سلام!

-باید بمیری.

+چی؟

نفس عمیقی کشید،خیلی خیلی عمیق.دستش را آرام لای موهای سیاهش برد و شی تیز و براقی بیرون کشید،از گوشه چشمش به من نگاه کرد.

-گفتم باید بمیری.

دست کشیده و استخوانیش را از بالای سرم تا کنار گردنم پایین آورد.حسش کردم،فلزی سرد و بعد مایع گرمی روی پوستم حس کردم. چشم های قهوه ای تیره اش،بی احساس بودند.او،او نبود.چشم هایش آن انرژی و شوق همیشگی را نداشتند.

-من،متاسف…نیستم.