شکستن شاخ غول

ما هر وقت در این وادی قلم می‌راندیم و تکه‌ای نثار این و آن نموده و حرف مسئول و مرئوسی را با قلممان مانند حلاجی که با چک حلاجی به جان پنبه می‌افتد و دمار از روزگارش درمی‌آورد مقداری ندافی می‌کردیم و تلاش داشتیم رشته‌هایشان را پنبه کنیم بر این باور بودیم که داریم شاخ غول را می‌شکنیم و احساس نخوت سرتاپایمان را فرا می‌گرفت و به خودمان می‌بالیدیم ولی پس این خبر:

حلاج سبیل از بناگوش در رفته که فکر می‌کرد با چرخِش یک قلم کک به تنبان گروهی می‌اندازد و خواب شب را برایشان مشکل می‌کند جایش را به آب در هاون کوب پیر و فرتوتی داد که روبروی اقیانوسی که تا آنجا که چشم می‌دَوَد انتها ندارد نِشَسته و مشتی آب از آن دشت نموده و در هاون می‌ریزد و می‌کوبد و باز چندی بعد مُشتی دیگر و کوبشی دیگر...

مثلا شاخ غول
مثلا شاخ غول

از هر خط این خبر می‌توان چندین و چند مطلب نقد و طنز و هزل و فکاهی و مرثیه و نوحه درآورد، مثلا در جایی گفته شده: "جانبازی نفری پس از تحمل حبس و زندان از 60% به 45% کاهش یافت"
نفهمیدیم!؟
چطور شد؟!
اینکه شخصی در حین حبس به طور عمد یا غیر عمد آسیب ببینید مقداری با عقل جور درمیآید ولی اینکه شخصی در دوره زندان شفای فیزیکی بگیرید را دیگر نه دیده و نه شنیده بودیم، تا آنجایی که خاطر ما کار می‌کند قرار بود امامزاده‌ها شفا بدهند نه ندامتگاه‌ها، ولی خوب شاید دوره زمانه دگرگون شده و این ما باشیم که از گردش روزگار عقب افتاده‌ و از برای همین هضم اینگونه خبرها برایمان کمی دشوار شده باشد.

یا در مورد وام‌های بانکی:

حدس می‌زنید این اتفاق در چه منطقه‌ای افتاده باشد؟ 1.تگزاس  2.اروپای پیش از قرون وسطی  3.رشته کوه خنتی پس از ظهور چنگیز خان  4.ایران قوی
حدس می‌زنید این اتفاق در چه منطقه‌ای افتاده باشد؟ 1.تگزاس 2.اروپای پیش از قرون وسطی 3.رشته کوه خنتی پس از ظهور چنگیز خان 4.ایران قوی


یادمان افتاد زمانی می‌خواستیم 8,000,000تومان وام بگیریم، پس از دو هفته سگ دو زدن به معنای واقعی کلمه و جفت و جور نمودن مدارک و رفع ایراد و کپی‌های پرشمار و متعدد و این را ببین و آنرا ببین و سیستم قطع شد، سیستم وصل شد، سیستم دوباره قطع شد و پشت سر گذاشتن خیلی خان‌های دیگر بالاخره روز تکمیل پرونده و تشریف فرمایی ضامنین رسید، بنده خدا ضامن از کت و کول افتاده بود بس که انگشت اشاره را از استامپ به برگه و از برگه به استامپ منتقل کرده و هی نام پدرش را نوشته بود و محل تولدش را متذکر شده و آدرس محل کارش را در این کادر و آن کادر وارد کرده بود، در همین حین که ضامن سرگرم پر نمودن فرم‌ها بود کارمند بانک رو به بنده متذکر شدند:
فلان مقدار سفته هم از بانک ملی تهیه کنید و فورا برگردید تا کار شما را راست و ریس کنم و بروید با 8میلیون تومان‌تان عشق و حال کنید.


