برای آزادی

محمدرضاپریشی


دو لبِ جناب فرّخی یزدی را به شکلی واقعی و توهین آمیز ، عوامل ِ حکومت استبدادی ، با نخ و سوزن به هم دوختند تا دیگر در مذمّت استبداد و انتقاد از وضعیت سیاسی آن شب های بی قدرِ ایران شعر نگوید ،لابد خیال کرده بودند شعر و شعور ، کار لب و زبان است ، ( آخر ، پیشتر هم قلم انگشتان و دستانش را شکسته بودند )

این بزرگوار در سال ۱۳۱۸ پیچیده در شولایی از پنجاه سال اهانت و سوگ و رنج ، عطای این زندان سیّار را به وکیل بندها و حبس ابدی ها بخشید و رفت .

و همین چندسطر از زندگی این شاعر آزادی خواه ، نشانی کاملی است از وسعت تنهایی ِ عاشقان آزادی در این سرزمین و گرنه چرا باید ضمایر این شعر زیبای او ، اول شخص مفرد باشد به جای مای جمع ؟هان؟

آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی

دست ِ خود ز جان شستم از برای آزادی

تا مگر به دست آرم دامن وصالش را

می دوم به پای سر در قفای آزادی

عامل تکفیر و صنفِ ارتجاعی باز

حمله می‌کند دایم بر بنای آزادی

در محیط طوفان‌زای ماهرانه در جنگ است

ناخدای استبداد با خدای آزادی

شیخ از آن کند اصرار بر خرابی احرار

چون بقای خود بیند در فنای آزادی

دامن محبت را گر کُنی ز خون رنگین

می توان تو را گفتن پیشوای آزادی

فرخی ز جان و دل می‌کُند در این محفل

دل نثار استقلال جان فدای آزادی