خدایان هرگز نمی خندند (۳) محمدرضاپریشی




محمد مختاری روز پنج‌شنبه ۱۲ آذر ۱۳۷۷ پیش از غروب از منزلش خارج شد و دیگر برنگشت.

چند ماه بعد مشخص شد که تیمی از ماموران وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران او و‌چند نفر دیگر را ربوده و به قتل رسانده اند.

   مدفن  محمدجعفرپوینده و محمد مختاری ،        امامزاده طاهر کرج
مدفن محمدجعفرپوینده و محمد مختاری ، امامزاده طاهر کرج


قتل او و محمدجعفر پوینده ، داریوش فروهر و همسر مسن او پروانه اسکندری ، بخشی از ترور های عقیدتی - ایدئدلوژیکی بود که بعدها به قتل‌های زنجیره‌ ایی معروف شد.

وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران بعدها ، در بیانیه‌یی رسمی ، اعلام کرد

از وقوع این قتل‌ها که به دست عوامل خودسرش صورت گرفته‌ متاسف است و قول داد تمام تلاش خود را برای روشن شدن زوایای تاریک این جنایات دهشتناک بکار گیرد .


مختاری در ۱ اردیبهشت ۱۳۲۱ در مشهد زاده شده بود ،

نویسنده بود و‌ شاعر ، مترجم و‌ پژوهشگر .

او چندین سال پژوهشگر ارشد بنیاد شاهنامه بود و همچنین از اعضای فعال کانون نویسندگان ایران و از امضا کننده گان بیانه ضد سانسور کانون موسوم به

ما نویسنده اییم و از اعضای هیئت دبیران کانون.


این بار ، خدای ایدئولوژی ، نه در شوروی و کوبای کمونیست و نه در چین مائوییست و اسراییل صهیونیست و آمریکای ماتریالیست بلکه در ایران و‌ به روشی بسیار ناجوانمردانه به حذف فیزیکی روشنفکران و روشنگران فرهنگ غیر رسمی جامعه اقدام کرده بود .

عملی نشاندهنده اینکه

دیوار ایجاد شده میان خودی و غیر خودی در ایدئولوژی جمهوری اسلامی ایران ، قرار نیست به این زودی ها برچیده و یا حداقل کمرنگ گردد .

¤

شعر زیر ،

یکی از ناب ترین نوشته های محمدمختاری است ، به نقل از سایت وزن دنیا ، که اسم یکی از کتاب های محمدمختاری هم هست ،

https://mohammadmokhtari.com/archive/%d9%88%d8%b2%d9%86-%d8%af%d9%86%db%8c%d8%a7/


همچنین در این سایت می توانید دیگر کتاب ها و گفتگوها و مقالات محمدمختاری را مطالعه فرمایید.

( نسخه صوتی شعر زیر را برای تقدیم به حضورتان آماده کرده بودم ولی متاسفانه هر چه تلاش کردم موفق به آپلودش نشدم ، روی تصویر وزن دنیا ☝️ بزنید تا به سایت ایشان هدایت شوید در انتهای همان صفحه ایی که گشوده می شود ، شعر زیر با صدای خودشان هست ، بشنوید )

در ورای این شعر می توان انعکاس غم انگیز ستمکاریهای خدای عبوسی را دید که رویاها و انتظارات مردمان ایدئولوژی زده ی زیر دستش را به هیچ گرفته ، همان انتظارات و رویاهای خودی ها و غیر خودی هایی را که همچون گروه محکومین یا همچون شاگردان یک کلاس بی جنب و جوش و خاموش که دور از چشم معلم همچنان به خلاف های زیرمیزی خود مشغولند ، همچنانکه منتظر ناجی هم هستند که برخی معتقدند دیر کرده است .

راوی شعر انگار سر از تن جدا شده ایی است که از بالای تپه ی ناهموار تاریخ ، غلت خوران و چرخان چرخان دارد پایین می آید و با چشمانی نیمه جان شاهد همه ی این ستمگریها و دودوزه بازیهاست .

روایتی دردناک و ناتمام از زخمی رنجور که بر گرده ی ملتی دیرسال سنگینی می کند .


چه فرق می کرد

زندانی در چشم انداز باشد

یا دانشگاهی

اگر که رویا

تنها احتلامی بود بازیگوشانه ؟


تشنج پوستم را که می شنوم

سوزن سوزن که می شود کف پا

علامت این است که چیزی خراب می شود

- دمی که یک کلمه هم زیادیست -

درخت و سنگ و سار و سنگسار و دار

سایه دستیست

که می پندارد دنیا را باید

از چیزهایی پاک کرد

چقدر باید در این دو متر جا ماند ؟

تا تحلیل جسم

حد زبان را رعایت کند !


چه تازیانه کف پا خورده باشد

چه از فشار خونی موروث در رنج بوده باشی

قرار جایش را می سپارد به بی قراری

که وقت و بی وقت

سایه به سایه

رگ به رگ

دنبالت کرده است تا این خواب


تظاهرات تورم را طی می کنم در گذر دلالان

سر چهار راه

صدایی درشت می پرسد:

ویدئو مخرب تر است یا بمب اتم ؟


مسیح هم که بیاید

انگار صلیبش را باید حراج کند!


صدای زنگ فلز در دندانهای طلا و

خارش کپک در لاله های گوش

نصیب نسلی که خیلی دیر رسیده است.


نه سینما و نه مهمانی در تاریخ

هجوم کاشفانی با تاخیر حضور

هزار کس می آیند و هزار کس می روند

و هیچ کس هیچ کس را به خاطر نمی آورد

صدا همان که می شنوی نیست

سگ از سکوت به وجد می آید و

دزد بر سر بام بلند

سماع می کند با ماه


زبان عزیز تر است اکنون یا دهان؟


که سنگ راه دهان را هزار بار تمرین کرده است

صدا که می شکند

حرف که چرک می کند

جمله ها که نقطه چین می شوند

پیری یا بچه ای که خود را می کشد

تازه معنا روشن می شود


سگی که می افتاد در نمکزار و

این نمک که خود افتاده است.


خلاف رای "اولی الالباب " نیست

که ماه رنگ عوض کرده باشد

یا شب مثل آزادی زنگ زند.


گچ سفید جای سرت را نشان می دهد

که چند سالی انگار در اینجا می نشسته ای

و رد انکارت افتاده است

بر دیوار

یا شاید نقشی مانده است از تسلیمت

گذاره ایی اصلن نا تمام.


و تازه این بی تابی که هیچ چیز آرامش نمی کند.


در التهاب درهایی که باز می شوند و

درهایی که بسته می شوند

کتابهایی که باز می شوند و

دستهایی که بسته می شوند

و دستهایی که سنگها را می پرانند

و سارهایی که از درختها می پرند

درختهایی که دار می شوند

دهان هایی که کج می شوند

زبانهایی که لال مانی می گیرند!


صدای گنگ و چشم انداز گنگ و خواب گنگ

و همهمه

که می انبوهد

می ترکد

رویا که تکه تکه می پراکند

دانشگاهی که حل میشود در زندانی و

چشم اندازی که از هم می پاشد

خوابی که می شکند در چشم و

چشم که میخ میشود در نقطه ایی

و نقطه

که می ماند منگ در گوشه ایی از کاسه ی سر

که همچنان غلت می خورد

غلت می خورد

غلت می خورد

...

.