دو چشم و کنعان
مادر ! گریه می کنی؟ محمدرضاپریشی
شما ای جوانان رشید ، فرشته های بزرگوار ، می دانم ، تقصیر شما نیست ، شما ها هیچ عیب و نقصی ندارید . شما فرشتگانی هستید که رشید و پابرجا ، محکم و ستبر دارید زندگی تان را می نمایید و این پدر و مادرهای پیر و ناتوان و نادانتان هستند که چونان دیو بر زندگی شما و همسران گُلتان ، چمبره زده اند و شما را آزار می دهند و آسایش و راحتی را از شماها سلب کرده اند ، خسته تان کرده اند ...
همه را می دانم ، همچنین خبرش را دارم که همین چند وقت پیش داشتید با همسر محترم، مشورت می فرمودید که این دیو هایی بدعُنقِ قُرقروی غیر قابل تحمّل را ببرید بگذارید در خانه ی سالمندان ،
لابد چون هنوز اسمتان و قیافه شان را در خاطر دارید ...
چه گفتم ؟
چه نوشتم ؟
آهان ، فقط یک لحظه به این فکر کنید که خدای نخواسته آلزایمر گرفته باشید .دور از جانتان البته،
چرا ناراحت می شوید ؟ گفتم خدای نکرده ، فقط فرض کنید ، فرض ِ محال که محال نیست . هست؟
فقط احتمالش را مطرح کردم نازنینان ، می دانم ، شما هیچگاه مریض نمی شوید ، فرشته ها که هرگز پیر نمی شوند ، ناتوان و بیمار ، زشت و خسته نمی شوند .
فرض کنیم یک روز صبح از خواب برخاستید و دیدید ای داد بیداد مرض ِ فراموشی گرفته ایید و همه چیز و همه کس از خاطرتان رفته اند ،
هیچ کس و ناکس را به خاطر نمی آورید و همه و همه شما را از خود می رانند، فرض کنید پیر شده ایید و همه چیز و کس را از یاد برده ایید ، درگوشه ایی غریب نشسته ایید و به بی کسی خودتان اشک می ریزید و غصه می خورید ، چون آدم بعید است خودش را از خاطر ببرد ،
در آن گوشه ی زار و نزار ، ناگهان تصویر مادرتان از دور دست ها پیدا می شود ، سالها جوانتر و زیباتر ، نزدیک و نزدیکتر می شود ، باور نمی کنید که از مرگ برگشته باشد ، می گویید مگر ممکن است ؟ لابدخیال است ،
شما را به اسم صدا می زند ،
مگر می شود ؟
اشکهایتان را پاک می کند ، تعجبتان لحظه به لحظه بیشتر می شود ، چون توقع نداشتید کسی بشناسدتان ، آخر آدمی که الزایمر گرفته باشد خیال می کند دیگران هم او را از یادشان بیرون انداخته اند ، حجم نمناک تنهایی اش صد چندان می شود ،
مادر می بوسدتان و آرام در گوشتان نجوا می کند :
چرا گریه می کنی پسرم ، چرا غصه می خوری دخترم ؟
همه از یادت برده اند ؟
مردم فراموشت کرده اند ؟
من که فراموشت نکرده ام ، اگر چه مرده ام ،
گر چه پیشتان نیستم
در جای بهترم ،
در این جای قشنگ اما
بچه های قشنگم را که فراموش نکرده ام،
شمایی که یک تکّه از پیراهن پاره پاره ی تان
چشمان بی سوی من و پدرتان را شفا بود،
نور بود و بینا می کرد ، زنده می شدیم به نامتان
پر می گشودیم به برآوردن کامتان...
من کی راضی می شوم به مریضی تان ؟
به غصه خوردنتان ؟
من مادرم، و خدایی دارم که اگر از ایشان بخواهم رویم را زمین نمی اندازد،
غریب نبینمتان
کجات درد می کند ؟
بیا ببوسمش
زود خوب می شود
کجات اوف شده ؟ هان ؟ ببینم ...
آخ آخ ... دلت
دلت است که زخمی شده ،
بگذار ببوسمش ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
با پلاک یا بی نشان .../ م.ر.پریشی
مطلبی دیگر از این انتشارات
السلالة المحرمة
مطلبی دیگر از این انتشارات
یاران شهید و عیسای معید