بینوایی...

از اون دست یادداشت هایی است که هدفی ندارد و صرفا برای تخلیه بار روانی فرد استفاده می‌شود؛ پس خیلی جدی باهاش برخورد نکنید یا اصلا بهتره برخورد نکنید، شاید این بهتر باشه...


...
...

یک شعری از سعدی افتاده دهنم که هرجا میرم زیرلب، زمزمه می‌کنم:

ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم
هرکسی گو مصلحت بینند کار خویش را

نمیدونم چرا ولی به طرز عجیبی آرامش بخشه. حس همدردی باهاش دارم. شاید میفهمم که هنوز زنده‌ام و نفس می‌کشم، نمیدونم؛ فقط میدونم حالم باهاش خوبه :)
ولی جدای همه‌ی اینا خیلی به مفهوم بینوایی فکر میکنم. ما دقیقا در چه موقعیتی بینوا هستیم؟ اصلا بینوایی یعنی چی؟
چیزی که من بهش رسیدم اینکه بینوایی اونجایی که شما میبُری از دنیا. نه به معنای بدبختی و بیچارگی مطلق بلکه بیچاره‌ی چیزی بزرگتر از خود بودن. دقیقا اونجایی که میفهمی داستان این زندگی در عین اینکه خیلی کوتاه و تلخه ولی بسیار بزرگه. میفهمی در اوج بی‌معنایی مضخرفش، در اون سیاه و خلا بی پایانش، معنای عمیقی به انتظار نشسته.
در چه زمانی بینوا هستیم؟ من میگم هر لحظه زندگی. هر ثانیه‌ای از زندگی که مشتاقانه بهش می‌رسیم و بعد با بی‌میلی رهاش میکنیم. بینوایی همین تیکه ما بین دو لحظه است. پیدا کردن معنای بینوایی ما بین این لحظات سخته، خصوصا در این روزگار فراموشی و فرار، کار هر کسی هم نیست. ما انسان ها دچار فراموشی شده‌ایم؛ بهتر بگم "مغرور" شدیم. کاش گوش هامون انقدر باد نداشت و می‌شنیدم هر لحظه این پیام بزرگ رو که فرمود:
"ای انسان؛ به چه مغرور می‌شوی؟"
این شعر رو زمزمه میکنم تا مغرور نشم، تا باد گوشام رو کم کنم، تا یادم نره انسان بودن، دشواریه وظیفه است.
البته که دیدگاه ها متفاوته، البته که هرکسی با لنز خودش دنیا رو تماشا میکنه ولی:
ما صلاح خویشتن در بینوایی دیده‌ایم... :)


یه موزیک هم همراه متن هست، دوست داشتید گوش بدید، حس و حال خوبی داره...
همین :)