علاقهمندیها: √ فلسفه √ تاریخ √ دین virasty.com/banimasani
این هم پایان داستان نیست
این خاطره حال و هوای ملت ایران در دی 98 را با وضوح و تمایز گزارش داده؛ من حرفی ندارم خودتان بخونید.
حدود یک ماه از دوران هفتاد روزهی آموزشی گذشته است. یک ماه سخت در زمستان سرد شهرستان آبادهی استان فارس که هر روز با امید اینکه یک روز دیگر هم گذشت از خواب بیدار میشدیم. جمعهها متفاوت بود؛ نه نگران خواب ماندن سر صبح بودیم و نه نگرانی از تنبیه مرتب نبودن وسایل یا خاکی بودن پوتینها در دلمان بود و خلاصه جمعهها هیچکس علاقهای به بیدار شدن و گذر زمان نداشت و ای کاش اصلاً همیشه جمعه بود!
آرامش قبل از طوفان
چند روز بیشتر به شروع فاطمیهی اول نمانده بود، سیاهیها در حال پوشاندن در و دیوار پادگان و ما هم لحظهشمار رسیدن شب و روزهای عزاداری؛ لحظهشماریهایی که بخشی از آن برای عرض ارادت به مادر آفتاب بود و بخشی هم برای فرار از کلاسهای سخت تاکتیک و صف جمع و...!
پنجشنبه شب، ۱۲ دی ماه ۹۸، مثل همهی پنجشنبه شبها- دیرتر به آسایشگاه رفتیم؛ علتش هم واضح بود، جمعهها در اختیار خودمان بودیم و این یعنی میتوانستیم تا نماز صبح بخوابیم و بعد از نماز و صبحانه و مجددا تا نماز ظهر بخش دوم خواب خود را ادا کنیم!
حوالی نه شب بود که مثل همیشه با صدای لالایی موشها به خواب رفتیم و برای نماز صبح که بیدار شدیم خبری نبود، مثل هر روز دیگر. مسیر یکی دو کیلومتری گروهان تا حسینیه را در هوای سرد رفتیم و بعد از نماز با چند نفر دیگراز همخدمتیها قید صبحانه را زدیم و برای همان چند دقیقه خوابِ بیشتر به گروهان برگشتیم.
ساختمان هر گروهان یک سالن و ۴ آسایشگاه داشت که حدود دویست نفر در آنها، شب را صبح میکردند.
داخل هر سالن هم تلویزیونی وجود داشت که به جز روزهای جمعه معمولا بلا استفاده بود. (البته به غیر از زمان بازیهای استقلال یا پرسپولیس در لیگ قهرمانان آسیا!)
آن جمعه فرق داشت!
به صبح جمعه برگردیم، بدون دغدغههای همیشگی مثل واکس زدن و آنکادر کردن کمد و تختوپتوها به بخش دوم خواب رسیدیم اما چند دقیقهای نگذشته بود که سر و صدای بچهها بلند شد که البته صدای خنده بود!
از سالن غذاخوری نوساز برگشته و مشغول بگو بخند شده بودند که به اصرار ارشد آسایشگاه سروصداها تمام شد و همه آمادهی خواب شدند.
آرامش عجیبی در آسایشگاه برقرار شد، آرامش قبل از طوفانی بزرگ؛ طوفانی که با سر و صدا و همهمهی عدهای از سربازان که هنوز به آسایشگاه برنگشته بودند شروع شد. چشمانم را باز کردم، البته در حد یک سر سوزن. با چشمانی که همه چیز را تار میدید و صدایی که گویی از ته چاه بیرون میآمد، از یکیاز همپادگانیها پرسیدم:
«چی شده؟ سامان؟ چرا نمیگیرید بخوابید؟ یه روز میتونیم بیشتر از ساعت ۴ بخوابیم، که اون رو هم شما خراب کنید.»
با جواب سامان از جا پریدم: سردار امین، سردار...
نمیدانم چرا با همین سه کلمه دلم ریخت...
به اطراف نگاه کردم. سربازها مثل آتشنشانهایی که خبر آتشسوزی را به آنها دادند، از تختها پایین پریده و به سمت سالن می دویدند.
از آسایشگاه خارج شدم؛ همه جلوی تلویزیون ایستاده بودند و منتظر روشن شدن آن؛ هنوز دو هزاریام نیوفتاده بود که چه خبر شده است.
ساعت ۶ صبح جمعه، ۱۴ دی ماه سال ۱۳۹۸، شبکهی خبر: «انا لله و انا الیه راجعون...
شهادت سرباز ولایت و امت اسلام، سردار انقلاب، اسلام و ایران، حاج قاسم سلیمانی، در حمله ی بالگردهای آمریکایی...»
گیج بودیم، درست مثل همین الان که این خاطره را تعریف میکنم؛ سالن غرق در سکوت بود؛ غرق در اشک.
هیچکس باور نمیکرد. هوا سرد بود و آب سردی هم روی سرمان ریخته شد.
از سالن گروهان بیرون آمدم، کمی قدم زدم و تا به خودم آمدم جلوی دفتر گردان بودم. جمعهها پادگان خلوت بود و خبری از رفتوآمد مداوم پاسدارها و پا چسپاندنها نبود.
ولی این جمعه فرق داشت...
عدهای در شک؛ عدهای در تکاپو
دفتر گردان شلوغتر از همیشه بود. هر چند دقیقه یکبار چند تن از پاسدارها وارد دفتر میشدند، با عجله لباسهای نظامی خود را میپوشیدند و پادگان را ترک میکردند و ما هم بیخبر از همه چیز، منتظر اتفاقی بودیم. به سمت تلفنها رفتم. هر گروهان ۲ تلفن داشت که ساعتهای محدودی در طول هفته قابل استفاده بود و همیشه هم صف شلوغی داشت. جمعه اما تلفنها از صبح تا شب در اختیار سربازها بود و به همین علت صف خلوتتری نسبت به سایر روزهای هفته داشت. انتظار صفی مثل جمعههای قبل را داشتم، ولی خب خیالی واهی بود؛ صفی شلوغتر و ملتهبتر از همیشه از سربازهایی که جنگ را نزدیکتر از هر چیزی به خود میدیدند و مشغول صحبت کردن بودند.
محور اصلی صحبت چه بود؟
حلالیت گرفتن از خانواده! جوانانی که مدام از سختی های آموزشی گله میکردند و حتی بعضاً از پادگان نیز فرار میکردند، ۱۳ دی ماه آن سال جدیتر و مصممتر از همیشه جلوی دفتر گردانها حاضر میشدند و به دنبال داوطلب شدن برای خونخواهی حاج قاسم سلیمانی بودند و خلاصه حال و هوای عجیبی بود؛ در مراسمی که شب برای حاج قاسم برگزار شد، سربازهای شیعه و سنی مثل برادر کنار هم بودند و شانه به شانهی هم در غم از دست دادن سردار، عزاداری میکردند. در میان صحبت سربازهایی که صبح تا شب آرزوی سریع و بدون دردسر پایان خدمت خود را داشتند، حالا عزمی جدی برای نبرد را میتوانستی ببینی؛ آن روزها تنها فکر و ذکر همه، از لر و کرد تا گیلکی و ترک، چه شیعه و چه سنی فقط و فقط یک کلمه بود: «انتقام».
مطلبی دیگر از این انتشارات
63 سالگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
نوع پوششت مربوط به خودت نیست!
مطلبی دیگر از این انتشارات
آقای رئیسی من را ببخش