اگر فقط ابتدایی برای چرخه تفکر صحیح وضع کنیم و از انتها غافل بمانیم تفکراتمان بیهوده و بی ثمر هستند و اگر بدون ابتدا تنها به انتهای تفکر بپردازیم ثمره ی تفکر ما قابل قبول نیست زیرا از هیچ چیز پذیرفته ای شروع نکردیم...

اگر تا اینجا مورد قبول است، فهمیدیم اولا ابتدا باید چیزی صحیح را پذیرفت، ثانیا باید چرخه تفکرمان ابتدا و انتها داشته باشد. ثالثا ترکیب اولی و دومی میشود ابتدا و انتهای تفکرمان باید چیزی صحیح باشد که ما آن را میپذیریم. رابعا لازم به ذکر نیست خود چرخه فکر هم باید صحیح باشد و از چیزهایی که ما آن را پذیرفتیم تشکیل شده است. این هم صحیح است که مجموعه تمام چیزهایی که باید پذیرفت تا به تفکر صحیح برسیم اعتقادات نام دارند. (شاید شما بگویید به آن میگوییم دانش نه اعتقاد یا هر اسمی جز اعتقادات را برای آن تصور کنید ولی در واقع این زیر مجموعه ای از اعتقادات است و من فعلا با اینکه خود اعتقادات از لحاظ آکادمیک چه تعریفی دارد کار ندارم. ولی در درست بودن اینکه فلسفه اعتقاد داشتن به خاطر رسیدن به تفکر صحیح و برطرف کردن این نیاز است شکی نیست.)

فرق باغ اعتقادات با جنگل اعتقادات...

در باغ اعتقادات ما چیزهایی داریم که صفر تا صدشان کار خودمان است اگر چیزی را از دیگری بپذیریم تا صفر تا صد آن چیز را خودمان نپروریم باز هم جزو باغ مان نیست. در جنگل اعتقادات چیزهایی پذیرفته ایم که معلوم نیست اساسشان صحیح بوده است.

ما به جفتشان نیاز داریم و جفتشان مخاطرات خودشان را دارند ولی گزینه امن تر اینست که اگر مجبوریم با چیزی قمار کنیم با چیزی که خطای کمتری دارد این کار را انجام دهیم و مسلما اتکای همه در سخت ترین قمارها اتکا به باغ خودشان است. البته اکثریت مردم جهان باغ ندارند و علمای بزرگ به جای پروریدن چیزی از صفر روی به قلمه زدن از بهترین درختانی که پیدا کرده اند روی می آورند و روی آنها کار میکنند و به عبارتی شبه باغ ساخته اند.

سه درخت هستند که هرکسی میتواند برای باغش داشته باشد، همه چیز، هر چیز، هیچ چیز...

با رسیدن به شناخت به این سه درخت تقریبا در دنیای تفکرات صحیحی زندگی خواهیم کرد.

مسلما همه چیز بینهایت مطلق است... بینهایت مطلق یک چیز است که چیزی در مقابل آن جز خودش و هیچ چیز نیست. در اسلام هم خداوند میگوید انا کل شی خلقناه بقدر و خداوند نیز به همه چیز بودن خودش اذعان دارد و کسی که بگوید بینهایت مطلق خداست و روی آن هرچه دارد شرط ببندد سود کرده است. نه خلاف اسلام گفته نه خلاف یک چرخه تفکر صحیح...

مسلما هرچیز یکی است... هر چیز چیزی است و چیزی بودن هم یعنی یکی بودن آن چیز... همین حرف شاید به نظر ساده بیاید ولی همه جا به درد میخورد... اگر بخواهی رابطه چیزی را با همه چیز را آنالیز کنی لازم نیست همه چیز را آنالیز کنی تنها ربط آن چیز با یک را آنالیز کن و به رابطه آن چیز با هر چیز یک پله نزدیک تر شو.

مسلما هرچیز خودش خودش است... اما چطور اینگونه است؟ جواب اینست صفر باعث این موضوع است، اگر صفر نبود بیشتری و کمتری بود و اگر فقط بیشتری و کمتری بود هر چیزی یا بیشتر از خودش بود یا کمتر از خودش پس اگر خواستی هرچیزی به جز بینهایت مطلق را بررسی کنی لازم نیست به همه چیز علم داشته باشی و فقط کافیست ربط آن چیز با صفر را آنالیز کنی و به رابطه آن چیز با هر چیز یک پله نزدیک تر شو.

