هنداونه فروشی که گاهی مینویسد / مانند خیلی چیزهای دیگر در این مملکت تعطیل شد.
نان در سه پرده
پرده اول، جنگ اول به از صلح آخر
از قدیم هم نانوایی محلی شلوغ و پر رفت و آمد محسوب میشد ولی مدتی است که این رفت و آمدها به چاشنی ترافیک آراسته و مزین شده و شاهد سیل جمعیت و صفهایی که تهش مشخص نیست و بیشتر شبیه گودال ماریاناست هستیم، صفهایی که گاها با توسل به هیچ دعا، حرف و زوری جلو نرفته و انگاری آدمهای در صف را نیروی ناپیدا و نامشخص به طریقی که به عقل جن هم نمیرسد به زمین میخ کرده باشد.
دیرزمانی قبلتر وقتی وارد نانوایی میشدی با ابراز سلام تعداد قابل توجهی علیکاش را دریافت و گاها افراد چهره آشنا لبخندی ناشی از خوشحالی بابت حضور شریفت در این مکان نثارت کرده و در حد وسعشان خوش و بشی مینمودند، ولی دیروقتی شده که با ورود به نانوایی تنها صدایی که به گوش میرسد پوووف است و بس، قیافهها طوری درهم میرود که با خودت میگویی کاش قلم پایم شکسته بود و هرگز به نانوایی نمیآمدم، از خدا برای آنها طلب صبر بابت حضور نامیمونت داری و تا لحظهای که خارج نشدی مدام در حال ریختن عرق شرمی، چرا زمین دهن باز نمیکند تا من را ببلعد و انقدر رو سیاه این جماعت نباشم؟!
در این بین برخی افراد نانخرهای حرفهای هستند، به این صورت که به شکل کوماندویی طور وارد نانوایی شده هر شخصی را به طریقی از سر راه حذف میکنند، با پروگری، گاها التماس و گاهی زرنگ بازی و این واقعه در کنار آن صف عریض و طویل که صحبتش بود مزید بر علت شده و باعث بوجود آمدن تنش و تشنجی همیشگی در صف نانوایی میشود و خلاصه صحن نانوایی بی شباهت به محل نبرد گلادیاتورها نیست و هر کسی با دیگری مشغول جر و بحثست، گلادیاتورهای که فعلا دستشان تهی از شمشیر و گرز و نیزه بوده ولی تلاش میکنند تا جای خالی همه این ادوات و ابزار جنگ را با زبانشان پر کنند.
آقایی وارد میشود، صدای پووف جماعت نیز ایضا بلند میشود، با سماجت تمام خودش را به جلوی توری میرساند و اذعان میکند که خواهان دریافت نان کنجدی فرد اعلاست، میخواهد کارت بکشد که شاطر به او میگوید:
اینجا نه، کارت رو بده.
شاگردش کارت را گرفته و به پشت دیوار میرود، چند لحظه بعد صدایی از پشت دیوار بلند میشود:
رمز؟
آقای نان کنجدی بخر میگوید:
****
(توقع ندارید که من اسرار هویدا کنم؟!)
صدای بیبیرینگ دستگاه مبنی بر موفق بودن عملیات به گوش میرسد، کارت را پس میدهد و آقای مذکور در حالی که دارد تشکر میکند با صدای دیــنگ به صفحه موبایل خود نگاه میکند، ادامه تشکراتش را قورت داده و با چهره متعجبگون میگوید:
اشتباه نکشیدی شاطر؟! مگر نباید بیست تومن بشه؟ چهل کشیدی...
شاطر با بی تفاوتی هر چه تمامتر میگوید:
نه درسته و الان آماده میشه.
آقای مذکور انگار نشنیده باشد شاطر چه پاسخ قانع کنندهای به او داده ادامه میدهد:
مگه وزن چونهات چند گرمیه؟ همه جا همین نون رو میدن پنچ تومن، تو دونه ده داری حساب میکنی؟!
شاطر سرش را چرخانده، یک نگاه عاقل اندر سفیهی به همه ما میکند، تو گویی حالا سخنی از بزرگانی مانند افلاطون و اینها میخواهد نقل نموده و همه را برگ ریزان کند، بالاخره لب میگشاید:
همینه که هست! ناراحتی پولتو بگیر برو جای دیگه.
و به ادامه کارش مشغول میشود(خدا خیرش بدهد که از کارش بی هیچ عنوان نمیزند و وجدان کاری درست و درمانی دارد، شیر مادرش حلالش باشد).
