استثنایی ترین معشوقه من.قسمت چهارم

رستوران فرحزاد -مشهد
رستوران فرحزاد -مشهد

قسمت چهارم

پلمپ تموم شد و مصادف شد با شروع مدارس . به این معنی که قطعا وضعیت فروشمون با توجه به این تعطیلی طولانی ، ضربه مهلکی بود .ظهرها از ۱۸تا آلاچیق وسط و ۱۰تا لمکده بالا در بهترین حالت ، شیش هفت تا پرمیشد . میدونستم علی آقا چه فشاری رو تحمل می‌کنه . فشاری که باعث شد ، پرسنل کمتری جذب بشن و این یعنی فشار کاری بیشتر . تیم جدید آشپزها و پرسنل خدماتی به دل نمی نشست .با اینکه چندین مدل سالاد اضافه شد .ر سی پی پخت جوجه و شیشلیک عوض شد ولی هنوز شوک از دست دادن پرسنل قدیم که باهم اینجا رو استارت زدیم ،برای من و علی آقا وجود داشت . از پرسنل قدیم فقط ،فاطمه خانم که یک شیرزن ۶۵ساله بود مونده بود .صبح ها ساعت ۹میومد و تا ساعت ۱۱ شب بی‌وقفه به کارهای خدماتی مشغول بود. آشپز و کمک آشپز ، یک نیروی پذیرایی و یکی از پرسنل کافی شاپ هم ساعت ۱۲ میومدند .شب ها دیروقت می‌خوابیدم و شاید تا سپیده صبح بیدار بودم ، مصرف متادون داشت رنگ و روی منو دوباره برمیگردوند. بدترین فاجعه زمانی رخ داد که یکی از مشتریامون با من رفیق شد و فهمیدم فروشنده مواده و شیشه میفروشه . یک شب گفتم واسه تنوع بزنم . ازش مقداری خریدم و مصرف کردم و اونشب حتی یک لحظه نخوابیدم و روز بعد هم بخاطر اثرات اون کوفتی تا شب ، مشغول بودم .۴۸ساعت بیخوابی .اون شب وقتی اومدم توی سوئیت واسه استراحت و خواب ، انگار یک خلأ عجیب توی محیط و ذهنم داشت جولان میداد. آره؛ بدنم مواد میخواست . ولی اون موقع شب ، رمق به آب و آتیش زدن واسه تهیه شیشه رو نداشتم . خسته بودم و خوابم میومد . من باختم . دوباره اعتیاد رو حس میکردم ، چون رأس ساعت هفت صبح رفتم دنبال تهیه شیشه و پیدا کردم . مصرف این متاع باعث میشد ، بیشتر کار کنم و کمتر بخوابم و اصلا توجه نمی‌کردم که ادامه این حالات من ، برای همه مخصوصا علی آقا ، مسجل می‌کنه مصرف دوباره من رو. چون چند بار یه اشاره هایی کرد : داری لاغر میشی ، باز چشمات خسته ست؟ چرا با پرسنل بحث میکنی؟ من میدونستم که این حرف ها چه معنایی داره . توقع داشت با این حرفها به خودم نهیب بزنم و ادامه ندم ولی نشد. هفته سوم مهرماه شده بود .در ورودی رو ساعت ۹صبح برای فاطمه خانوم باز کردم و دوباره رفتم که تا یازده بخوابم . هنوز یکربع نگذشته بود که دیدم فاطمه خانوم اومده توی اتاقم و میگه : پاشو بیا یک دختر خانم اومده میخواد واسه تولد وقت رزرو کنه . روبه فاطمه خانوم گفتم : مادر من این موقع صبح ،از کی تا حالا ما رزرو میگیریم؟ درجوابم گفت: منم بهش گفتم ولی اصرار زیادی کرد که برام وقت رزرو کنین چون دیگه نمیرسم ۱۲ظهر بیام . با بی میلی و بی حوصلگی ، لباس پوشیدم و رفتم توی حیاط . فاطمه خانوم رفت سمت کافی شاپ و اون دختر خانوم که توی کافی شاپ منتظر بود رو صدا زد .

