دوست دارم زنده بمانم...

روز من نبود هفته من نبود ماه من نبود سال من نبود
این زندگی من نبود لعنت بهش." چارلز بوکوفسکی.
آخرین لحظات زندگی تمام خاطرات برایم مرور می‌شد.امروز صبح آخرین بوسه‌ای که بر صورت دخترم زدم.آخرین بحثی که با همسرم بر سر شغل و درآمد و اجاره خانه کردیم.چه بحث بیهوده‌ای به خاطر مادران یکدیگر داشتیم.حالا دیگر همه‌اش مسخره و خنده‌دار بود.البته همراه با افسوس زمان‌های از دست رفته.
خانه‌ای که اجاره کرده بودم مطابق تعریفاتی که از آنجا شده بود نیست.خانه خانۀ ما نبود.پر از جنگ بود و جدل.
شغلم کفاف هزینه‌های خانه و زندگی را نمی‌داد.از روی اجبار به ناچاری و بی‌میلی در آن ماندم.این شغل شغل من نبود.پر از استرس بود و سرخوردگی.
اصلا ازدواج به این شکل رویای من نبود.من پولی نداشتم.شغلی نداشتم.حتی پشتوانۀ خانواده را هم نداشتم.دختری بی گناه را همبند من کردند.این بی‌گناه مستحق من نبود.
درس را دوست داشتم.سربازی انتخاب من نبود.
مادرم من را با درد باردار بود.مرگ او با متولد شدنم در اختیار من نبود.
مثل هر روز با هزار رنج و مرض با هزار فکر و غرض رسیدم سر کار.مثل هر روز برای رُفتنِ محل بار.
انفجار انفجار انفجار
من ماندم و کلی انزجار
بی‌افتخار،بی‌یادگار،بی برگ و بار
هر بار که آتش به وطن زد هم‌وطن برد
اشک ریختم جگرم سوخت دلم مرد
این‌بار به نظر نوبت من بود که بمیرم
وطنم سوخت و تنم سوخت وتنم مرد.


چه چیزی از من می‌ماند؟ دست‌کم برای دفن کردن؟ کاش زنده نمانم.کاش چیزی از من نماند.کاش مفقود بمانم.از جنازه شدن هم خجالت می‌کشم.از مادرم،همسرم،دخترم،از همه.از خودم.این زندگی من نبود.
نه.نه.
این مرگ من نیست.همسرم خوشحال نیست،دخترم بیمار است.مادرم جانش را به من نداد که اینگونه بمیرم.
دوست دارم زنده بمانم.دوست دارم انسان‌گونه زندگی کنم.دوست دارم لبخند ببینم.
دوست دا ...______

رویای موازی (تصویر از gpt)
رویای موازی (تصویر از gpt)