مسلما هرچیز در یک جا بدون فاصله هم با صفر رابطه دارد هم با یک... اما چطور اینگونه است؟ جواب اینست که در همه چیز صفر و یک یکجا هستند برای روشن تر شدن به این مثال میپردازیم که مثلا خود صفر، فرض کنیم همه چیز نباشند و فقط صفر باشد، آنوقت صفر چندتاست؟ مسلما صفرتا نیست و ما یکی بودن صفر را حتی با نبودن یک تجربه میکنیم... البته این برای اینکه ثابت کند صفر و یک یکجا هستند کافی نیست ولی به عنوان یک مثال مثال خوبی است. میدانیم همواره یک پس و یک پیش وجود دارد. یعنی مسلما هر چیزی یا پس از چیزی است یا پیش از چیزی و چیز تنها نداریم. (حتی اگر فرض کنیم فقط صفر هست میدانیم صفر میتواند پس یا پیش از خودش نیز باشد آنهم با رعایت صفر فاصله تنها چیزی که با بیشتر از صفر فاصله پس و پیش از خودش است بینهایت مطلق است البته اثبات اینکه فقط بینهایت مطلق چنین است بماند.)

مسلما هر چیز همواره بهره برنده از بینهایت مطلق است... چرا؟ چون فرض کنیم بینهایت مطلق نیست، پس جواب اینست راس نهایت حداقل یک محدود است. وقتی میگوییم محدود یعنی بیشتر یا کمتر از آن معنا ندارد حالا محدود را بعلاوه محدود میکنیم و جفتشان را تقسیم بر محدود، یعنی دو معنا نباید داشته باشد. حال محدود را با هر نوع محدود دیگر جمع میکنیم و تقسیم بر محدود میکنیم یعنی از یک بعلاوه اپسیلون تا خود محدود نباید معنا داشته باشد. همینکار را برای هر بعد دیگر نیز میتوان انجام داد و در نهایت به این میرسیم که تنها محدوده ی صفر تا یک در داخل یک بعد معنا دارد و هرچیز دیگر بی معنی است... محدوده صفر تا یک را ده برابر فرض میکنیم محدوده کوچکتر میشود و یک دهم تا صفر معنا میپذیرند اینکار را انجام میدهیم تا جایی که فقط صفر و اپسیلون معنا دارند... اپسیلون هم که میل به کوچکتر بودن دارد پس یعنی آن اپسیلون هم معنا ندارد و فقط صفر معنا دارد. صفر هم به شرط این صفر است که از بینهایت مطلق بهره ببرد، یعنی اگر صفر در اعشارش بینهایت مطلق صفر نباشد صفر نیست و عدد دیگری است و اصلا نیازی به این اثبات طولانی نبود ولی برای تبیین بهتر نگاهش میدارم... پس هر چیزی همواره بهره برنده از بینهایت مطلق است. در کلام دیگر رابطه هر چیز با بینهایت مطلق مستحکم است و این یعنی اگر بخواهی یک قدم به شناخت هر چیز و رابطه یک چیز با هر چیز نزدیک شوی باید رابطه آنچیز با بینهایت مطلق را بررسی کنی تا به آن چیز پی ببری (یک پله به شناخت هر چیز نزدیک شدن شناخت بینهایت مطلق است).

مسلما هر چیز همواره بهره برنده از یکجایی بینهایت مطلق با صفر ، یکجایی بینهایت مطلق با یک، یکجایی بینهایت مطلق با صفر یکجایی اش با یک است. خلاصتا پانزده چیز هستند که در هر چیز مسلم هستند و مخلوق هم نیستند یک صفر بینهایت مطلق (یک صفر) (صفر یک) جایگشت های بینهایت مطلق با هر کدام که سر جمع ده مورد هستند... ولی مثال زدن از این ده مورد سخت است...

