خدایان هرگز نمی خندند(۴) ، محمدرضاپریشی


انسان معاصر به تنهایی نیاز دارد ،

و منظورم از تنهایی نه این انزوای تحمیلی همه گیری است که اکنون همچون طاعون بواسطه تکنولوژی و هوش مصنوعی و اینترنت و شبکه های به اصطلاح مجازی و آپارتمان نشینی و سبک زندگی شهری و ... به سراغ بشر آمده است و نه آن گوشه عزلت گزیدن زاهدانه و دوری از اجتماع و افسردگی و بیماری ها و درگیری های ذهنی بلکه دقیقا منظورم ساعاث یا دقایقی است برای تنهایی و خلوتی خودخواسته در طول و عرض و عمق و ارتفاع هر شبانه روز .

زاویه عزلت با گوشه تنهایی فرق دارد / .m.r.p
زاویه عزلت با گوشه تنهایی فرق دارد / .m.r.p


انسان نیاز دارد که در طول شبانه روز دقایقی در یک مکان کاملن خلوت بنشیند ، موبایل و کامپیوتر را کنار بگذارد ، همسر و فرزند را کنار بگذارد و با خودش بنشیند و همین ، اگر خواست بیندیشد اگر خواست مراقبه کند اگر خواست عبادت کند ، فقط نخوابد ، بقیه اش دیگر به خودش مربوط است .

انسان از آن ساعات تنهایی خودخواسنه که همیشه از ابتدای آفرینش در دل طبیعت آرام و موزون داشته است ، به مرور دور افتاده است .

ابتدا آن ساعات تنهایی اش شدند ساعت ، و آن ساعت تنهایی کم کم شدند چند دقیقه ، و آن چند دقیقه شد چند ثانیه و آن‌چند ثانیه هم در طی همین چند سال اخیر دود شد و به هوا رفت.

انسان معاصر چون دیگر تنها نیست ، چون با خودش خلوت نمی کند ، چون برای خودش دیگر ارزش قائل نیست ( اگر برای خودش ارزش قائل بود در طول بیست و چهار ساعت ، ساعتی را هم به خودش اختصاص می داد ، خودش ، خود واقعی اش ، نه شکم و زیرشکم و بالای شکم و ... که همه دارند و همه هم ساعتهایی را به آنها اختصاص می دهند بلکه آن چیزی که فقط او دارد و دیگران ندارند، چیزی و‌ چیزهایی که هر انسان را از دیگری متمایز می کند .)

این همه ناارامی ها و اهانت ها که می بیند ، این همه آشفتگی ها و پریشانی ها که به سراغش می آیند ، این همه طلاق ها و جدایی ها که دارند از پا درش می آورند .

‏حتی زور گویان و‌ مستبدین اگر فرصت یافته اند که اسیرش کنند و استعمار و استثمارش کنند و از او بهره کشی ها کنند ، همه برای این است که انسان قدر خودش را ندانسته است ، همه به این علت است که به خودش فرصتی برای خلوتی بی مزاحم ، برای قدر خود را شناختن اختصاص نمی دهد ، پس آن درون بی زبان ، آن جستجوگر کودک مرام درون ، دیگر آرامش ندارد ، آرامش اندیشیدن درباره آینده را ندارد ، آرزوهای نیک از او گریخته اند و او را نیمه جان در گوشه ایی رها کرده اند پس هر که از راه می رسد به خودش اجازه تعرض می دهد .

‏چون آن تنهایی خودخواسته ی اختیاری را که دوست داشت دیگر ندارد .

کو خلوت خاصه ات ای خاص ترین ؟

‏ و حالا که اینهمه اطرافش شلوغ شده است خسته می شود غمگین می شود و شروع می کند به خود زنی ،

‏تن به اسارت های پی در پی می دهد انسان بینوای بی خلوت .

‏انسان اگر آن دقایق خودخواسته ی اختیاری را نداشته باشد ، دچار آشفتگی و احساس خسارت ها و افسوس ها می شود و در طول زندگی شلوغ و سخت ، چنان خسته می شود که در پی قرص های آرامبخش و مواد مخدر و الکل می رود ؛ در پی خودزنی های ریز و درشت .

انسان همچون تن نیاز به شارژ دارد ، مثل آن شارژ تنانه که در طول خواب رخ می دهد ، انسان نیاز دارد که خودش بخواهد و خودش برود و‌ خودش را به شارژ بزند و این شارژ در سکوت و خلوتی دلخواسته روی می دهد .

و آنگاه که شارژ شد اماده است تا با بدترین ها روبرو شود و آنها را تا حد توانش تغییر دهد و غیر قابل تغییر ها را انکار نکند بلکه بپذیرد ، آماده می شود که بهترین هایی را که خود دارد بشناسد و از ان ها بهره بگیرد و از بیگانه طلب نکند .

در خلوت نشینی های خودخواسته است که انسان می تواند به چشمان باز درونی برسد و ببیند خدایان ریز و درشتی را که اطرافش را احاطه کرده اند که عبوسند که هرگز نمی خندند .

خدایان عبوسی که تنها جنگ و خونریزی ، فساد و بازیگوشی های منفعت طلبانه را می شناسند و انسان را به جنگ ها و دشمنی با صلح و آرامش حاکم بر طبیعت سوق می دهند و او را به هر روز مصرف گرا تر شدن و وابسته تر شدن می کشانند.

خدایانی که تا وقتی نبینی شان می پرستی شان ، هر گاه دیدی شان ، هر گاه دیدی که چقدر مبتذل و‌حقیرند ، جواب خنده هایت را با عصبیتی نچسب و تنفرانگیز می دهند دورشان می اندازی و آنگاه می بینی که آرامش چیست ، تازه می فهمی که هر چه تاکنون داشته ایی تنها کپی ناقصی از آرامش بوده است ،

آرامش آن است که خودت با اختیار خودت به دست آوری نه که به اجبار به تو تقدیم دارند ،

و هر گاه خدایان عبوس را دور انداختی تازه می توانی ابراهیم شدن را بفهمی ، تازه می توانی بت شکنی را تجربه کنی ، ولی تا آن روز هر چه بگویم و بنویسم سودی نخواهدت بخشید ،

چون در بند خدایان خود خواسته و خودساخته اسیری .

در بند خدایانی که نگونساری خالقشان را می خواهند و هرگز نمی خندند ... .