هنداونه فروشی که گاهی مینویسد / مانند خیلی چیزهای دیگر در این مملکت تعطیل شد.
نوشابه خواهر باربُد
یکی از دوستان میخواست از نقطه "آ" به نقطه "پ" سفر کند و از شانس خوبمان ما هم همان وقت میخواستیم به نقطه "ب" برویم بنابراین این پیشامد را ارزشمند و خجسته شمرده و در رکابش قرار گرفتیم و به اتفاق راهی سفر شدیم.
نزدیک ظهر بود، به او گفتم: هر جا دیدی دارودرختی روییده بزن کنار تا دست و رویی بشوریم و بساط ناهار را مهیا کنیم.
ایشان عرض کردند: ناهار؟! اینجا!؟
گفتم: بله، بنده ناهار سبکی شامل مقداری پنیر و چند قرص نان و خیار و سایر مخلفات آوردهام باشد که مقبول درگاهت بیوفتد.
پقی زد زیر خنده و همزمان با دست راست یک ضربه ناجوانمردانه هم نثار ما نمود و گفت: نان و پنیر!؟ برای ناهار؟! خل شدی؟ ناهار باید مقوی و مفصل باشه، دورچین، نوشابه دان دان، قاشق را بزنی در ظرف خورشت و مغز قَلَم را هورت بِکِشی و البته پیش از همه اینها باید پیاز مشتی را بپوکانی و...
دیدیم نخیر، ایشان از پیش خوابهای ناجوری دیده و حالا دنبال تعبیرش افتاده، گفتیم: خوب اینهایی که گفتی را در این بَر نیمه بیابان کجا میتوان یافت؟
گفت: یک رستوران هست 150 کیلومتر جلوتر...
پریدیم میان سخنش: اصلا حرفش رو نزن! رستوران بین راهی را به هیچ عنوان نیستم، اولین پلیس راه نگه دار ما را بخیر و شما را به سلامت..
ایشان ادامه صحبتش را گرفت: چرا تُرش میکنی حالا؟! بذار کلام منعقد بشه، این رستوران پسر عمه بنده بوده و ایشان سالهاست به مریضی وسواس دچارند، بهداشت و نظافتی دارد بیا و ببین، تو در نظر بگیر یک آدم وسواسی که روزی سه بار حمام طولانی میرود بیاید و رستوران تاسیس کند، نیروهایش همه از دستش جان به لب هستند و دقیقهای آسایش ندارند، به موی این گیر میدهد، به آستین آن، به کفش این یکی و به عطسه آن یکی... حالا اینها را ول کن، کوبیده میزند با گوشت تازه که عطرش نظیر ندارد، تک تک مرغهایش دستچین شده از روستاهای اطراف هستند، همه چیز کاملا طبیعی و ارگانیک، یکبار بیایی مشتری میشوی...
همچنان سرگرم تعریف و تمجید بود که دیدیم دارد راهنما میزند و داریم میرویم که در مقابل عمل انجام شده قرار بگیریم.
سلام و احوالپرسی بسیار گرمی بین دو فامیل برقرار شد، بنده را معرفی و ایشان را هم به من معرفی نمود، یک تخت سنتی مهیا کردند و با مقادیر بسیار زیادی عزت و احترام از ما خواستند که در آنجا جلوس کنیم، بین هر کدام از اقلامی که میآوردند مرتب به ما احترام میگذاشتند انگار به دیدن فرعون مصر آمده باشند، سفره یکبار مصرف را آوردند و با خوشرویی و عزت و احترام در حال پهن نمودنش شروع به تعریف از وجناتمان کردند و ما به احترام ایشان از جا نیم خیز و بلند شدیم، باز قاشق و چنگال را آوردند و همین بساط، سپس نمک و فلفل و تکرار بزرگداشت ما و بلند شدنمان، سوپ، ظرف سالاد، لامصب تمامی هم نداشت. آنقدری که در آن ده دقیقه خسته شدیم مسیر نتوانسته بود ما را از پا بیندازد.
حالا بشنوید از وسواس پسر عمه دوستمان، در آن پنجاه و خردهای دقیقه که میرفت به یک ساعت تنه بزند من همه چیز دیدم اِلا وسواس! احتمالا پسر عمه گرانمایهشان بسیار پیش از اینها جهت درمان بیماری وسواس نزد طبیب متخصص مراجعه نموده بودند و البته که درمان هم کاملا جواب داده بود و هیچ خبری از وسواس نبود و ایشان فقط در یک صحنه با بی رحمی هر چه تمامتر منوی رستوران را بر سر فرق مگسی کوبید و قسمت مگسی شده منو را با لبه میز پاک نمودند که باقی مگسها عطای رستوران را به لقایش بخشیده و خوردن از خاک کف بیابان را به تناول نمودن غذای رستوران با احتمال کوبیده شدن مِنو بر فرق سرشان ترجیح دادند.
چند خانواده و گروه دیگر هم کم کم آمده و در جای جای رستوران مستقر شدند، به فاصله یک تخت از ما خانواده چهار نفره متشکل از آقا و خانم و پسر و دخترشان سکنی گزیدند. از آنجا که دوست ما سینی مخصوص کوبیده را سفارش داده بود و آماده نمودنش مقداری به درازا میکشید پس شاهد سرو غذای سایرین بودیم، در میانه میل نمودن غذای آن میزی که گفتم دختر خانواده در حالی که دهنش را به گوش مادرش نزدیک مینمود و قصد داشت چیزی را در گوشی به او بگوید و درست در چند سانتی گوش مادرش بلند داد زد:
جـــیش دارم!
