بهم این افتخار رو میدی؟

رو به رویم او....زانو زده بود.....میتوانستم ضربان قلبم را حس کنم.....

-و شاید......

دستش را در جیب کتش برد.

چهره خوش تراش درست مثل شاهزاده ها....چشمان زمردی،لب ها و بینی سرخ؛اما حالت چهره اش.....

-من......بتونم.....ویلن داستان تو باشم؟

چشمان سبزش،زیر نور همچون زمرد می درخشیدند؛در اعماق ان چشم ها...شادی جنون واری نمایان بود.


لبخند زد.

ارام ارام به سمتم قدم برداشت......


ـ ایا این افتخار رو به من می دی......... مادام.....؟


میتوانستم نفسش را روی گونه هایم حس کنم....بوی شکلات و توت فرنگی......ارام کنار گوشم زمزمه کرد.....


ـ تا کسی باشم که........


فلز سرد را روی پوستم حس کردم.قلبم ناگهان ایستاد...

چشمان زمردی اش میدرخشیدند و موهای ابریشمی پرکلاغیش روی صورتم ریخته بود......


ـ .........باعث نابودیت میشه؟


دست استخوانیش را درون موهایم فرو برد،انگار که بچه گربه ای را نوازش میکرد.

لبخند زد،دوست داشتنی بود......


-فک میکنی....لیاقتش رو دارم؟








پ.ن:شما بودین میذاشتین؟

پ.ن۲: عزيزان،میخواد سرشو ببره.....??

پ.ن۳:این کار رو با روان من نکنین??