دو چشم و کنعان
پرنده ی قاب گرفته
نوشته ی محمدرضا پریشی
من می پرسم:آزادی یعنی چه؟ و تو می گویی : یعنی جفتک پرانی الاغ ها در طویله ! و من به ولتر می اندیشم که بر سر انقلابیون فرانسه فریاد می کشید : من حاضرم جانم را بدهم تا دشمنم بتواند حرفش را بزند.
و براستی آیا آزادی چیست ؟و تو چه چیز را می خواهی ثابت کنی ؟ می خواهی بگویی بشر بدون نان می تواند زنده بماند ؟ امّا من می خواهم بگویم آزادی چیزی کمتر از نان نیست، که اگر آزادی نباشد، آن یک تکه نانِ عرق ِ جبین ِ آدم هم زهرمار می شود توی گلویش.
و می خواهم به یادت بیاورم مردمان چند کشورِ تسخیر شده ی آلمان در جنگ جهانی دوم را که چگونه به خاطر صد گرم ژامبون یا کره یا تکّه ایی نان ، حیثیتِ انسانیِ خودشان را می فروختند و به دریوزگی روی می آوردند. مردم ِسرزمین من، البته، آنگونه نیستند و در هیچ زمان و زمانه ایی ، آبروی فقر و قناعت را نبرده اند و از قیدِ زر و زور و تزویر رهاتر از پروانه ها بوده اند.
و آیا تو می اندیشی آزادی ، چیزی بغیراز عدالت در آزادی است؟این که فقط خودت آزاد باشی و دیگران نه، چه معنایی می تواند داشته باشد؟ آزادی برای یک نفر هیچ فرقی با استبداد برای همه ندارد.و آیا در باورت آزادیِ یک نفر یا یک گروه یعنی آزادی همه؟
می دانم که در استبدادزده ترین کشورها ، رگه هایی از آزادی هست و نیز در بظاهر آزادترین کشورها ، رگه هایی از خودمحوری و تکرایی ِ استبداد .
و راستی مگر چقدر فاصله هست میان آزادی و استبداد؟ همین که تو بگویی خودم و فقط خودم ، آزادی می میرد و استبداد زاده می شود. آری همیشه همینگونه بوده است . استبداد پیش از آنکه فکرش را بکنیم متولد می شود و آزادی پیش از آنکه فکرش را بکنیم می میرد. پاسبانی از آزادی وظیفه ی نانوشته ی همه ی ما باید باشد. هم من و هم تو ، در تولد آن و در مرگ این ، مسئولیم.
پیدایی ِ استبداد یک حرکت بطئی و تدریجی نیست ، چشمت را که باز کنی می بینی نظام استبدادی با چماقی در دست یا با خنجری در پشت ، ابروانی در هم پیچانده و دهانی از خشم کف آلوده ، منتظر است تا تو حرفی بر خلافِ پسندِ او سخنی بگویی.
این چماقدار متعصب ، افراد لال و کور و کر را بیشتر می پسندد تا اذهان کاوشگر و سراسر تاریخ بشری از خون اندیشه هایی سرخ است که غول متحجر استبداد ، پرپر کرده است.
آزادی اما بناگهان متولد نمی شود. به چه خون دل خوردن هایی نیاز هست ، چه شب بیدارماندنهایی می طلبد و چه اشک ریختن هایی و چه صبوری هایی تا ذرّه یی از آزادی پا به این دنیا بگذارد.
آزادی زاده ی شک است و زاده ی ندانستن ها. و به این خاطر است اگر که من می پرسم و می پرسم و می پرسم. اما تو خودت به تنهایی عالِم کلّی ، دانای همه چیز . و در ذهن تو علامت سوال فرقی با باطوم ِ سرکوب ندارد .
تو به قطعیّتی ایمان داری که دیگر مثل ادوار ِ گذشته - حداقل بعد از "هایزنبِرگ" - حاکم یکّه تازِ جهان ِ تفکر نیست .
در ذهن تو همه ی راه ها مطلقاََ به خودت ختم می شوند. تو را اعتقادی به نسبی بودن حقایقِ زمینی و واقعیات اجتماعی نیست. تو به هر چه که می نگری فقط خودت را می بینی. اصلاََ کم مانده خدا را رقیب بشوی! فرعون هم دیکتاتوری از جنس تو بود که کارش به ادعای خدای جاویدان بودن کشید . نکند همچون او هوای جاودانگی پیچیده در سرت؟ هان ؟ خودت را مومیایی نکنی ؟ مگر نمی دانی درون موزه ها دیگر جایی برای تو باقی نمانده است؟
افسوس و هزار افسوس که تو با این اندیشه غریبه ایی که من و تو میهمان دو سه روزه ی این دنیای گذرانیم ، و در پایان ِ کار نه تو خواهی ماند و نه من . آنچه ماندنی است ورای من و توست،باور کن.
جاودانگی برای اویی معنا دارد که رها باشد.
برای پرنده ی اسیر و گرفتار در قابِ قفس ، نه تنها پرواز که جاودانگی هم تهی از معناست و باور کن پرنده ی قاب گرفته به قول نادر ابراهیمی، فقط تصوّر باطلی از پرنده است، نه خودِ آن پرنده . باور کن.
................
منبع :
کتاب خط قرمز، مجموعه مقالاتی در باب آزادی اندیشه و بیان / چاپ اول ۱۳۷۷/ نشر قطره تهران
مطلبی دیگر از این انتشارات
دمی در این ظلام
مطلبی دیگر از این انتشارات
شبی از شبهای زمستانی ؛ دُن کیشوت
مطلبی دیگر از این انتشارات
چه کسی می خواهد ما نباشیم؟