مادر ایشان با لبخندی دستی به سر دختر بچه کشیده و همراهش راهی سرویس شدند، پدر خانواده همینطور که چنگال را به قطعه مرغ بی جانِ نیمه پختهای فرو مینموده و آنرا به سمت دهان میبردند با شخص دیگری در آن سمت گوشی موبایل از نوع چیدمان طبقه هشتم که پنت هاوس بود سخن میگفتند و پسرشان هم بسیار متین و مودب و البته بی سر و صدا سرگرم تناول غذا بود.
چند دقیقه نگذشته دختر خانم که قدش بیش از هشت وجب نبود دوان دوان در حال آمدن به سمت سفره ناهار بود و هنوز به تخت نرسیده فریادش به هوا رفت، در کسری از ثانیه روی پیشانیاش چند خط ناموزون پدید آمد، آب از دماغش جاری و چشمانش همچون چشمه جوشید، جیغی به بنفشـــی گل بنفشه در اواخر زمستان شیشههای رستوران را به لرزه انداخت و در دور دستها صدای عوعوی چند قلاده سگ بلند شد! دور از جان شما و عزیزانتان انگار مار او را گزیده باشد.
در دل گفتیم: بفرما، حتما در غذا یا در طی مسیر چیزی دیده! بهتر... همین را میکوبیم توی صورت این دوستمان با این رستوران پسر عمهاش که حقیقتا به درد عمهاش میخورد.
مادر دخترخانم چند دقیقه بعد با حالتی نیمه دوان به سمتش آمده و همینطور که او را مورد محبت قرار میداد از او پرسید: چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
دختر همینطور که بغض، اشک و گریه راه نفسش را بند آورده بود با اشاره دست برادرش را نشان داد.
مادر رو به پسر گفت: باربُد؟ باز چیکار کردی؟!
باربُد همینطور که دهانش پر از مخلوط برنج، مرغ و ماست بود با بالا انداختن شانه و تکان سر به او فهماند که اصلا کاری نکرده.
مادر دوباره رو به دخترش و در حالی که زیر چشمی میز را برانداز میکرد و این بار با تحکم بیشتر گفت: برای چی گریه میکنی؟!
دختر همزمان که به لیوان نوشابه اشاره میکرد بریده بریده عنوان نمود: وقتی داشتم.. میرفتم... نوشابه من.. پنج.. خط بود... ولی... حالا شده دو خط... باربُد از نوشابه من خورده!
بله، دخترخانم از خطوط روی لیوان که ما تا به آن روز فکر میکردیم از بابت لیز نخوردن ساخته و پرداخته شدهاند ولی در عمل بیش از اینها کارایی داشته و حتی میتوان با استناد به آن عمل مجرمانه را اثبات نمود مُچ برادرش باربد نوشابهخوار را گرفته و دستش را رو کرده بود.
باربُد اما پرشتاب و یک نفس سرگرم چپاندن تکههای مرغ در دهانش بود تا مبادا مجبور باشد پرسشهای تکمیلی را پاسخ دهد، مادر خانواده همینطور که رویش را به سمت باربُد برمیگرداند نگاهی غضبناک به او انداخت که باربد در دم دست از خوردن و نوشیدن کشید، مادر از نوشابه لیوان باربد به نفع خواهرش کم نمود و پس از چند دقیقهای خانواده دوباره سرگرم خوردن و آشامیدن شدند.
حالا چه شد که یاد این ماجرا افتادیم؟ خبری با این مضمون:
ما را بی درنگ یاد این حکایت انداخت، چطور خواهر باربُد با هشت وجب قد حواسش به سی سی، سی سی نوشابهاش بوده ولی در مملکتی به این عریضی و طویلی با این همه دستگاه ناظر اندر ناظر هیچ جایی نبوده که در حین لولهکشی یا در زمان پر کردن بشکهها یک خطی را بررسی کند، وجب بگیرد، بشمارد یا هر کار دیگری و متوجه شود که ای بابا این نفت یا فرآورده مربوط به آن باید ده هزار گالن باشد و حال شش هزار گالن بیشتر نیست و باقیاش کو؟!
از آن بدتر اینکه پس از چندین سال دزدی هیچکس در هیچ جایی احساس ناترازی مالی و غیرمالی نداشته و حس نمیکرده یک چیزی سرجایش نیست و کم است؟! مثلا چند صد هزار یا حتی چند میلیون بشکه نفت!? با خوانش این ماجراها آدم دلواپس میشود که نکند خدایی ناکرده در این مملکت هیچ چیز حساب و کتاب نداشته و سالهای سال گروههای مختلف اینچنینی روی مال ملت اعم از نفت، گاز و معادن و دیگر نعمات خدادادی چنبره زده باشند و بخورند و بیاشامند در حالی که همه اینها را هم جزوی از ارث پدرشان میدانند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک با هزار مثل اینکه دیگه فرقی نداره
مطلبی دیگر از این انتشارات
ایرانی جماعت همین است...
مطلبی دیگر از این انتشارات
دویست میلیارد داری دستی بدی؟