از این غم ، از این رَنجینه ی دلتنگ ، از آن کبَدِ انسانزاد

محمدرضاپریشی

هوشنگ گلشیری قصه نویس ماهری بود و همچون سایر هنرمندان باهوش کشورم روانکاو و آسیب شناس اجتماعی متبحری هم ،
بخاطرم هست یکبار بر سر مزار محمدجعفر پوینده و محمد مختاری دو تن از شهیدان قتل های زنجیره ایی گفت

آنقدر مصیبت بر سرمان ریخته است که فرصت سوگواری نداریم.

حالا ولی می توان گفت فاصله ی بر سرمان ریخته شدن مصیبت ها دارد ایّام به ایّام کم و کمتر می شود ، مصیبت های دورانساز ، آنقدر سریع و پشت سر هم بر سر ملت ایران آوار می شود که دیگر فرصتی برای چله گرفتن و سوگواری باقی نمی گذارند.
از مصلّای سیستان تا شاهچراغ شیراز حتی به قدر یک اربعین فرصتمان نبود.

بحث قسی القلب شدن نیست ، اگر می بینی اشک ها فرو نمی غلتند نگو دلسنگ شده اند .
بغض هامان را برای فردای موعود فرو می خوریم .


مثل زنبوری که به امید عسل از این نسترن به آن رُز ، از آن شقایق به این یاس ، ذرّه ذرّه گرده جمع می کند برای شهدِ آینده ،
حالا انگار حکایت ماست که اشک هایمان را از این رنج به آن آه ، از آن ماه به این بغض ، به این اشک به این هق هقِ مسکوت، قطره قطره ذخیره می کنیم به امید انگبینی که روزی از دریچه اشکی چشم هامان به بیرون خواهد تراوید.
آنقَدَر روان ، آنقدر داغ ، مثل چشمه و جاری که بشود با آن در غیابِ شهدا، در فردای رهایی ، وضویی اَمین ساخت و ربّ ِ مظلومین را به حجله ها دعوت کرد ، نمازی محترمانه و از سر ِ اختصار پرداخت و با چشمانی خیس به رنجمویه ایی دلتنگ نشست ،
‏بی آنکه از او چیزی خواست ،
‏ بی ادعایی و دعایی
‏ بی انتظاری برای استجابت یا مداوایی .