دو چشم و کنعان
سانسور، میراثِ پلیدِ قابیل
محمدرضا پریشی
قدیمی ترین سابقه ی کلمه ی سانسور به دو قرن قبل از میلاد مسیح می رسد . سنسور لقبی بود به معنای بازرس و ناظر که به مارکوس کاتن داده شد تا در رأس این منصب، بر فراز امور کشوری قرار گیرد.
این بالاترین مقام حکومتی، حتی بر حیات رومیان نیز حقِ دخالت داشت. حاکم چنین تجویز کرده بود که احدی حق ندارد در امور خصوصی خویش چونان ازدواج، وضع حمل، جشن و ... به اراده ی شخصِ خود عمل کند. بدین منظور کاتن دو تأدیب کننده هم در نظر گرفته بود که یکی به عنوان نگهبان و دیگری به عنوان اصلاح کننده رومیانی را که از جاده ی تقوای حکومتی! خارج می شدند ادب کنند.
البته همچنان که همه می دانند بارزترین تأثیر سانسور بر روند فکری بشر در دوران حکومت کلیساها و قرون سیاهِ وسطی رخ نمود. اندیشه سوزان و کتاب سوزانِ هر روزه ، سیاهی این قرون را تا ابد در تاریخ ثبت کرده است.
و در ایران
بسیاری از تاریخ نویسان معاصر، حاج میرزا آغاسی، صدراعظم محمد شاه، را بانی سانسور رسمی در عصر جدیدِ ایران می دانند که صد و شصت سال پیش روزنامه ی کاغذ اخبار را توقیف و تعطیل کرد.
در سال ۱۲۵۰ ﻫ .ق. اولین سازمان رسمی سانسور در ایران تشکیل شد. ناصر الدین شاه طی فرمانی صنیع الدوله را مأمور تشکیل اداره یی برای نظارت بر چاپ کتب و مطبوعات و همچنین تعلیم کارکنانِ این اداره کرد.
و بدین گونه این موجود خبیث جا پایش را در ایران هم محکم کرد و آنقدر پیش رفت که فرخی یزدی ها، محمد مسعودها، گلسرخی ها، پوینده ها، مختاری ها و ... نه تنها آثارشان زیر تیغ ِ سانسور رفت بلکه سانسور به جانِ پاکشان هم رحم نکرد.
و اما از لحاظ تئوریک، سانسور را باید زاده ی حکومتهای توتالیتر و نیز عامل بقای این حکومتها دانست و فراموش نکنیم آن گفته ی ناپلئون را که « از یک روزنامه باید بیش از هزاران سرنیزه ترسید. » و آن سخن هیتلر را که « برای عقب نگه داشتن جوامعِ جنوبی کارآترین روش، جلوگیری از نِمُوّ ِ اندیشه ها توسط سانسور است. » و آن گفته ی جالب ِ روبسپیر را که « هر کتابی را به من بدهید محال است جمله ای در آن نیابم که به واسطه ی آن نویسنده آن کتاب به اعدام محکوم نشود! »
یا در سرزمین خودمان وقتی نجم الدین رازی در مرصاد العباد می گوید: « پادشاه چون شبان است و رعیت چون رمه. بر شبان واجب باشد که رمه را از گرگ نگه دارد و در دفع شرّ از او بکوشد. »
حال انتظار دارید سانسور وجود نداشته باشد؟
اندیشه ی سانسور - چه در غرب و چه در شرق - از پشتوانه یی عظیم برخوردار است که فرمانروا و شاه و سلطان را تا حد سایه ی خدا بالا برده اند و هر گونه مخالفت با او را مخالفت با خدا و مستوجب مرگ شناخته اند.
نمونه بارز این امر در سال ۱۹۵۶ در چین اتفاق افتاد. مائو _ رهبر انقلاب چین _ با اشاره به فلسفه ی "یکصد مکتب" در دوران سلسله ی چو اعلام کرد: « بگذارید صد مکتب فکری رقابت کنند، بگذارید صد گل بشکفد. »
و با اعلام آغاز جنبش "صدگل" مردم را تشویق به انتقاد از حزب کرد. مائو امیدوار بود که سیاست انتقاد از رژیم، او را به برقراری ارتباطی قوی با توده ها قادر سازد. تا زمانی که لبه ی تیغ انتقادات متوجه مائو نبود این جنبش ادامه یافت اما وقتی مائو و ساختار حکومتش مورد انتقاد روشنفکران قرار گرفتند، به حیات این جنبش با برقراری سانسور شدید و بسیج گروههای فشارِ وابسته به حکومت پایان داده شد. روشنفکران و دگراندیشان دستگیر و به روستاها تبعید شدند تا در اردوگاههای بازآموزی احترام به مائو را بیاموزند و دیگر از انقلابی که با شعار دفاع از حقوق روستاییان سر برآورده است انتقاد نکنند!
