اخبار بد را بشنویم یا از گوشی شنیده و از آن یکی دَر کنیم؟

به تازگی مُد شده است که می‌گویند: اخبار بد را نَشِنو، اخبار بد را نبین، روزنامه نخوان، سایت‌های خبری را محدود کن و خلاصه از اینجور صحبت‌های که تهش به این می‌رسد که من صلاح و خوبی تو را می‌خواهم که این را می‌گویم.

بله خوب همیشه سر به زیر برف یا هر آنچه که دم دست است بُردن برای شماری راحت‌ترین کار است و کرختی عقل و اندیشه برای عده‌ای فضیلت محسوب می‌شود.

حکایت تکراری است که در آن فردی به فرد دیگر می‌گوید: یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم، اول میخواهی کدام را بشنوی؟ شخص دوم نیز بر پایه آنچه که هست از لحاظ روحیه و سرشت، یکی را بردیگری مقدم میشمارد.

آنچیزی که همواره در این حکایت ثابت مانده این است که شخص دوم باید هر دو خبر را بشنود و نکته مویین آن چیست؟

"اینکه هر خبر دنبال کننده یا دنبال شونده خبر قبلی و پیوسته بهم هستند"

اینکه اخبار بد ذهن آدمی را بهم ریخته و اسباب رنجشمان را فراهم می‌کند درست است، اما همچنان به شمای شنونده هم بستگی دارد نه فقط و لزوما به ماهیت خبر، در حقیقت شنیدن داریم تا شنیــدن.

عکس صرفا جنبه تزئینی داشته و محض SEO بکار رفته است
عکس صرفا جنبه تزئینی داشته و محض SEO بکار رفته است


مدتها قبل در حال بازی با دوستانمان بودیم که یکی از دوستان سراسیمه و دست و پا نَشُسته میان بازیمان پرید و فریاد کشید که به آمریکا حمله شده، خواستار جزئیات بیشتر شدیم و شرح داد که گروهی با هواپیما به برج‌های دوقلو حمله کرده‌اند و آمریکا به خاک سیاه نشسته و جرج بوش آچمز شده، وسط یک مهدکودکی نشسته بوده و کتاب یک توپ دارم قلقلی است را می‌خوانده که خبر را شنیده و در کف مانده و به اصطلاح بچه‌های نرم افزار هَنگ کرده است. البته که خبر دسته اول بوده و بعد از جُرج بوش شما دارید میشنوید چونکه عمویم همین حالا از آمریکا آن را مخابره کرده است و تا ساعاتی دیگر هم رسانه‌ها از آن اخباری منتشر خواهند نمود اما نه بیشتر از آنچیزی که من به شما می‌گویم.

اتفاقی که عموی دوستمان بصورت زنده دید و ما بعدها فیلم و تصاویرش را
اتفاقی که عموی دوستمان بصورت زنده دید و ما بعدها فیلم و تصاویرش را


همان شب از پدر همان دوستمان شنیدیم که راه میرفت و خودش را می‌جویید و این سخن تکرار می‌کرد که: "بزودی از اینجا می‌رویم"

بزودی از اینجا می‌روید؟ آخر ما که هنوز بازیمان با دوستمان تمام نشده، بعد هم یک ماجرایی در آمریکا رخ داده و شما چرا انقدر بخودتان گرفته‌اید؟ ما کجای این کره خاکی و آمریکا کجا، شوخی را کنار گذاشته و بیایید وسطی بازی کنیم...

ماجرا را کوتاه کنم، جدی جدی رفتند! مدتی بعد دوست دیگری نیز همراه خانواده خود به کشورهای اسکاندیناوی کوچ نموده و بعد از آن تعداد قابل توجهی به همان پهنه اسکاندیناوی شتافتند چون آن اولی که رفته بود آنجا چیزهای خوبی نقل می‌کرد به ویژه اینکه مردم آن شهر با آنها برخلاف کشورشان که سرد است با گرمی برخورد کرده و بسیار پذیرای آنان بوده‌اند.

اما آن دوست دست و پانشسته ما در آمریکا به مدرسه و دبیرستان و کالج و هر چه که از نظر نظام آموزشی آنها لازم است قبل از دانشگاه بروند رفت و سپس به دانشگاه، پس از آن شغلی برای خودش دست و پا کرد و اکنون زندگی بسیار قابل قبولی دارد، حال که اگر اینجا ادامه می‌داد نهایتش سوار بر پراید مدل 90 تمام رنگی بود و صبح تا غروب سگ بصورت حق التدریسی در این‌سر و آن‌سر شهر مشغول بکار می‌شد تا بتواند اجاره زیر پله 38 متری خود را پرداخت کرده و مایهتاج زندگی را نیز تا حدودی تامین کند.

در نهایت اینکه چکیده این متن می‌تواند همین دو بیت باشد که می‌فرمایند:

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت - صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی