بالهایمان زخمی است امّا بلند پروازیم...
به یادِ چمران
مصطفی چمران؛ مردی که به من آموخت میتوان در کنار تحصیل علم در بالاترین سطح، به موازین شرعی هم پایبند بود.
چمران کسی است که همیشه دوست داشتم شبیه او باشم، کسی که میداند کِی کتابش را زمین بگذارد و اسلحه دست بگیرد، کسی که میتواند بجنگد_و حتی بکشد_ اما روح لطیفی داشته باشد، کسی که برای رسیدن به آرمانش حتی از خانوادهاش نیز میتواند دل بِکَنَد.
امروز سالگرد چمران نیست، اما یاد شهید که زمان مخصوص نمیخواهد(میخواهد؟!)، یاد کردن از شهدا منحصر شده به سالگردشان و البته بازنشر یک سری جملات تکراری، پس به همین مناسبت تعدادی از خاطراتِ شهید چمران که در نظرم زیبا آمد را مینویسم شاید به دردِ خودم و شما خورد.
«سال دوم یک استاد داشتیم که گیر داده بود همه باید کراوات بزنند. سر امتحان، چمران کراوات نزد، استاد دو نمره ازش کم کرد، شد هجده؛ بالاترین نمره.»
«یک اتاق را موکت کردند، اسمش شد نمازخانه. ماه اول فقط خود مصطفی جرأت داشت آنجا نماز بخواند. همه از کمونیست ها میترسیدند.»
«با هم از اوضاع ایران و درگیری های سیاسی حرف میزدیم. نمیدانستیم چه کار میشود کرد. بدمان نمیآمد برگردیم، برویم دانشکده فنی تدریس کنیم. چمران بالاخره به نتیجه رسید. برایم پیغام گذاشته بود: من رفتم. آنجا یک سکاندار هست. و رفت لبنان»
«کلاس عرفان گذاشته بود؛ روزی یک ساعت. همه را جمع میکرد و مثنوی معنوی میخواند و برایشان به عربی ترجمه میکرد. عربی بلد نبودم، اما هرجور بود خودم را میرساندم به کلاس. حرف زدنش را خیلی دوست داشتم.»
«حدود یک ماه برنامه اش این بود: صبح تا شب، سپاه و برنامه ریزی، شب ها، شکار تانک. بعدازظهر ها اگر کاری پیش نمیآمد، یک ساعتی میخوابید.»
«بیست و شش تا موشک خراب برگردانده بودند مقر. دکتر گفت: بگیریمشان، اگر شد، استفاده کنیم... گرفتیم. درستشان کرد، استفاده کردیم، هر بیست و شش تایش.»
«لاک پشته به موقع رسید، با یک قابلمه خشاب. میدانستم کار دکتر است. نمیدانستم چه طور بهش فهمانده بود بیاید پیش من.»
«خانمش آمد ستاد؛ برای تسویه حساب. حساب چندانی نداشتیم. یک ساک پارچهای، تویش یک پیراهن و دوتا زیرپوش.»
«چپی ها میگفتند: جاسوس آمریکا است، برای ناسا کار میکند. راستی ها میگفتند: کمونیسته. هردو برای کشتنش جایزه گذاشته بودند. ساواک هم یک عده را فرستاده بود ترورش کنند. یک کمی آنطرف تر دنیا، استادی سر کلاس میگفت: من دانشجویی داشتم که همین اخیراً روی فیزیک پلاسما کار میکرد.»
منبع: کتاب یادگاران از انتشارات روایت فتح.
مطلبی دیگر از این انتشارات
زیر ذره بین: زن زندگی آزادی(قسمت اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
این هم پایان داستان نیست
مطلبی دیگر از این انتشارات
به وقت مهاجرت(پرواز سمپاد-کالیفرنیا)