آقای مذکور که مدتهاست از آن مرحله قیافه متعجب گذر کرده و چهرهاش تبدیل به رُخ پدر فولادزره شده میگوید:
یعنی چی برم جای دیگه؟! من اومدم اینجا، تو وظیفهات اینه نون با قیمت مصوب تحویل من بدی...
هر هر هر هر....
(در حین گفتن کلمه "قیمت مصوب" چند نفری گل از گلشان شکفته و خنده و ریسه میروند)
خنده این عده مانند بنزین روی آتش شده و آقای مذکور مشتعل میشود، کاسه صبرش لبریز شده و در کسری از ثانیه با داد و هواری که تابحال نظیرش را کمتر در عمر گران مایه تلف شدهام در صفهای بی سر و ته دیدهام از خجالت شاطر درمیآید سپس با مورد خطاب قرار دادن ملت به صورت زیرپوستی و زدن انگ بی بخار و سیب زمینی بودن به ما و هر که هست و نیست و در کنارش تشویق مردم به قیام علیه شاطر پولش را پس گرفته و شاطر هم پس از رفتن فرد مذکور دهان به سخن گشوده مقادیر قابل توجهی فحش نثار او و خانوادهاش میکند.
و این واقعیت و وضعیت هر روز آن نانوایی و صفاش است.
پرده دوم، روز موعود و اجرای عدالت
چند روزی از آن اتفاق گذشته و دوباره گذرم به نانوایی میافتد از شانس و بخت اقبال بلندم نفر چهارم هستم، سه نفر جا افتادهی عصا بدست جلوی من هستند، با خودم فکر میکن از آن روز تا به امروز چه کار خوب و نیکی از من سر زده که خداوند من را شایسته جایگاه چهارمی صف نانوایی نموده؟ به درگاهاش شکرگزارم.
شاطر به در صف ماندگان میگوید زمان تی-تایمش(زمان خوردن چای را به انگلیسی میگوید) فرا رسیده و از صحنه کنار میرود، آتش در تنور زبانه میکشد، آن سه نفر با هم گپ میزنند و من راه میروم و همچنان میگویم آخر به کدامین ثواب کرده نفر چهارم شدم؟! بدون مقصد مشخص گام برمیدارم، میایم و میروم، انگاری که جواب این پرسش در جایی افتاده و من بدنبالش باشم، میگردم و میچرخم و مینوشم از این جام! به خودم که میآیم دم درب نانوایی هستم و زیر درخت تنومند کهنسالی ایستادهام، دیگر دارم به نتایجی میرسم و با جمعبندی اتفاقات چند روز پیش کم کم خودم را قانع میکنم که یک نفر با شلوار و پیراهن آستین بلند مشکی که چند پوشه در دست دارد وارد میشود، همراهاش یه نفر عینکی قد بلند بوده که قیافهاش به کارچاقکنها بی شباهت نیست.
از آن سه پیر دانا میپرسد، این نانهای آویزان شده چنده؟ یک صدا میگویند:
دونه ده تومن.
تند و تند چیزهایی یادداشت میکند، یک ده تومن ساده که انقدر نوشتن ندارد... شاگرد شاطر از آن سمتِ ناپیدای دیوار بو میبرد که این سمت خبرهایی در شرف وقوعست، بیرون میآید و با قیافهای مانند شخصیت پنگوئن در فیلم بازگشت بتمن به طرف نگاه کرده و میگوید:
چندتا میخوای عمو؟
آن یکی که گفتم قیافهاش شبیه کارچاقکنهای قهارست میگوید:
نان نمیخواهیم و ایشان بازرس هستند.
هنوز جمله طرف تمام نشده پیرمردها شروع میکنند، پته شاطر و دم و دستگاهش را روی آب میریزند، یک ریز از ظلمی که به آنها و سایرات شده میگویند و بازرس هم یک بند یادداشت میکند، شاگرد فورا شاطر را صدا کرده و بقیه عوامل نانوایی هم جمع میشوند و همهمه به پا میشود.
بازرس رو به شاطر میپرسد:
چرا بر روی تابلوی نرخ نامه بجای قیمت نان بنر تبلیغاتی استخر توپ و شورت بچهگانه به چشم میخورد؟ قیمت این نان که آویزان کردی چنده؟
شاطر دست و پایهاش را گم کرده به تته پته افتاده و به هر ریسمان بی ربطی چنگ میزند تا جوری از مهلکهای که تویش افتاده رهایی یابد... میگوید:
قیمت این نان، این نون این نون پنج هزار تومنه!