شاید باید به گفته ی " اریک هوفر "- جامعه شناس امریکایی - ایمان بیاوریم که تمام رهبران انقلابها اعتقاد راسخ دارند که مالک یک چیزند و آن حقیقت است.
اما نکته ای مهم در اینجا نباید فراموش شود که اگر ما "نجم الدین رازی" را داشته ایم که به فرهنگِ شبان - رمگی معتقد بوده، "شمس" و "حافظ" را هم داشته ایم که تا جایی که توانسته اند به دفاع از پلورالیسم پرداخته اند.
در "مقالات شمس تبریزی" می خوانیم:
" می گفتم: مرا همان انگار که نیستم
می گفت که: جنگ همه این است که چرا نباشی"
یا
" چنان که آن فقیه گفت چنگی را که من تو را یاسین آموزم تو مرا چنگ آموز"
و حافظ که سروده است:
"حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
وَ ر صواب است جدل با سخن حق نکنیم"
یا
" آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مُروّت با دشمنان مدارا"
و آخرین حرف این بخش را از شریعتی نقل می کنیم:" اگر به تکامل نوعی بشر اعتقاد داریم کمترین خدشه به آزادی فکری آدمی و کمترین بی تابی در برابر تحمل تنوع اندیشه ها، یک فاجعه است."
این اشاره را با حکایتی به آن سوی سکه وصل می کنم که اگرچه سانسور سراسر پلیدی و پلشتی است، آیا ذهن ِخلّاقِ آدمی می تواند این حیوانِ سرکش را رامِ اندیشه های خود کند؟
در سال ۱۹۴۸ میلادی" کلمنت گوتوالد" - رهبر کمونیست چکسلواکی در پراگ، بر مهتابی قصری از دوران باروک، ایستاده بود تا برای هزاران نفری که در میدان شهر ازدحام کرده بودند، سخن بگوید. لحظه یی حساس در تاریخ قوم چک بود. از آن لحظاتی که یکی دوبار بیشتر در طول هر هزار سال پیش نمی آید. "کلمنتیس " _ وزیر خارجه _ کنار ِ رهبر ایستاده بود. دانه های برف در هوای سرد می چرخید و گوتوالد سربرهنه بود. کلمنتیس دلسوزانه کلاهِ خز خویش را از سر برداشت و بر سرِ رهبر نهاد. بخش ِتبلیغات، صدها هزار نسخه از تصویرِ این لحظه ی تاریخی را چاپ و منتشر کرد: گوتوالد با کلاه خزی بر سر با ملت سخن می گوید. دیرزمانی نگذشت که همه چیز و همه کس از دیوارکوب ها، نمایشگاهها و پوسترها گرفته تا بچه ای در دورترین نقطه کشورش در کتابهای درسی با آن عکس ِ تاریخی آشنا شدند. چهار سال بعد کلمنتیس به جرم خیانت به کشور اعدام شد و بخش تبلیغات حزب، بلافاصله او را از صفحات تاریخ حذف کرد. حرفها و نوشته ها و کتابها و یادگارها و تندیس هایش و حتی چهره اش در آن عکسِ معروف ِ فوریه ۱۹۴۸ با تیغِ سانسور پاک گردید . از آن تاریخ تاکنون گوتوالد به تنهایی بر مهتابی ایستاده و با مردم سخن می گوید. آنجا که زمانی کلمنتیس در کنار رهبر ایستاده بود، فقط دیوار خالیِ قصر دیده می شود اما کلاهِ کلمنتیس همچنان روی سر رهبر باقی مانده است.
آیا می توان فوایدی برای سانسور قائل شد؟
یکی از تبعاتِ سانسور ذهنی شدن آن است. یعنی پیش از عینیت یافتن متن روی کاغذ و پیش از بکار افتادن دَم و دستگاه ِ سانسور ِحکومت، خودسانسوری حاکم بر ذهن هنرمند آغاز بکار می کند. چنین حذفهایی گاهی می تواند به نفع اثر باشد که البته این سخن اصلاً به معنای تطهیر سانسور نیست.
البته ابتدا باید اشاره کنم که تنها هنگامی می توان وجهۀ مثبتی برای حذف قائل شد که نویسنده خود به اختیار و بی هیچ اجبار ِ درونی یا بیرونی قسمتهایی از متن را به هدف اعتلا بخشیدن به اثرش حذف کند. گویا "مارکز" است که می گوید: "قدرت ِ اثرِ یک نویسنده از روی صفحات نوشته شده ای که دور می ریزد بهتر سنجیده می شود تا صفحاتی که منتشر می کند" "هوشنگ گلشیری "هم بر این اعتقاد بود که "قدرت نویسنده را از میان سطوری که ننوشته یا نوشته و حذف کرده دریابید"
در عهد کلاسیک هم مثالی برای حذفِ مفید بهتر از حافظ نیست . به اعتقاد اکثر حافظ شناسان، حافظ چندین برابر غزلهای فعلی اش غزل سروده بود اما آنقدر خلاق بوده که بداند قاضی بیرحم تاریخ کدامها را حفظ خواهد کرد و کدامها را حذف. بدین جهت خود آنها را پیرایش کرده و تعداد زیادی از غزلها را حذف کرده و زیباترین و ماندگارترین شان را به دست ما رسانده است.