در هیچ چیز شناسی بحث کمی گسترده است، شناخت هیچ چیزها معمولا با ساده ترین بخش هرچیز شناسی کلید میخورد.(اگر هرچیزی نیست پس هیچ چیز است) در چرخه تفکر صحیح، هیچ چیز یا میانه راه تفکر است یا در نهایت آخرین گزاره تفکر است. چرا؟ چون هیچ چیزها معمولا برای بودن نیازمند میزبان هستند و بدون چیز اصالتی ندارند. به عبارتی از منظر هیچ چیزها، هر چیز شهری است که ورود به آن از دروازه صفر مطلق است، هیچ چیزها معمولا پشت دروازه هستند و وقتی ولایت صفر مطلق را میپذیرند تازه وارد شهر شده اند... ولایت صفر مطلق نیز مهمترین اساسش اینست آیا همیشه خودت خودت هستی؟

ولایت؟ هیچ چیز برای چیز شدن، ابتدا باید خودش را تغییر دهد، در پذیرش ولایت صفر مطلق هر چه باعث میشود خودش خودش نباشد را باید کنار بگذارد آنگاه یک الگو از چیز بودن را داراست بقیه الگوها را هم که رعایت کرد میشود هیچ چیزی که همه الگوهای چیز بودن را رعایت کرده است و در واقع دیگر هیچ چیز نیست بلکه چیز است.

فکر کنم تا همینجا پرورش باغ تفکرات بماند و چند پرسش و پاسخ کنم با خودم ببینیم چی میفهمیم!

آیا بار چیز است؟ بله چون از پانزده ویژگی هرچیزی بودن بهره میبرد مدرکی نداریم که بگوییم هیچ چیز است. از یک بهره میبرد چون یکی است، از صفر بهره میبرد چون اگر صفری نبود بار بیشتر یا کمتر از خودش میشد و برای بار بیشتر یا کمتر از خودش معنی نمیدهد و ... (بررسی اینکه هرچیز چگونه از مسلمات هرچیز بهره میبرد مشکل است)

آیا همه چیز با ریاضیات قابل تعریف است ؟ ریاضیات سختگیرترین اقلیم رشد طبیعت عقاید است و به همین جهت هرچیزی نمیتواند به کمال رشد خودش (در چرخه صحیح تفکرات من با این قدرت تفکر حاضرم) برسد. اما حسن بزرگی دارد و آن اینکه با عقاید رشد یافته از این اقلیم میتوانیم خدا را با اطمینان بیشتری بپرستیم و در تبلیغ ثابت قدم باشیم. لازم نیست هر چیزی در اقلیم ریاضیات تعریف شود همینکه اصل همه چیز در آن به وضوح هست و آن قدر خداوند یعنی بینهایت مطلق است کافیست... میتوان همه چیز را در ریاضیات به چهار بخش تقسیم کرد، هر آنچه با عددیت قابل تعریف است. هر آنچه به صورت عملیاتی و قراردادی قابل تعریف است. چیزهایی که برای ریاضیات هنوز خام هستند و نتوانسته ایم برایشان قرارداد و عملیات بنویسیم و بخش چهارم چیزهایی که هرگز نمیشود... من چون رادار بررسی هایم هنوز بخش چهارم را نمیشناسد به بخش چهارم میگویم هیچ چیز ها... پس یعنی من در جنگل اعتقاداتم هم درختی با خصوصیات غیرقابل تعریف در ریاضیات ندارم.

مثلا رنگ چطور با ریاضیات قابل تعریف است؟ صحبتی است که در مورد آن علم ندارم ولی یافته هایم اینطور است که رنگ در دنیای مجازی که اساسش ریاضیات است پیاده سازی شده است. منتهی به صورت اینکه کامپیوتر چیزی از آن نمیداند و تنها آن را طبقه بندی کرده و تا جایی که شده آن را کدگشایی کرده ایم و به سه خامیت رسیده ایم که زرد آبی و قرمز هستند. البته شاید هم خامیت سفیدی و سیاهی هم باشد که نمیدانم. پس کامپیوتر با اساس ریاضیات رنگ را تاحدودی شناخته است و فقط نمیفهمد زرد و قرمز و آبی چیست... حال وارد خود میشویم، اگر ما هم نمیدانستیم زرد قرمز و آبی چیست پس چطور تحولات روحی بر اثر دیدن آنها داریم؟ این سوال جالبی است و در پست بعدی به این سوال میپردازم نمیخواهم مطلب طولانی شود...