چون سیستم وصل بود ولی بیم قطع شدن می‌رفت خیلی سراسیمه و بُدو بُدو خودم را به بانک مورد نظر رساندم و پس از سلسله‌ای از کارهای بیهوده سفته‌ها را گرفتم و برگشتم، عرق از سر و رویم می‌چکید، نگاه کردم دیدم یکی از ضامنین با قیافه بسیار اندوهگین زل زده به میز، چشم به میز دوختم و دیدم مشتی برگه جدید و نو را آورده‌اند برای پُر نمودن و دیگر کارهای مربوطه. ضامن گرامی نگاهی به من انداختند و اشاره کردند پیش ایشان بنشینم، آرام در گوشم گفت: من رویم نشد از پدرت بپرسم، مبلغ وامت چقدره؟
من هم خیلی آرام در گوشش گفتم: هشت میلیون تومان.
رویش را به سمت پرونده که حالا کم کم می‌رفت تا به چندین مجلد تبدیل شود برگرداند، مقداری فک و لبش تکان خورد و موج تکان تا بینی‌اش کشیده شد، نه گذاشت و نه برداشت پرونده را گرفت و با تمام زور تلاش کرد از وسط جِرَش بدهد! مقداری از برگه‌ها پاره شدند ولی نتوانست از پس همگی آنها بربیاید و با همان شکل و حال همه را روی میز ول کرد و بلند شد.


کارمند بانک با چشمانی گرد شده به ما نگاه می‌کرد و من هم بِروبِر ضامن گرامی را، آمدم بگویم: چه کاری بود؟! چه کاری نبود!؟ که مچ دستم را محکم گرفت و کشید و من هم ناچارا بلند شدم، همینطور که پشت سرش من را می‌کشید گفت: هیچی نگو! آمدیم بیرون، در خودروی ایشان نشستیم، سوئیچ را چرخاند، گفت: هیچی نگو! راه افتادیم، رسیدیم به محل کار ایشان، پیاده شدیم، درب ماشین را قفل کرد و گفت: هیچی نگو! رسیدم به درب اتاق و دفترشان، کلید انداختند، درب باز شد، رفتیم داخل و گفت: هیچی نگو! نشست پشت میز کار و من هاج و واج مانند ماست وارفته بودم و اصلا نمی‌دانستم بشینم یا بایستم و فقط به او نگاه می‌کردم، کلید انداخت و درب کشو را باز کرده و دسته چک را درآوردند و چیزهای نوشتند، گفت: اینجا رو امضا کن و هیچی نگو!
دیدم روی برگ ته چک نوشته هشت میلیون تومان از بابت آقای فلانی به فلانی، امضا کردم و هیچی نگفتم.
چک را داد دستم و گفت: این هشت میلیون تومان، فردا برو بانک و نقدش کن، فلان مبلغ را هم ماه به ماه به این شماره کارت بزن، اگر نزدی هم از پدرت به عنوان ضامن می‌گیرم، حالا دیگه هیچی نگو و برو بیرون!

حالا امروز می‌بینیم که به کل مسیر را اشتباه رفته بودیم و به جای آن همه جِلِز و وِلِز و حرکات سینوسی می‌توانستیم مدیر بانک را حذف فیزیکی کنیم! راحت و بی دردسر! (البته اگر از دارودسته و قماش مفسدین بودیم)

یا در بخشی دیگر از سخنان گفته شده:

بیایید فقط به تومانش را حساب کنیم و بیشتر از این به این ماجرا فکر نکنیم چون ممکن‌ست به امراض جسمی و روحی مبتلا شویم و به قول بزرگی: حرص، عصبانیت، ناراحتی اعصاب، خودخوری و اینها همگی به بیماری‌های جسمی و روحی ختم می‌شوند و حیف از جوانی من و شماست که در کوچه‌های ناصرخسرو بدنبال مشتی قرص، شربت و آمپول تلف و تباه شود.

1,000,000,000x56,400=56,400,000,000,0000


مطلب سر دراز دارد ولی باقی آن هم همین‌ست، یا کسی بُرده، یا کسی خورده، یا دارد می‌خورد، یا برنامه برای خوردن دارند و فعلا سرگرم مهره‌چینی هستند، یا می‌خواهد بَبَرَد، یا بُرده، یا دارد می‌بَرَد.


نتیجه گیری:

ظاهرا تنها گناه ما در این کشور اینست که مفسد بدنیا نیامده یا حداقل تلاش نکردیم که مفسد آن هم از نوع خوبش که با همه ساخت و پاخت می‌کند باشیم وگرنه بعیدست اگر کسی در این مملکت مفسد باشد دیگر هیچ رقمه مشکلی گریبانگیرش شود و با جایی و شخصی هرگز به مشکل بربخورد.