آیا سانسور خواه سانسورِ حکومتی، خواه سانسورِ زر و زور و تزویر خواه سانسورِ عرف و عقیده و خواه خودسانسوری ممکن است فوایدی هم داشته باشد؟
"ماریو بارگاس یوسا " از نویسندگان شهیر امریکای لاتین می گوید: "هرچه سانسور عریان تر باشد بیشتر نویسنده را وسوسه می کند که کلکی بسازد و از آن عبور کند."
"عباس کیارستمی" نیز در پاسخ به سؤال " فیگارو " در مورد وجود سانسور در ایران گفت: "سانسور مانعی است که در برابر هنرمند ایجاد می شود. در این شکی نیست. اما هنرمند خلاق همواره باید در پی یافتن راهی باشد تا بر این سدّ چیره شود. هنرمند خوب کسی است که با روشهای ابداعی اش از روی سانسور بپرد. و اصلاً جوری اثرش را بیرون بدهد که آنقدر خوب و قوی باشد که حتی سانسورچی حاکم هم دلش نیاید جایی از آن را حذف کند و به اثر لطمه بزند."
و حتماً همه دوران خفقان رژیم شاهی را به خاطر دارند که چگونه آن شبِ تیره و طولانی باعث به وجود آمدن ِ آثاری بدیع در شعر و داستان آن دوره شد؛ به گونه ای که هم به اثر لطمه نمی خورد و هم مردم می فهمیدند که منظورِ اصلی مولف چیست.
"محمدرضا شفیعی کدکنی "و شعر حلاجش را یادتان هست که چگونه توانست هم شعری به آن تندی و سرسختی بنویسد و هم گرفتار سانسور نشود و هم در یاد ِ تاریخِ شعر ماندگار شود. تفصیل این مطلب البته بماند برای تاریخ نویسان و منتقدان شعر نو. اما به گمان من وجود سانسور باعث بوجود آمدن سبک خاصی در شعر معاصر ما شد که از دل آن بزرگانی چون احمد شاملو، فروغ فرخزاد ، مهدی اخوان ثالث، شفیعی کدکنی و ... بیرون آمدند. در داستان نیز گلشیری، غلامحسین ساعدی و بهرام صادقی معاصرترین آثار ِ خود را زیر ضربات سنگینِ سانسور نوشته اند. سبکی که در آن اگر چه نمی توانی شب سیاه را با نورافکنی روشن کنی( چون ممکن است به سرنوشت ِ خسرو گلسرخی ها دچار شوی ) اما می توانی شمعی بیافروزی که در خاطره ها بماند.
اما چگونه شب می تواند خلاقیت زا باشد: شب در اینجا نقشی بینامتنی دارد که میان ِ نویسنده یا همان فاعلِ شناسای کانت و متن قرار می گیرد به نیّتِ جدایی انداختن و فاصله اندازی اما نویسنده ی خلّاق با تن دادن به سانسورِ بخشی از متنش که حاوی علائم و راهنماهای روشن بوده ، دست به خلق نشانه هایی بی رنگ می زند که در شب و به چشم سانسورچی ها قابل دیدن نباشد ولی خوانندگان زیرکِ آثارش معنایش را بفهمند . در چنین حالتی متن به تفسیری نو در می غلتد که زیانبار نیست. این گونه است که متون بیرون آمده از زیر آوارِ سانسور گرچه سر و پا و دست شکسته اند اما عمیق تر و ماندنی تر خواهند بود .
البته فراموش نکنیم که مطابق با اعلامیه ی جهانی حقوق بشر سانسور در هر شکل و به هر وسیله ای مذموم و محکوم است.
با امیدِ رسیدن به جهانی آزاد و آباد با شعری از "سید اشرف الدین گیلانی" این مقاله را به پایان می رسانم:
- دست مزن!
: چشم ببستم دو دست.
- راه مرو!
: چشم دو پایم شکست.
- حرف نزن!
: قطع نمودم سخن.
- نطق مکن!
:چشم ببستم دهن.
- هیچ نفهم!
... این سخن عنوان مکن
خواهشِ نافهمیِ انسان مکن
لال شَوَم، کور شَوَم، کر شَوَم
لیک محال است که من خر شوم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
از این غم ، از این رَنجینه ی دلتنگ ، از آن کبَدِ انسانزاد
مطلبی دیگر از این انتشارات
قصّه غربتِ شرقی / محمّدرضا پریشی
مطلبی دیگر از این انتشارات
السلالة المحرمة