(مرد اون روزی درست میگفت، نان در اینجا به دو برابر قیمت فروخته میشود، به واقع در پاچه میشود)
بازرس باز هم مینویسد، در حین نوشتن زیر لب و جوری که شاطر بشنود میگوید: ولی اینها میگن قیمت این نان ده تومنه؟! برگه تمام میشود و به صفحه دوم میرود، از شاطر میپرسد ترازوی نانوایی کجاست؟
شاطر به در و دیوار نگاه میکند و از آنها طلب کمک و یاری دارد، در و دیوار برای او کاری نمیکنند و بازرس دوباره مشغول نوشتن میشود.
پیرمردهای داستان بسیار خوشحال و سرخوش هستند، بالاخره روز موعود رسید و انتقام عمری ظلم شاطر بر ملت گرفته شده و نامه اعمالی بس طویل برایش منظور گشتهست. بازرس و مردی با قیافه کارچاقکنها میروند، در این گیرودار چند نفری هم جدید به صف اضافه شدند که یکی از آنها مرد میانسالیست که استاد ختم کردن قائله با سلام و صلوات است و نمونه کارش را چند کوچه پایینتر دیدهام، از آنهایی که هیچوقت نمیگذارند بحث و موضوع به نتیجه برسد و فقط میخواهند یک جوری ختماش کنند.
چند دقیقهای از رفتن بازرس و همراهاش نگذشته، شاطر بدترین حرفها را به طور کنایه آمیز نثار پیرمردها میکند:
آدم تا آرنج عسل کنه دهن یه عده بذاره باز هم گاز میگیرند، بعضیها حقشونه بهشون نون ندیم، نمک بخور و نمکدون بشکن، آره اینجور تربیت شدید و...
آن استاد ختم نامنظم ماجراها شروع میکند یکی به میخ کوبیده و یکی به نعل میزند تا عاقبت شاطر را راضی میکند برگردد سر پخت نان، یک ساعت و بیست دقیقه از شروع ماجرا تا به آن لحظه گذشته.
من همچنان دم در هستم و حالا خیالم راحت شده.. بله من اگر چهارمم باشم باز هم باید دو ساعتی علاف شوم، بخت و اقبالم همانیست که قبلا بوده، پس ماجرای ثوابی که فکر میکنم انجام دادم بکل منتفی و بیخودی نسبت به خودم احساس کلید اسرار طور پیدا کرده بودم...
پرده سوم، فردای عدالت
چند روزی از زمان نقره داغ شدن شاطر و نانوایی کذائیاش گذشت، در این چند روز با خودم میگفتم دست عدالت دراز بوده و هر جا و در هر قامتی باشی بالاخره تو را خواهد یافت و به سزای اعمال کرده خواهد رساند، باید از عدالت و دستاش ترسید و با همین افکار وارد نانوایی شدم، در تابلوی نانوایی دیگر اثری از تبلیغات شورت و استخر توپ نبود، آنها کنده شده بودند و حتی با کاردک چسبهای ناشی از آگهی را تراشیده و قاب به غایت تمیز و مرتب مانند دسته گل شده بود و خبر از آمدن و نصب تابلوی نرخنامه میداد، شاطر بدون کوچکترین جمله یا نگاه غضبناکی مشغول چانه کردن نان بود، چند نفری هم ایستاده و نشسته منتظر بودند تا نوبتشان شود و نان را گرفته ببرند و با اهلش توی رگ بزنند، من چون عجله داشتم رفتم جلو تا نان کنجدی بردارم، تازه از تنور رهسپار میخ نانوایی شده بود و برای همین روی توری پهنش کردم تا خنکتر شده و حساب نموده و بروم سی خودم و در همین زمان خانمی که ظاهرا عجله داشت وارد نانوایی شد و یک نان کنجدی از میخ جدا نموده کارت را سمت شاگرد گرفت، شاگرد به مانند قبل به سمت پشت دیوار راهی شد.
رمز؟
****
پیامک برداشت خانم آمد، گوشی را نگاه کرد، من هم نگاه کردم:
دوازده هزار تومان از حساب برداشت شده بود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
شکوفه فرهنگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
همسایه، کیسه سیاه، شر
مطلبی دیگر از این انتشارات
شکستن شاخ غول