هنوز با همه درد امید درمان است!:)7w6-♡-enxp
سلام!
-باید بمیری.
+چی؟
نفس عمیقی کشید،خیلی خیلی عمیق.دستش را آرام لای موهای سیاهش برد و شی تیز و براقی بیرون کشید،از گوشه چشمش به من نگاه کرد.
-گفتم باید بمیری.
دست کشیده و استخوانیش را از بالای سرم تا کنار گردنم پایین آورد.حسش کردم،فلزی سرد و بعد مایع گرمی روی پوستم حس کردم. چشم های قهوه ای تیره اش،بی احساس بودند.او،او نبود.چشم هایش آن انرژی و شوق همیشگی را نداشتند.
-من،متاسف…نیستم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
میتونمقلبتونروداشتهباشم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهم این افتخار رو میدی؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
منو ببخش