شکوفه فرهنگی

از بامداد حالم جوری ناخوشه که وصف‌اش را پیش هیچ طبیب و پزشکی نمی‌توان نمود، رختشویی عجیبی در دلم برپا شده و بی امان و سه نوبتِ کار می‌کند، جوری غریب بی حوصله هستم که انگار پس از چند صد سال مقاومت و دست و پنجه نرم کردن با یأس فلسفی به بن بست رسیده و حال نشسته‌ام به تماشای حوض بی آب و ماهی‌ ماتم زده‌ام. از کنار پارکی رد می‌شوم، برای اینکه حال و هوایم دگرگون شود بنا می‌کنم روی نیمکتی نشسته و مقداری از آب و هوا و صدای بلبلان بهره‌مند شده و سپس با نیرویی بیشتر ادامه مسیر دهم.

پسرکی جوان در کنار دوستش نشسته و رو به او می‌گوید: ماهه ماه! اخلاق، رفتار... نمی‌دونی چقدر خوشگله! همه چی تمومه.

در دل من قند آب می‌شود! از اینکه می‌بینم دارد معشوق خود را اینگونه ستایش و توصیف می‌کند خوشم می‌آید، عشق زمان نوجوانی و کودکی پاک، معصومانه و زلال بوده و ناخالصی و خرده شیشه ندارد...

پسرک جوان ادامه می‌دهد، ببین این عکس‌اشو.. نه صورتشو میخوای چیکار! سینه‌هاشو نگاه...، با هم می‌خندند... خنده‌ای کریه که چند سال دیگر در بهترین حالت به گریه و اشک تبدیل خواهد شد.

قندی که در دلم داشت آب می‌شد جای‌اش را به دیگی بزرگ و در حال جوش می‌دهد، حال در کنار رختشورخانه یاد شده بخارخانه‌ای هم افتتاح می‌شود، بخارش میآید و به گوش‌هایم می‌رسد، گوش‌هایم قرمز شده، بدون درنگ بلند می‌شوم تا به ادامه مسیرم برسم، به خودم می‌قبولانم شاید من نادرست شنیده‌ام، از جلویشان رد می‌شوم بی هیچ توجهی به من ادامه حرفشان را پی می‌گیرند، سخن از ساق پا، اندام و ماشین پدر دختر است.

فکر می‌کنم، کی و کجا در فرهنگ‌مان و داستان‌های عاشقانه، عاشقی تصویر یا نشانی از معشوق‌اش به دیگری نشان می‌داده، در کدام ماجرا عکس نیمه برهنه از معشوق رد و بدل می‌شده... گوشم داغ‌تر می‌شود، دستم را بهش می‌رسانم و شده مانند سماوری‌ که چند ساعتی از جوشش گذشته ولی کسی خواست خاموش کردنش را ندارد چون هیچ جای آن فیتیله‌ای برای این کار تعبیه نشده، حالم به خودی خود بد بود و بدتر می‌شود، جور خاصی هستم...

مقداری جلوتر می‌روم و دوستی بابت کارت به کارت تماس می‌گیرد، می‌گویم: به اولین خودپرداز برسم برایت جابجا می‌کنم. سه دستگاه خودپرداز و صفی که پشت یکی از آنها تشکیل شده خبر از کارافتادگی دستگاه‌های دیگر می‌دهد. به انتهای صف رفته و دیروزم را مرور می‌کنم، جلوتر از من چند نفری ایستاده‌اند و با هم شوخ و شنگ بازی درمی‌آورند، خانمی جوان پشت سر من می‌ایستد، دو نفر دیگر که با هم هستند هم در جایگاه بعدی قرار می‌گیرند، نفری جدید از روبرو آمده به افراد در صف می‌گوید: این دستگاه‌ها کار نمی‌کنه؟ خرابه!؟

افراد در صف که ایشان را می‌شناسند بلند و رسا پاسخ می‌دهند: نــه! خرابـــه! خرابه خراب!

نفر جدید می‌خندد و می‌گوید: جدی میفرمائید؟! خیلی خرابه؟!

آنها هم مانند گروهی بوقلمون تکرار می‌کنند : خرابه! بدجورم خرابه! یکی از افراد در حین گفتن این کلمه چند بار خانم پشت سر من را نگاه می‌کند.

امروز دارد بد می‌گذرد، بی‌حال و بی‌جان هستم، مقداری جابجا می‌شوم تا بین آنها و خانم پشت سَرَم مانند دیواری حائل شوم و این تنها کاری‌ست که در شرایط کنونی ازم برمیآید، خانم اما ظاهرا برایش چندان ماجرای جدیدی در شرف رخدادن نیست و این را می‌شود از روی حرکاتش فهمید، به هیچکدام از مهملات پاسخی نمی‌دهد حتی در حد اخم یا تکان سَری به نشانه شوربختی و تاسف برای گروه لودگان، شاید چون می‌داند فرجام کُشتی با خوک کثافت بیشتر است. احتمال می‌دهم این نفر جدید که درب این شوخی لجن شکل را باز کرده پدر همان پسرک پارکی باشد.

جماعت تهی مغز همچنان به چرندیات خودشان می‌خندند، همان نفر جدید که به دید خودش قد دریاچه ارومیه نمک دارد به نفری که بلاتکلیف پشت دستگاه ایستاده با صدای بلند می‌گوید: اِ قربونت برم من الان وقت لاس زدن با دستگاه نیست! کارتو بُکُن و بیا برو و اینقدر موس موس نکن اونجا! بذار نوبت به بقیه‌ام برسه و ما هم کارمونو بُکُنیم!

دیگر مطمئن می‌شوم رابطه و پیوستگی تنگاتنگی با آن پسرک پارکی دارد. دیروزم را مرور می‌کنم... نوبتم می‌شود، پول را جابجا می‌کنم و براه می‌افتم، زمین را نگاه می‌کنم، گاهی سنگفرش و ناگهان آسفالت می‌شود، مقداری خاکی و دوباره آسفالت که بخشی از آن را روغن ریخته شده از زیر ماشینی کثیف کرده، چند قطره خون سرخ هم هست و چون هیچکدام لگدمال نشده‌اند می‌شود گفت تازه هستند، پیاده‌رو مرتب پستی و بلندی پیدا می‌کند.

کی و کجا در روزگاران پیش و قدیم چندین نفر دست به یکی می‌کردند برای آزار کلامی خانمی، زمانی لات و لوت داشتیم که رگشان برای دختر هم محله‌ایی باد می‌کرد و حالا... رختشورخانه دلم شعبات جدیدی دایر نموده و حسی که در دل داشتم حالا در مغز، چشم‌ها و سراسر بدنم پخش شده، پاهایم اصلا یاری نمی‌کنند، حالم خوب نیست.

می‌گذرم و می‌گذرم... نفری با شتاب از روبرو می‌آید و پایش روی پای من می‌رود، پوزش و معذرتی نخواسته ادامه می‌دهد و من هم متوقف نمی‌شوم و ادامه راه را می‌روم. به سوپر مارکتی می‌رسم، سخن از کالا برگ و این چیزهاست، از نفری در صف می‌پرسم شرایطش چیست، می‌گوید: باید وایستی تا کارتتو بکشه ببینه بهت تعلق می‌گیره یا نه.

فروشنده رو به ملت می‌گوید: تا چند روز پیش اونطوری بود حالا اینطوری شده، هر کی میخواد 220تومنش رو بکشم باید 100هزار تومنم خرید کنه! قانونشه!

ملت همهمه می‌کنند، خانمی شرح خریدش را برای زنان دیگر بازگو نموده و عنوان می‌کند که این فروشنده دروغگوست و من چند روز پیش با کارت 220تومان خرید کردم و قِرآنی بیشتر ندادم.

فروشنده که گوش‌های تیزی دارد رو به او می‌گوید: خانم جایی دیگه برید اگر فکر می‌کنید دروغ میگم، قحطی سوپر مارکت که نیست.

گروهی تصمیم می‌گیرند همانجا خریدشان را انجام دهند و گروهی دیگر می‌شورند و تلاش می‌کنند به هر نحوی حقشان را زنده کنند، هر کدامشان چیزی به فروشنده می‌پراند بلکه یا بازی برای همه بهم بخورد یا فروشنده کوتاه بیآید، نفری در میان جمعیت می‌گوید: بابا ما این همه شهید ندادیم که حالا اینجا بخوایم 100تومن اضافه‌تر بکشیم! چند نفری می‌خندند، نفری دیگر می‌گوید مگر مملکت بی صاحاب است؟ کسی به سخن‌اش توجهی نمی‌کند و بیشتر پی همان حرف نفر قبلی را می‌گیرند...

آنقدر شان شهدا را پایین آوردند، هر کسی را شهید جا زدند و برای هر هدفی از اسمشان استفاده نمودند و به حدی از چفیه و جای مهر و اینها سودبَری کرده و بُرده و خورده‌اند که دیگر شهید هیچ حرمتی نداشته و در رویدادی بر سر 100 هزار تومان پول اسمش براحتی وِرد دهان شده و خرج‌ می‌شود.

دیگر حالم جوری نیست که بتوانم سخنان کسی را تاب بیآورم، خودم را در غاری در دور دست‌ها و میان کوه‌ها تصور می‌کنم، از شدت سرما و برف هیچ جنبنده‌ای آنجا نیست و من هم که هستم چندان تمایلی به جنبیدن ندارم، میزی دارم و چند کتاب و مقادیر بی‌پایان کاغذ و قلم، برای خودم خوش‌ام...

بــــوق بسیار گوش خراشی من را به جایی که هستم بازمی‌گرداند.

موتوری خطاب به ماشینی: کوری؟ جنگله مگه؟!

ماشینی خطاب به موتوری: کور هفت جد آبادته، آره جنگله و بی صاحاب، چون اگه نبود تو روز روشن بدون پلاک نمی‌تونستی واس خودت ویراژ بدی!

اگر به اندازه کافی این را بلند گفته باشد آن نفر دیگر در سوپر مارکت پاسخ پرسش خودش را گرفته.

وسایل نقلیه پشتی بوق را یکسره کرده‌اند، گوش‌هایم لحظه‌ای زنگ و سوت بلندی می‌کشد و چند ثانیه پس از آن آرام می‌شوند، با پروا از خیابان رد می‌شوم، دیروزم را مرور می‌کنم، حالم دیگر قابل مهار نیست، چند کوچه‌ای را رد می‌کنم، این خیابان سرازیری ملایمی دارد، سَرَم سنگین شده، احساس مرده‌ای متحرکی را دارم که تنها سرگرم رفتن به سمت نقطه‌ای نامشخص است.

ایست می‌کنم و خودم را به درختی تکیه می‌دهم، دو نفر روی جدول خیابان نشسته و ماشین‌هایشان را لُنگ می‌کشند، درباره ازدواج و زندگی متاهلی حرف می‌زنند و از آن جوک‌های تُهی زندگی زناشویی بهم حواله می‌دهند، اینکه پسری از پدرش می‌پرسد زن و شوهر در بهشت هم با یکدیگر هستند؟ و پدرش می‌گوید اگر زن در بهشت باشد دیگر آنجا بهشت نیست!

یاد صحنه‌ای در فیلم آتش بس دو می‌افتم، در مهمانی طرف می‌گوید: از غضنفر می‌پرسند چرا پس از 10 سال همچنان بالای قبر زنت نشسته و گریه میکنی؟ پاسخ می‌دهد، آخر هر وقت یادش می‌افتم زمان خاکسپاری چه دست و پایی می‌زد جیگرم اَلو می‌گیرد! سپس مرد و زن به خنده و کِرِ مزخرفی می‌افتند.

از ژرفای قلب از این دست دریوری‌ها متنفرم، اگر زیست با زن یا مردی برایتان آنقدر دشوارست چرا ازدواج می‌کنید؟ حال ازدواج کردید و فهمیدید نمی‌شود با هم زندگی کنید چرا جدا نمی‌شوید؟ چرا به روندی پوچ و تهی از معنا ادامه می‌دهید و خودتان را دستمایه جوک می‌کنید؟ هرگز معنای این هجویات را نفهمیدم و واقعا اینکه برای چه دنباله‌دارش می‌کنند، اگر مردانه و زنانه تصمیم می‌گیرد پای انتخابتان بایستید و ادامه دهید، دیگر چرا به خودتان و گرامی‌تان زخم زبان می‌زنید و اگر حس‌تان نسبت به یارتان کامل نیست چرا تصمیم بُرایی نمی‌گیرید؟ سود این چرندیات چیست؟

مقداری جلوتر می‌روم، باغچه‌ای سبز سمت راستم است، مقداری تپش قلب دارم که راهش را کج می‌کند و به چشم‌هایم می‌رسد، مرتب نبض‌ام را در چشم حس می‌کنم، به سمت جوب آب که مملو از کثافت‌ست برمی‌گردم، شکوفه می‌زنم، برای لحظه‌ای احساس می‌کنم روده و معده‌ام دارد از حلقم بیرون می‌افتد، راه نایم بند آمده و چشمانم گرد شده و رگ گردنم در آستانه انفجار است، کیفم را روی زمین می‌اندازم و یک دستم را به زانو و دستی دیگر را به شکمم می‌گیرم.

دو نفر آن سمت خیابان و با فاصله از من در حال رد شدنند، یکی‌شان بلند و رو به من می‌گوید: فلانی هستم، پیک آخرمه! و دیگری ادامه می‌دهد: اگر جنبه نداری نباید بخوری خوب، می‌خوری و اینطور به تگری زدن میوفتی و رسوای عالم میشی! هر و هر می‌خندند و می‌روند... کاش بروند و هرگز برنگردند!

خانم جا افتاده و سپید مویی آهسته به سمتم می‌آید، آقا حالتون خوبه؟ زنگ بزنم اورژانس؟

با دست اشاره می‌کنم نزدیک‌تر نیاید.

ولی نزدیکم شده و دستی مادرانه به کمر و شانه‌ام می‌کشد.

از شدت خجالت روی‌ام را برنگردانده و همچنان به جوب نگاه می‌کنم، ظاهرا پیش از من هم کسانی دیگر اینجا را برای شکوفه زدن انتخاب کرده‌اند. احتمالا پدر آن پسرک توی پارک دستاورد و محصول چنین جایی‌ست! درست فهمیدید از آن دو نفر خیلی کینه کرده‌ام و آن هم از نوع شتری‌اش!

احساس شکست در هندسه زندگی‌ام دارم، پشت به خانم می‌گویم: اگر می‌توانید بطری آبی که در کیفمه رو بهم بدید، چند لحظه بعد بطری را به سمتم می‌گیرد و سپس چند دستمال کاغذی از کیف‌اش درآورده به دستم می‌رساند.

نمی‌توانم روی‌ام را برگردانم.

می‌گوید: مطمئنی نمی‌خوای به جایی زنگ بزنم؟

می‌گویم: نه ممنونم، حالم بهتر بشود می‌روم و چیزی نیست.

خانم ادامه می‌دهد بیا اینجا روی چمن و زیر سایه درخت دراز بکش، خانه من کمی از اینجا دورتره و اگر می‌خواهی بیا تا برایت آب قندی چیزی درست کنم.

سپاسگزاری می‌کنم.

پافشاری می‌کند و متعجب که چرا پیشنهاد چمن را رد می‌کنم؟

می‌گویم: نمی‌خواهم شما من را اینگونه ببینید.

می‌گوید: مگر داری دزدی می‌کنی؟ همه حالشون بد میشه توام یکی مثل بقیه، جای پسر منی، بیا.

با دستمال دور دهانم را تمیز می‌کنم..

سر افکنده رو برگردانده به سمت چمن می‌روم و دراز می‌کشم، چشمانم را می‌بندم، دنیا دور سرم میچرخد، پاهایم کشیده و گردنم دراز و کوتاه می‌شود، دیگر نای بلند شدن ندارم.

چند رهگذر دیگر ما را می‌بینند و از خانم جویای جریان می‌شوند و او می‌گوید: حالش بد شده، فشار روی مردم زیاده و با این گرونی و اینها ماها هم باید تا الان افتاده باشیم و عجیبه که زنده‌ایم اصلا.

حرف‌اش را تصدیق می‌کنند و ابراز همراهی می‌کنند.