- سلام ، خوبین شما؟ ببخشید بیدارتون کردم واقعا برام مقدور نبود ظهر بیام چون کلاس دارم واسه همین اصرار کردم بیاین وقت برام رزرو کنین و ... یهو وسط حرفش پریدم و گفتم: اجازه بدین چشم . علیک سلام ، چه تندتند حرف میزنین. یکم نفس بکشین.در جوابم گفت : اتفاقاً گرمم شده ،میشه یک لیوان آب بهم بدین،ممنون میشم . گفتم: خواهش میکنم .بفرمایید توی اتاق صندوق دار بشینین الان میارم .

رفتم و دوتا ایستک لیمویی خنک و آوردم و گفتم: خدمت شما. از آب سرد بهتره . شروع کرد به اینکه نه ، پس باید پولش رو بگیرین و... گفتم : باشه، چشم . میگیرم. مستقیم به چشماش زل زدم و گفتم: خب حالا تولدتون امروزه ؟ چند نفرید؟ گفت : تولد خودم نیست ، تولد دوست پسرمه . یک لحظه خشکم زد . انگار دست و پام توانایی حرکت نداشتند . اون سریع متوجه تغییر حالت من شد و گفت : چیزی شده!؟ حالتون خوبه؟گفتم آره.لطف کنین بگید چندنفرید؟ چه ساعتی میخواین ؟ و پذیراییتون چی باشه ؟ رو بمن گفت: من در کل نمیخوام بیشتر از صدتومن خرج کنم . با این حرف فهمیدم که داره تولد رو بالاجبار میگیره .ناخودآگاه نگاهش کردم و اونم چشامو تعقیب کرد . این نگاه پراز معنی بود . بی اندازه نگاه نافذی داشت . زل زده بودم بهش و اونم همینطور .به خودم اومدم و گفتم: باشه، اشکال نداره،شما بیعانه هم نمیخواد بدین . فقط مشخصات و تلفن تماستون رو لطف کنین .گفت : حسین پور هستم .گفتم : حسین اسمتونه؟ و پور فامیلتون؟ نگاهم کرد و گفت: نه اسمم راحله ست . در جواب گفتم: چقدر اسمتون بهتون میاد . شماره تماسش رو هم نوشتم تو لیست رزرو و جلوی خودش وارد موبایل هم کردم و تک زدم . گفتم : فرزینم . اگه هرکاری داشتین تا بعدازظهر یا برنامتون تغییر کرد به خودمم میتونین زنگ بزنین . حس غریبی اومد سراغم . احساس میکردم این یک تولد زورکی می‌تونه باشه واسه رفع تکلیف . نمی‌دونم چطور شد که همینو به زبون آوردم : دارین رفع تکلیف میکنین گویا؟. در جوابم گفت : چطور؟ ادامه دادم : چون شوقی تو چشاتو نمیبینم . سریع پاسخ داد : شما...الان تو این چند دقیقه از روی چشمهای من فهمیدین من دارم رفع تکلیف میکنم ؟؟ جواب دادم : بله. حسم اینو میگه .بهرحال اگه کاری داشتین تماس بگیرین . با اجازتون من یکم کار دارم .راحله هم گفت : منم برم که به کلاسم دیر نرسم ؛فعلا با اجازتون . زل زدم بهش و گفتم: اجازمون دست شماست .بفرمایین خانوم . در خدمتتون هستم. خداحافظی کرد و رفت ولی من حالم خوب نبود . حسم عجیب بود . انگار یک نفر با نگاهش پالس داده بهم که پراز مشکلاته و من دلم میخواست ، بیشتر بشناسمش و بفهمم مشکلش توی این رابطه ست یا مشکل دیگه ای داره . چرا حس میکردم باید یک کاری بکنم ؟ اصلا مگه کاری از من برمیاد؟ تو چکارشی که بخوای حلال مشکلات باشی؟ خودت تا خرخره توی اعتیادی؟ چیو میتونی درست کنی؟ بعد از این جملات که تو ذهنم پینگ پونگ بازی میکردند،احساس یأس شدیدی اومد سراغم .متادون خوردم و شروع کردم به مصرف . ذهنم درگیر راحله حسین پور بود . ذهن خیال پرداز من توی اتاق نبود.من اینجا نبودم .....



پایان قسمت چهارم