کی اونجاست؟

“سلست دلا فونتِین,پیانیست معروف در محل اقامتش به قتل رسید.”

تیتر روزنامه آن روز صبح لندن بود،خبری که تمام شهر را شوکه کرد.سلست نوازنده ی مشهور فرانسوی ،زیبایی انکار ناپذیر داشت و استعدادی ذاتی.هنگامی که او شروع به نواختن می کرد.انگشتان ظریفش روی کلاویه های پیانو میرقصیدند، سالن در سکوت فرو می‌رفت و انگار تمام حضار در میان نت ها غرق می شدند.

و سوال این بود : چه کسی توانسته همچون فرشته ای را به قتل برساند؟


با چکمه های چرمی روی پیاده‌رو های سنگی قدم می گذاشت.صدای خش خش برگ های نارنجی رنگ،تنها صدایی بود که میتوانستی در تاریکی شب بشنوی.مرد جوان با موهای قهوه ای سوخته چشمانی ‌خاکستری رنگ و قدی کوتاه که بیشتر شبیه به یک پسربچه بود تا یک کاراگاه،وارد هتل شد.به سمت پله های مارپیچ قدم برداشت.

-هی تو!وایسا سر جات!

الکس چرخید.به مرد نگاه کرد،مرد دو برابر او قد داشت و او در مقابلش بسیار کوچک به نظر میرسید.

-تو نمیتونی بری بالا مرد جوون!

آه کشید،کارت شناساییش را بیرون کشید و به نگهبان نشان داد.

~الکساندر هانتر هستم،از اداره آگاهی.برای تحقیقات اینجام.


جسد روی تخت،هنوز هم زیبا بود و انگار زندگی در آن جریان داشت.موهای لَخت بلوند‌روشن و پیراهن قرمز رنگش…همه چیز کاملا طبیعی به نظر می‌رسید اگر سر شکسته اش و اثار خون روی ایینه ی شکسته را نادیده بگیریم.

الکس دور اتاق قدم میزد،تمام جزئیات را درون دفترچه ی کوچکی مینوشت. ناگهان توجه اش به پاکت نامه ی روی میز جلب شد،آن را باز و شروع به خواندن کرد:

“اَلفِ عزیزم….
مدت ها از آخرین دیدارمون میگذره….و من امیدوارم به زودی هم رو ببینیم…

صدای باز شدن کمد دیواری قدیمی را از پشت سرش شنید.دو دست گلویش را می‌فشردند.

-شب بخیر،مرد جوون….