دستم را بالا برده سپس روی سینه می‌گذارم و بدین شکل از آنها تشکر می‌کنم.

یکی می‌گوید: خدا ریشه‌اشون رو بخشکونه که ریشه مردم رو خشکوندند.

انگار در گردچاله‌ای افتادم، همه چی پیوسته و مدام دَوَران داشته و پس و پیش می‌شود، جوری چرخ میخورد که انگار روی تابِ چرخ و فلکی نشسته‌ای.

مدتی دیگر می‌گذرد، دهانم خشک شده ولی زبانم هنوز اندکی جان دارد، با چشمان بسته از خانم تشکر می‌کنم و می‌گویم حالم بهتر شده و شما به کارتان برسید.

می‌گوید: کاری ندارم، می‌رفتم میوه بخرم چون پسر و عروس و نوه‌هایم آمده‌اند پیش‌ام، همیشه می‌گذارم بیایند سپس از نوه‌ها می‌پرسم چه چیزی دوست دارند تا برایتان تدارک ببینیم، امروز موز خواسته‌اند و پرتغال خونی...

حرف‌اش را ادامه می‌دهد، من مانند کسی که برایش لالائی می‌خوانند کم کم در آن چرخ‌اش کامل فرو می‌روم، به گمانم ده دقیقه‌ای شده باشد و چشمانم باز می‌شود، روی زمین نشسته و به خانم که روی سکو برای خودش جا خوش کرده نگاه می‌کنم، با لبخند می‌گوید: کمبود خواب داری! این حال و اینات همه برای کمی خوابته، گاهی سر گیجه هم می‌گیری درسته؟

با سر تایید می‌کنم.

بلند می‌شود و چند دستمال دیگر به دستم می‌دهد.

دوزاریم می‌افتد که نتوانستم آثار آن چیزها را کامل از چهره‌ام بزدایم.

دست و روی‌ام را می‌شورم.

می‌گوید: اگر تا زمان برگشتنش همانجا نشسته و استراحت کنم برایم یک موز می‌آورد!

جفتی می‌خندیم!

دست به کیفم می‌برم و ظرف بسیار کوچکی که اندازه‌اش بیشتر از چهار قوطبی کبریت نیست را بیرون می‌آورم، درب‌اش را باز می‌کنم و به سوی‌اش پیشکش می‌کنم، می‌گویم: خرماست، بفرمائید، همیشه در کیفم چند دانه‌ای می‌گذارم هر جا ببینم احساس ضعف دارد چیره می‌شود یک عدد بالا می‌اندازم و جان می‌گیرم.

می‌خندند و می‌گوید بسیار مجهز تردد می‌کنم، در حین گفتن این جمله از جایش بلند شده و دوباره پافشاری می‌کند که ماجرای موز جدی و بدور از شوخی بوده است.

درب ظرف را می‌بندم، برای چندمین بار از او سپاسگزاری می‌کنم و می‌گویم: همین حالا هم دیرم شده.

از یکدیگر خداحافظی می‌کنیم، به آرامی و آهستگی راه می‌روم.

به خانه می‌رسم، کلید انداخته و درب باز می‌شود، روی صندلی می‌نشینم، چشمانم نبض دارد و با هر تپش قلبی ضربان را در چشمانم حس می‌کنم، پای‌ چپم دردناک شده، نگاه می‌کنم ناخن شست پای‌ام مقداری شکسته، آن رهگذر پر شتاب به یادم می‌آید، آب نمک درست کرده و چند باری قرقره می‌کنم، سرم سنگین است، همچنان در دل احساس آشوب دارم، سرم را روی بالشت می‌گذارم و صدایی از بیرون پشت بلندگو می‌گوید: لوازم کهنه، آهن آلات، بشکه، ضایعات، میخــریـــم.

کاش این بخش از وجودم را می‌شد مانند آهن قراضه و بشکه فروخت، بی هیچ منت و مزدی می‌دادم از جلوی چشمم گم و گورش کنند تا دیگر هرگز ریخت‌اش را نبینم.

چشمانم را می‌بندم، تصویر همان غار جلوی چشمم می‌آید.